• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4712 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۶ مرداد

ديدم كبكي هواي انگار ساكن روي گندمزار را با بال‌هايش قيچي مي‌كند

من و كتاب‌هايم و خارجي‌ها

خداداد باپيرزاده

تاريخ يا جغرافيا؟ يادم نمي‌آيد. اينقدر تاريخ مي‌رود توي جغرافي و جغرافيا از تاريخ مي‌زند بيرون كه قاطي مي‌كنم.

مثل هميشه كتابم را برداشتم وراه افتادم. نمي‌دانم امتحان تاريخ داشتم يا جغرافي. يادم نيست. ظهر از مدرسه كه برگشتم زودي ناهارم را خوردم و راه افتادم. هيچ خبري نشد تا عصر كه يك ماشين خارجي از اين‌هايي كه فرمان و راننده سمتِ چپند، كج كرد از جاده آسفالت توي خاكي. بريدگي پيست اسب دواني را كه رد كرد. گفتم مي‌رود براي چاه نفت. اما كنار زمين خاكي فوتبال ايستاد. خارجي لندوك ديلاقي از ماشين پياده شد. درصندوق عقب را بازكرد. كوله توپ و چوب‌هاي گلف را كه درآورد. گفتم، خدا رسوند.دويدم. خودم رارساندم.  «هِلو مستر. گودافترنون».
يك چيزي گفت كه نفهميدم.  كوله توپ سنگي‌هاي تخم‌مرغي گُلف را برداشتم و دنبالش راه افتادم. توي زمين فوتبال با چوب گُلف اشاره داد كوله را زمين بگذارم. كوله را از پشتم درآوردم و آرام خالي كردم روي زمين و توپ‌ها را چيدم كنارهم. پرچم نشانه راداد دستم. كوله خالي را برداشتم وباپرچم دويدم. زمين فوتبال خاكي ميان جاي پيست اسب دواني راكه پشت سرگذاشتم اشاره داد، ايستادم. ميله پرچم راكاشتم. پشت سرم بيرون پيست، بالاتر ازگندمزار، آتش گاز چاه  نفت، سينه تپه را مي‌سوزاند.
هرتوپي كه مي‌زد مي‌دويدم آن را برمي‌داشتم، تا گم نشده بيندازم توي كوله. گاهي توپي از بالاي سرم مي‌گذشت و بيرون پيست توي گندمزار مي‌افتاد. آن را كنار تخته سنگ يا بوته‌اي كه نشان كرده بودم، مي‌سراندم و وانمود مي‌كردم دارم دنبال آن مي‌گردم. تا توپ بعدي را مي‌انداخت مي‌دويدم دنبالش كه يعني اين هم از دست نرود. تا آخر بازي دو يا سه توپ براي خودم پنهاني نشان كرده بودم كه هركه هم مي‌گشت، پيداي‌شان نمي‌كرد. گندم‌ها هرچند به خوشه نشسته بودند اما هنوز شيري و سبز بودند. وقتي اشاره داد بيايم پرچم را اززمين كندم و باكوله‌پشتي راه افتادم طرفش. كوله پشتي را از كولم درآوردم. چشمم به دستش بود ببينم كي مي‌رود طرف يكي از جيب‌هايش. كوله و چوب‌هاي گلف را كه گذاشت توي صندوق عقب، دست برد و كيف پولش را از جيب پشتي شلوارش درآورد. نگاهي كرد و بي‌آنكه پولي درآورد كيف را دوباره برگرداند توي جيب و يك چيزهايي گفت وسوار شد و ازهمان راهي كه آمده بود، برگشت. من ماندم و هزارجور فكر وخيال. دلم خوش بود به آن يكي دو،سه توپي كه توي كوله‌اش نينداختم وحالا ازترس اينكه برنگردد ببيند نيستم يا توي گندمزار دنبال توپ‌هاي گلفش مي‌گردم، يك چشم به جاده داشتم و با چشمي ديگر گندمزار را مي‌گشتم و دل‌نگران كه نيايد ببيند نيستم و فكركند رفتم. او هم بگذارد و برود. ماندم و چشم برنداشتم ازجاده‌اي كه مي‌رفت طرف محله بنگله‌هاي خارجي‌ها.
آفتاب بي‌رمق عصر از زردي به سرخي مي‌زد كه ماشينش راديدم از جاده آسفالت كج كرد توي خاكي. دويدم طرفش. تارسيدم، اسكناسي به طرفم دراز كرد. پول راگرفتم وگفتم: «تنك يو مستر».
چنان از خوش قولي‌اش ذوق‌زده شده بودم كه نگاه به اسكناس نكردم تا دور زد و رفت. وقتي ديدم اسكناس يك توماني است، گفتم خواست پول درشت نده اين همه رفت و برگشت.
آفتاب مي‌رفت غروب كند كه برگشتم براي توپ‌ها توي گندمزار. هرچه گشتم بوته‌ خارشتري راكه نشان كرده بودم، پيدا نكردم. توپ‌ها را مثل تخم پرنده‌ها كنار هم جا داده بودم زير بوته خارشتر خشكي كه سرماي زمستان سياهش كرده بود. گرماي روز آفتابي، شكسته بود.هم داشت سردم مي‌شدتوي يكتا پيراهن نازك وهم ديرم مي‌شد. گفتم فردا كه جمعه است برمي‌گردم براي‌شان ودرسم را مي‌خوانم شايد هم از خارجي‌ها كسي آمد براي گلف اما نه مثل گداي امروزي كه دلش نيامد يكي از ده توماني‌هاي سرخ يا پنجي‌هاي سبزتوي كيفش به من بدهد.
صبح فردا هنوز شبنمِ سبزه‌ها را آفتاب خشك نكرده بود كه رسيدم. ازجاده مي‌خواستم بيايم، هم راهم طولاني مي‌شد وهم ممكن بود نگهبان‌ها پيله كنند كه چه مي‌خواهي توي محل خارجي‌ها. اول رفتم توپ‌هاي گلفم راپيدا كنم. پرنده‌اي پر زد و صداي فِرفِر بال‌هايش توي گندمزار پيچيد. تا سر برگرداندم، ديدم كبكي هواي انگار ساكن روي گندمزار را با بال‌هايش قيچي مي‌كند. دويدم دنبالش. كمي كه بال زد، نشست. رفتم اما هرچه گشتم پيدايش نكردم. لباس‌هايم ازشبنم خيس بود. برگشتم همانجا كه پرواز كرده بود بگردم لانه و تخم يا جوجه‌هايش را پيدا كنم كه دو اسب‌سوار، از همان مسير ميانبري كه خودم آمده بودم، پيدا دادند. از گندمزار زدم بيرون. آمدند از كنارم گذشتند. دست تكان دادم براي‌شان و گفتم: «گودمرنينگ... هاوآريو». برايم سرودست تكان دادند و به راه‌شان ادامه دادند. دختر و پسري روي دو اسب جوان وارد پيست شدند. گفتم همين حالاست كه اسب‌ها را بتازانند اما ازتوي پيست درآمدند وكنار اطاقكِ محوطه‌اي كه بانرده‌هاي فلزي براي اسب‌هاي مسابقه محصورشده، پياده شدند. بوته خاري را كه ديروز عصر توپ‌هاي گلف را پنهان كرده بودم، راحت پيدا كردم. توپ‌ها سرجاي‌شان بودند. آنها را برداشتم و گذاشتم توي جيب شلوارم واز توي گندمزار آمدم بيرون. رفتم طرف سوار‌كارها. افسار اسب‌ها را بسته بودند به نرده حصار محوطه و نشسته بودند روي سكوي سيماني جلو اطاقك. گفتم: «هلو ». پسر گفت: هلو  و  با لبخندي سرتكان داد. كمي فاصله گرفتم و رفتم طرف اسب‌ها وخودم را آويزان لوله‌هاي افقي حصار كردم. اسب‌ها سرجاي‌شان با رشته‌هاي افشان دم، گاه پشه‌اي را مي‌تاراندند وگاه سم برزمين مي‌كوفتند و از سوراخ‌هاي مرطوب دماغ‌شان صدايي درمي‌آوردند. چشم دوختم به چشمان درشت و سياه‌شان. انگار غريبگي مي‌كردند. چشم از آنها برداشتم و روبرگرداندم. ديدم دختر با بشقابي مي‌آيد طرفم. آمد وبشقاب راكه توي آن برشي كيك با رويه خوشرنگي كه آن وقت‌ها نمي‌دانستم ژله است به طرفم درازكرد. نمي‌دانستم بايد كيك را با بشقاب كاغذي ازدستش بگيرم يا نه. كيك را برداشتم و به دخترگفتم: تنك يو. دختر با لبخندي سرتكان داد و برگشت رفت. كيك راخوردم ولاي كتابم را بازكردم كه مثلا درس مي‌خوانم. جغرافيا بود يا تاريخ، يادم نمي‌آيد. پسرها بلند شدند و آمدند طرف اسب‌ها. افسار اسب‌ها را از نرده‌هاي اصطبل  باز كردند و سوارشدند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون