• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4712 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۶ مرداد

زني كه هر دو هفته يك‌بار، سه‌شنبه‌ها، ده دقيقه تو را مي‌ديد

فرو رفته در جفر

حسن فريدي

صبح زود از خواب بيدار شد. آشفته و سراسيمه.  بد خواب شده بود. همه‌اش كابوس ديده. كابوس‌هايي بي‌سروته. بي‌انتها. انگار روحش گرفتار شده. اسير چنگال‌هاي دراز اختاپوت!

از خانه بيرون زد. ايستگاه را به قصد كوه ترك كرد. به كمركش قله رسيد. تازه يادش آمد كه دست خالي آمده. بدون آب و غذا.
«من اينجا چه مي‌كنم؟»
برق روشن و درخشان آفتاب، كوه‌ها را از سياهي و تيرگي شبانه شست‌وشو داده. يك طرف كوه خاكستري بود، طرف ديگر قهوه‌اي، اُخرايي و روبه‌رو دندانه دندانه، به رنگ جلبك.
«من اينجا چه مي‌كنم؟ به دنبال چه هستم؟ كه هستم؟ اثري از گمشده‌ام نيست!»
بارها پرسيده بود از شغل او. يك‌بار شنيد، شغل انبيا!
«ديگر طاقتم طاق شده. كاسه صبرم لبريز. خسته شدم از شنيدن اين جمله تكراري. تا كي بايد زير سايه جمله‌اي زندگي كرد. زيرسايه اين سايه! سايه‌اي كه هرگز آن را حس نكردم. نديدم. شايد هم ديدم، ولي به خاطرم نمانده. آنچه هست، تصويري مبهم. طرحي گنگ. تازه مگر آن زمان، چند سال داشتم؟ شايد از بازگو كردن خاطراتش، اين شُبهه در ذهنم شكل گرفته. اين تصاوير ناقص. از شنيدن آن همه شأن و شوكت. شجاعت و شهامت. دليري و دلاوري. يكه‌تازي و قهرماني. تازه از كجا بدانم كه اينها همه‌اش راست بوده.  غُلو نشده؛ مبالغه نكردن!»
خيره مي‌شود به كوه‌هاي سمت راست.
«چقدر اين كوه‌ها خوش رنگند! خاكستري. نه روشنِ روشن. نه تيرهِ تيره. چقدر باشكوه. باعظمت. سخت و ستبر. ميدوني چيه. من اصلا از رنگِ خاكستري خوشم مياد. از موي خاكستري. مو كه خاكستري شد، پخته ميشي. ديگه خبري از كلفت شدن رگِ گردن نيست. خبري از برخوردهاي عاطفي و احساسي. سطحي و تُنك مايه. هر چند كه موها، وقتي سفيدِ سفيد شدند بُزدل ميشي. محتاط و محافظه كار. ترسو. ولي خاكستري، رنگ جالبي است! آدم‌هاي خاكستري، نه خوبِ خوبند، نه بدِ بد. راستي تو هم خاكستري بودي، يا يك استثنا! من كه فكر مي‌كنم يكي بودي مثل بقيه. نه كمتر، نه بيشتر. شايدم، هر كه جاي تو بود همين كار را مي‌كرد. همين كاري كه تو كردي. پس چرا اين همه سال، سعي كردن از تو يك قهرمان بسازن در ذهن من. يك تك سرنوشت. يك بود بي‌همتا. يك لحظه فكر نكردن، ممكنه، روزي اين تك بشكنه. اين تابو ترك خوره. اين دلاور بلنگه. اين قهرمان بلرزه. بترسه. آن وقت چه بلايي سر من خواهد آمد! مي‌خوام چيزي ازت بپرسم؛ وقتي كه دستي خواستم تا دستم را بگيره، تو كجا بودي؟ كجا بودي كه پارك ببري. تفريح كنيم. وقتي كه از پله‌هاي سُرسُره بالا رفتم، ليز خوردم. پوست پام خراشيد، تو كجا بودي؟ لحظه پايين آمدن، يك‌هو به زمين خوردم. پشتم درد گرفت، تو كجا بودي؟ سوار تاب كني. برام تاب‌تاب عباسي بخواني. مواظب باشي تا پرت نشم. دندانم نشكنه. برام بستني بخري. بستني را ليس بزني و به من بدي. من بگويم بستني دهني نمي‌خوام. آن يكي مال منه كه تو كاغذه. برام چيپس و پفك بخري. به سينما بري. فيلم كارتون ببينم. پول توجيبي بدي. بزرگ‌تر كه شدم اجازه بدي با دوستام به باغ و كوه بروم. اعتماد به نفس بدي. اجازه بدي با دوستام مسافرت بروم. كمك كني در كنكور شركت كنم. قبول شوم. به دانشگاه بروم. درس بخوانم. براي خودم كسي شوم. نه هميشه در سايه بمانم. در سايه تو. از آن هم كمتر. در سايه جمله‌اي. كه چه شود؟ پس توانايي‌هام كو. استعدادم. علايقم. خدايا خسته شدم از بس اين جمله را شنيدم. من ديگه از اين جمله متنفرم. بيزارِ بيزار!»
صدايي شنيد. به دوروبر نگاه كرد. صداي بزرگ سكوت بود. نه پرنده‌اي بود، نه چرنده‌اي. نه خزنده‌اي، نه گزنده‌اي. نه آدم  و نه  آدميزادي. 
صدا  آرام  و  دردمند بود: 
 «بي‌انصافي نكن جوان. تو فكر مي‌كني من دوست نداشتم كه مثل همه مردم صبح سر كار بروم، عصر تو را به تفريح ببرم. شب در كنار خانواده‌ام باشم. تو فكر مي‌كني من دوست نداشتم شاهد رشد پسرم باشم. كمكش كنم. منم دوست داشتم. منم مي‌خواستم. ما هم مي‌خواستيم. ولي نشد. نگذاشتند بشود. اصلا كي به تو گفته ما- حداقل من، قهرمان بودم. من به اندازه يك آدم معمولي شجاعت داشتم. به همان اندازه هم ترس. ولي گاهي وقت‌ها شرايطي پيش مياد كه بايد تصميم بگيري. درست‌ترين تصميم زندگي‌ات. تو فكر حساب و كتابش هم نباشي. چرتكه نندازي! چون همين يك باره، نه بيشتر. تو از شرافتت دفاع مي‌كني. از كرامت و حرمت انسان! تا حالا براي تو پيش نيامده كه اين حرف‌ها را مي‌زني. اين‌طور قضاوت مي‌كني. اصلا كي به تو گفته در سايه ديگري زندگي كن. تو نبايد اجازه بدي كه كسي واسه‌ت تعيين تكليف كنه. تو بايد سر پاي خودت بايستي. با هوش و ذكاوت خودت تصميم‌گيري. انتخاب كني. بقيه حرف و حديث‌ها را بريز دور.»
مي‌نشيند. نگاه كوه‌هاي قهوه‌اي مي‌كند؛ كوه‌هاي اُخرايي رنگ. طبيعت بكر بين ايستگاه قطار، «تنگ پنج» و «تنگ هفت» ديدنيست. عظمت كوه‌ها ستودني. احساس مي‌كند- تا به اين سن و سال رسيده، كوه‌ها را به اين زيبايي نديده. شاهكار آفرينش. شاهكاري كه بوده و لذت نبرده. قدر ندانسته. افسوس، آب رفته به جوي باز نمي‌گشت!
بلند شد. چند قدم به چپ رفت. عجله كرد. سُر خورد. سريع كنترل كرد. تكه سنگي از زير پاش رد شد. تكه سنگ دو، سه بار به شيب خورد. غلت زد. بر سرعتش اضافه شد و درون دره سقوط كرد. آيا زندگي من شبيه اين پاره‌سنگ نبود؟ نيست؟ چشم كه باز كردم. دست چپ و راستم را كه شناختم. مادري ديدم با دلي سوخته. زنِ جواني با دنيايي از حسرت و آرزو. زني كه هر دو هفته يك‌بار، سه‌شنبه‌ها، ده دقيقه تو را مي‌ديد. آن‌هم از پشتِ ميله‌ها. هفت سال تمام. تو فقط هفت ماه در كنارش بودي. او هفت سال منتظر تو ماند. تا اينكه آن اتفاق افتاد. آن اتفاقِ شوم و پايان آن 
ده دقيقه‌ها.
حالا چقدر از آن سال‌ها گذشته. از آن روزهاي پرالتهاب. از آن حرمان‌ها. نوميدي‌ها. جدايي‌ها. مادر ديگر منتظر چه بايد مي‌ماند. يكي، دو سال ديگر هم صبر كرد. گذشته در گذشته بود. 
مادر جوان بود. بسيار زيبا. چشم‌ها به رنگ سبز. سبز يشمي. مو‌ها طلايي. پوست روشن و شفاف. قد بلند و تركه‌اي. مادر رفت دنبال سرنوشتش. شرط شوي بود، بدون  فرزند.
صدا  با  طمانينه گفت: 
 «همين‌جا  نگه‌دار. كارِ درست را مادرت كرد. زندگي جريان دارد مثل آب روان. او خيلي بيشتر از توانايي‌اش فداكاري كرد. خيلي بيشتر از انتظار. او يك زنِ معمولي بود. راستي، مگر ما چندبار اجازه زندگي داريم؟ اجازه بده، آن‌طور كه دوست داريم زندگي كنيم. نه آن‌جور كه ديگران مي‌پسندند. زندگي تو هم شبيه آن پاره‌سنگ نبود. تو سقوط نكردي. حق انتخاب نداشتي. مثل خيلي‌ها. به عبارتي همه ما پرتاب شديم. از عدم به‌سوي هستي. درون هستي. بدونِ حق انتخاب. 
و از هستي رخت مي‌بنديم به‌سوي نيستي، با اجبار تمام. دقت كن پسرم. بسيار دقيق باش. فرصت‌هاي ناب  اندكند!»
«دوست داري بقيه‌اش را بشنوي. مرا دادند به دايه‌ام. مادربزرگ پدري. مادر تو. حالا من شدم يادگاري. يادگار ديگري. باز هم خودم نبودم. باز هم كسي مرا نمي‌ديد. چون ديده نمي‌شدم. چون به جاي ديگري بودم نه به جاي خودم. چكار كنم تا ديده شوم. تا خودم باشم. زندگي به من پشت‌پا زده، تا از پا بيندازم. زندگي به من فن كمر زده، تا كمرم را خم كند. زندگي مرا به خاك برده، تا فتيله پيچم كند. مگر توقع من از زندگي چه بود؟ از زندگي چه مي‌خواستم؟»
لحن  صدا  دلسوزانه  شد: 
«نازنينم، پسرم! تو فقط يك راه پيش پا داري، نه بيشتر و آن اينكه در هر كاري خودت باش. در هر كاري، خودِ خودت!»
نگاه سمت راست كرد. كوه‌ها به شكل دندانه‌ دندانه بود. سبزرنگ به رنگ جلبك. جلبك‌هايي كه نه ريشه دارند، نه ساقه و نه شاخه و  برگ. شناور در آب. شناور در جوي‌ها. درياچه‌ها  و  اقيانوس‌ها.
«زندگي من تاكنون به شكل جلبك بوده. شناور در اقيانوسِ آدم‌ها. به شكل جگن. پوشالي. فرو رفته در جفر. ديگر نمي‌خواهم آن زندگي را. با صداي بلند فرياد مي‌زنم: من ديگر به هيچ كس و هيچ چيز افتخار نمي‌كنم! من صمدم. فرزند صيد  سالم!»
جفر: چاه  فراخ 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون