• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4831 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۱۳ دي

سربازِ خوش‌عهد

احمد اميني كه در قرارگاه تاكتيكي لشكر 41 ثارالله حتي در و ديوار هم منتظر شنيدن صدايش بودند، بيسيم زد و از شدت نزديكي به نيروهاي دشمن، آرام و نجواگونه گفت: «ما رسيديم، پرواز كنيم (حمله كنيم)؟» و حاج قاسم كه اشك شوق مي‌ريخت از سلامت غواصان: «احمد احمد قاسم، پرواز نكن تا غواصان لشكرهاي همجوار برسند، پرواز نكن.» در همه آن سال‌ها و ماه‌ها، به ويژه در كربلاي5 كه خودش درباره آن گفته بود: «صحنه‌هاي عجيبي بود، ما براي هر متري از كشورمان در آن منطقه شهيد داديم» پاي ايران و مردمش ايستاده بود. مردي كه با سيماي دلنشين و خلق عظيمش مردم محروم جنوب كرمان و سيستان‌وبلوچستان را پاي جنگ آورده و سربازاني ورزيده كرده بود، وقتي جنگ هم تمام شد به عافيت ننشست و پاي محروميت و رنج‌هاي جنوب شرق ايران ايستاد. قاسم سليماني كه امروز نيست اما تا لحظه آخر پاي عهدش با امام و مردم ايستاد و وارد سياست نشد: آنجا كه در سال 76 وقتي بخشنامه‌اي از مركز آمده بود براي حمايت از يك كانديدا، در صبحگاه سپاه كرمان بخشنامه را خواند و بعد گفت: «اما سپاهي كه امام مي‌خواست اين‌طور نبود و ما كاري با اين بخشنامه نداريم.» در همين حين قاسم برگه را رها كرد و باد آن را برد. پس از آن سپاه قدس و تقويت حزب‌الله و جنگ با داعش و... سربازِ قصه ما آن‌قدر ننشست و آن‌قدر حسرت به دل داشت كه وقتي از سوي اسراييل و امريكا تهديد به ترور شد، گفت: «من كوه‌ها و دشت‌ها را در جست‌وجوي شهادت پيموده‌ام.» سال 86، رفيق ديرينه‌اش احمد كاظمي فرمانده وقت نيروي زميني سپاه و فرمانده لشكر خط‌شكنِ 8 نجف اشرف طي سانحه‌اي هوايي شهيد شد. احمد كنار حسين خرازي در گلستان شهداي اصفهان بنا بود به خاك سپرده شود. قاسم، رفت درون قبر و بيل زد و كلنگ زد. شاهد عيني مي‌گويد اشك مي‌ريخت و كلنگ مي‌زد و خاك خالي مي‌ريخت. وقتي آمد بالا گفت: «آن‌قدر كندم تا ديواره حائل دو قبر فرو ريخت و احمد و حسين همان‌طور كه كنار هم جنگيدند، باز هم به هم رسيدند.» چقدر گريه كرد در فراق احمد و چقدر لابه كرد كه چرا من جا ماندم.  يك سال گذشته و ما چقدر دلتنگ فرمانده‌اي هستيم كه خودش را سرباز همه مردم مي‌دانست. چقدر وجود كمياب و ارزنده‌اش در اين روزهاي سخت و روزهاي سختِ آينده، سرمايه و اميدِ ما بود و من شخصا چقدر خوشحالم كه به آنچه استحقاقش را داشت و آنچه از اعماق جانش آرزو كرد رسيد و شهيد شد. بچه روستاي قنات ملك كرمان كه براي درس خواندن و ديپلم گرفتن با مشقت خودش را به شهر كرمان رساند و روزها كارگري مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند، از همان زمان تا 13 دي ماه 1398 كه هدف راكت‌هاي هاليوودي و نامرد امريكا قرار گرفت، در مسير رشد بود. تا وقتي بود حضورش و حالا خاطره‌اش به سرمايه جمعي يك ملت بدل شده است. راوي قاسم سليماني در عمليات والفجر 8 روايت مي‌كند كه در پاسخ به سوال قاسم درباره اوضاع كشور و مناسبات سپاه و... وقتي تعريف كردم و او شنيد، ابروهاي قاسم در هم رفت و از جايي به بعد گفت: «بسه، اينارو كه مي‌شنوم، وقتي مي‌رم روي دكل، پام مي‌لرزه، نگو.» كاش مي‌شد با صداي بلند از تمام مردم و گروه‌ها و جريانات در تعظيم يكسالگي وفاي به عهد قاسم همين يك جمله را به ياد بياوريم: نگذاريم پاي «سرباز»هاي ايران بلرزد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون