گزيدههايي از متن و حاشيه بازديد رهبر معظم انقلاب از نمايشگاه كتاب:
از تذكر رهبري به وزير ارشاد تا چفيه متبرك
دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله العظمي خامنهاي روايتي از متن و حاشيه بازديد رهبرمعظم انقلاب از نمايشگاه كتاب را به قلم محمدتقي خرسندي منتشر كرد. گزيدههايي از اين بازديد به شرح زير است:
آقا وارد نشر چشمه شدند. آقا با همان سرعتي كه از نظاميها سان ميبينند، از مقابل كتابهاي چشمه رد ميشدند و جواب سلام چشمهايها را ميدادند. نزديك خروجي، مسوول غرفه خودش را معرفي كرد. آقا از او درباره كتابهاي تازه نشر چشمه پرسيدند. او هم رديف وسط را نشانِ آقا داد و گفت ۱۲۰ عنوان كتاب جديد دارند. اينبار رهبر انقلاب با تانّي و سرعت كمتري كتابها را ديدند. كياييان گفت: اجازه ميدهيد ديوان عطار را خدمتتان تقديم كنم. بعد از مصحح ديوان گفت و از كامل بودن كارش كه من خوب نشنيدم.
آقا از غرفه خارج شد و به وزير كه كنارش ميآمد، گفت: اخيرا گزارشهايي از نمايشهاي روي صحنه به من رسيد كه خوب نبود. بايد به اين موضوع توجه جدي كنيد.
آقا كتابها را ديدند، كتابهايي درباره شاملو، شفيعي، اخوان. از آن بين كتابي را برداشتند و پرسيدند: اين رمانه؟ گفت: نه خاطرات خودنوشت يوسا است. آقا كتاب را ورانداز كردند و مطالبي درمورد يوسا گفتند. جعفريه كتاب ديگري را هم نشان داد و گفت: يك خانمي رفته خانه مشاهير تهران را پيدا كرده و سرگذشت خانهها را نوشته، مثلا خانه دانشور، منزل عمران صلاحي، منزل شريعتي... آقا پرسيدند: مگر شريعتي در تهران خانه داشت؟ جعفريه تاييد كرد. آقا گفتند: گمان نميكنم. شريعتي در حسينيه ارشاد يك اتاق داشت كه وقتي تهران ميآمد آنجا ساكن ميشد. بعد از زندان هم فكر كنم خيلي تهران نبود... شايد هم بعدا خانهاي گرفته... شايد.
آقا كتابها را ميديدند و جلو ميرفتند. كتابي را برداشتند و گفتند: اين دو جلده؟ ژان كريستف در مجموعه كتابهاي جيبي قديم ۷-۸ جلد بود. كتاب ديگري را برداشتند و نگاه كردند و آرام گفتند:... اخوان خدابيامرز! آخر غرفه هم اشاره كردند به كتابي كه: اين كتاب را كسي ميخرد؟ غرفهدار گفت: نه متاسفانه. آقا فوري گفتند: متاسفانه ندارد، اصلا كتاب خوبي نيست.
غرفه بعدي صدرا بود كه نوه شهيد مطهري توضيح ميداد. همزمان با بازديد آقا از غرفه صدرا، سخنراني معروف شهيد مطهري در كتاب حماسه حسيني كه درباره فلسطين بود پخش ميشد. آقا وقت رفتن به پسر آقا مجتبي گفتند: سلام من را به خانم بزرگ برسان.
يك بنده خدايي در يكي از غرفهها به آقا گفت: ۱۵ ماه است ازدواج كردهام و يك سال است كه ناگهاني خانمم نابينا شده. شب خوابيده و صبح نابينا بلند شده. لطفا دعا كنيد و تبركي بدهيد براي شفايش. آقا فوري پرسيدند: دكتر هم رفتيد؟ جوان توضيح داد دكتر رفتنهايش را... آقا ناراحت شدند و همانجا دعايي خواندند و چفيهشان را به جوان دادند.