• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4784 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۸ آبان

بازخواني داستان «مردي كه مي‌سوخت»

انسان رسمي در صحنه نمايشِ بدون بازيگر

ناجي سواري

 

 عنوان «مردي كه مي‌سوخت» به گذشته اشاره دارد، همچنان ‌كه قهرمان داستان از گذشته‌اش مي‌گويد، از نمايشنامه‌اي كه به روي صحنه نمي‌رود، از صحنه‌اي بدون نمايش و بازيگر؛ و تمثيلي است از هر آنچه پيش از لحظه اكنون روي داده اما هنوز بخشي از زندگي است و حضورش را در «حال» و «آينده‌» تمديد مي‌كند. عنوان اثر نگاه ما را به افق دلالت‌هاي معنايي معطوف كرده و اين پرسش را در ذهن تداعي مي‌كند كه: اگر داستان با نمايش سوختن يك مرد در مكاني عمومي پايان خواهد يافت، چرا ناظر به گذشته است؟ چيزي بايد در اين گذشته وجود داشته باشد كه مرگ‌آگاهي در آينده را معنادار جلوه دهد؛ و آن با كنار هم قرار دادن پازل‌هاي تاريخي ماجراي ميرزاكوچك مي‌تواند فرو ريختن ارزش‌هاي انساني باشد.
بنابراين با رويكردي ساختاري به متن، قهرمان «مردي كه مي‌سوخت» انسان نيست. انسانِ سوژه داستان و ارزش‌ها، محتوا و ابژه‌اي است كه در پايان داستان به شكلي نمادين، با يك حادثه در سوختن، از پشت شعله‌ها نمايان و پيش روي ناظران تجلي پيدا مي‌كند. چيزي شبيه كاخ‌هاي فرو ريخته كه نماد هويت از دست رفته است در داستان اتفاق مي‌افتد. جذابيت اثر محصول كنش‌هاي پنهان، فهم مناسبات دروني عناصر و طرح اين پرسش در ذهن مخاطب است كه: خطاكار كيست؟ پرسشي كه براي رسيدن به نتيجه، اين فرض را توليد مي‌كند كه تمامي رخدادها منطقي هستند. منطقي كه به آنها كشش و به داستان قدرت مي‌بخشد. داستان گونه‌اي تاريخ سري و رمزي را بازگو مي‌كند و اشارات بي‌شمارش به سردار جنگل بي‌دليل نيست. اين حوادث مربوط به پيشينه تاريخي رشت و گيلان در زمان مبارزه ميرزاكوچك‌خان جنگلي عليه نيروهاي تزاري روس و بريتانياست. از بين همه شخصيت‌هاي آن دوره تاريخي، شخصي كه به عنوان عنصر مهم در رويدادهاي سياسي مشروطه مي‌شناسيم دكتر حشمت است كه بازوي راست ميرزا در مبارزه عليه استبداد تزاري است. تاريخي نهاني و باطني با گذر از صافي ديدگاه امروزي ما. مكاني كه نمايشگر اشتياق ما به دگرگون كردن محيط زندگي است. روايتي رندانه با زباني شاعرانه براي تعريف مدرني از ساخت «انسان رسمي» در دوره معاصر. مردي كه مي‌سوخت از كنار مجسمه ميرزا مي‌گذرد. مردي كه به رمزگان مبارزه و مقاومت تبديل شده و از آن دلاوري‌ها، چيزي به جز يك سرديس در يك مكان عمومي باقي نمانده و به خاطره‌اي گنگ در ذهن مردمي تبديل شده است كه در روزمرگي خود به زندگي دچارند. قهرمان مثل روحي سرگردان در شهر مي‌گردد و فارغ از رويدادهاي پشت‌ سر نهاده تاريخي، به چهره شهر، مردم و مزار دكتر حشمت نگاه مي‌كند و از آن هم عبور مي‌كند. نثر شاعرانه اثر باعث مي‌شود مخاطب با توالي حوادث داستان همراه شود. زيرا شعر، واژگان را نه به قصد روشنگري يا انتقال معاني، بل براي مبهم كردن آنها به كار مي‌گيرد. در شعر، واژگان مواردي در خود هستند. شاعر آگاه است كه معاني بي‌شمارند و به دست نيامدني، او تنها مي‌تواند «ايده‌ها را مبهم كند».‌ در شعر هر واژه تمامي امكانات را در خود گرد آورده است. از اين روست كه خانجاني با فراست تمام و براي ايجاد ابهام لازم، زبان روايت خود را با نثري شاعرانه نوشته و پرداخته است. حركت در دايره بسته و مرور يك واقعه تاريخي و نمايشي كه از انتها شروع و در انتها نيز به آغاز شايسته ديگري منتهي مي‌شود. تكنيك شگفت‌انگيز «يك‌هشتم» براي روايت از مردي كه به رستگاري مي‌رسد و ما را مسحور معماري ضربي كلمات مي‌كند. مردي كه مي‌سوخت در جريان بازيابي و فهم خويشتن به سوسن مي‌رسد، با او گفت‌وگو مي‌كند و كليدهاي رمزگشايي از سرنوشتش را در همان مكالمه كوتاه در اختيار مخاطب قرار مي‌دهد:«من لااقل چند جمله‌اي برايم باقي مانده تا دق‌ دلي بگويم؛ تو مثل اسمت به سكوت رسيدي سوسن»، «حق داري حرف نزني و حق دارم حرف بزنم. تو از درون مي‌سوزي و من از بيرون، تو نهاني و من آشكارا». در نهايت پيت بنزين را روي سر و شانه‌هاي خود ريخته و با كبريت سوم روشن مي‌كند. دو تلاش نافرجام! در اولي گوگرد از چوب كبريت مي‌ريزد و در دومي چوب كبريت مي‌شكند؛ دو تلاش مستمر براي رسيدن به خودآگاهي. در نهايت خود را شعله‌ور مي‌كند و از ميان هياهوي جمعيتي كه سرد و خاموش و مضطرب و بهت‌زده به او نگاه مي‌كنند، راهش را مي‌كشد و به سمت افق آگاهي روشن دست‌يافته، حركت مي‌كند. به گمان گريماس(نشانه‌شناس و نظريه‌پرداز معناشناسي روايت) بيشتر داستان‌ها يا از وضعيتي منفي به وضعيتي مثبت حركت مي‌كنند(بيگانگي از جامعه تبديل مي‌شود به حل شدن فرد در آن) و يا از وضعيت مثبت به شكستن «پيمان» منجر مي‌شود. گريماس معتقد است كه مي‌توان تعداد اندكي از الگوي كنش شخصيت‌ها را يافت و از اين الگوها منطق جهان داستان را آفريد. براساس اين الگوي كنش‌ها، اساس و قاعده ظهور رخدادها در داستان بازيافت مي‌شود. 6 واحد طرح گرماس كه با هم مناسبات نحوي و معنايي مي‌يابند، عبارتند از: فرستنده پيام،‌گيرنده پيام، موضوع، ياري‌دهنده، مخالف، قهرمان. همه اين عوامل به تاكيد بر موضوع(نمادينگي آتش) كمك مي‌كنند. قهرمان خود، گاه ‌گيرنده است و گاه نيست. به هر رو كنش او با كنش‌هاي ساير الگوهاي كنش تعيين مي‌شود. بر اساس اين الگوي گريماس مي‌توان گفت كه در داستان كيهان خانجاني، مردي كه مي‌سوخت: قهرمان، موضوع: مرگ‌آگاهي، فرستنده: ادبيات تراژدي يك رويداد تاريخي،‌گيرنده: باز هم مردي كه مي‌سوخت يا مخاطب، ياري‌دهنده: سوسن و مخالفان: جامعه و تاريخ هستند. مردي كه مي‌سوخت تصوري از سعادت، شادي، حسرت و اندوه و پايان خوش در سر دارد و به ياري آگاهي خودش و سوسن به سوي آن پيش مي‌رود و قانون، سنت، باورهاي اجتماعي و آييني دشمنان او هستند. نكته دشوار اينجاست كه آيا مي‌توان سوسن را ياري‌دهنده مردي كه مي‌سوخت قلمداد كرد؟ براساس تاويلي ديگر مي‌توان او و راوي را نيز از مخالفان قهرمان داستان دانست. چراكه به ياري قهرمان و در نهايت به سوي شادماني نرفت و سكوت كرد. در اينجا سوسن و راوي نيز جزيي از همان ساختار كلي زندگي اجتماعي، سنت‌ها، قانون و باورها هستند. خانجاني براي شخصيت قهرمان داستان خود نامي انتخاب نمي‌كند زيرا «مردي كه مي‌سوخت» نماينده اقليتي از جامعه است كه از ديدگاه گرماس در 3 كنش كلي ديگر قابل بررسي و در مناسبت شخصيت با موضوع خاصي مطرح است: نسبت خواست و اشتياق، ارتباط شخصيت‌ها با يكديگر، نسبت پيكار.  شخصيت‌ها را بايد در گستره روايي يعني چونان الگوي كنش ديد و نه در گستره معنايي و نقشي كه بر اساس درونمايه روايت بر عهده دارند. تنها آنجا كه شخصيت‌ها در مناسبت با كنش قرار گيرند(الگوي كنش شونده) مي‌توان نقش ويژه آنها را شناخت. در تحليل هر داستان بايد الگوي كنش را بيابيم و نه چيزي ديگر را. وظيفه ما يافتن ساختار ابتدايي «دلالت» به گونه‌اي خاص در شناخت «دلالت متن ادبي» است. داستان در حكم گزاره‌اي است كه با دانستن آغاز و پايانش مي‌شود موضوع و كاركرد محمول را شناخت. ساحت زمانمند داستان، حوادث را به وضعيت پايدار و وضعيت گذار تقليل مي‌دهد. كنش دلالت در ذهن همواره استوار بر تقابل است. از اين رو روايت همواره با تقابل روبه‌روست به ويژه در مورد نقش‌ها و شخصيت‌ها. اما هر روايت سخني زمانمند است. هر روايت در اساس خود «ناراست» است. روايت رخدادي تاريخي يا بيان حادثه‌اي كه زماني رخ داده بود باز ناراست است. به اين دليل كه تحقيق‌ناپذير است و استوار به خاطره‌اي فردي يا جمعي. اينجا به حكم ژان پل سارتر مي‌رسيم كه مي‌گويد:«واقعيت قصه‌گو نيست، خاطره قصه مي‌گويد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون