براي مهرداد ميناوند
عبدالرضا مدرسزاده
شكست سنگ اجل مهر و داد را آوند/ چو ريخت جرعه آخر ز جان ميناوند
ز روزگار به داور شكايتي دارم/ كه برده بازي خود را به حيله و ترفند
چگونه ميشود او را اميد داشت كه او/ گسسته است به تلخي ز مردمان پيوند / صفاي پيرهن سرخ رنگ او گل كاشت/ كه ميشديم ز هر توپ و ضرب او خرسند
چو رفت بين دو نيمه ز فصل آينهها/ چگونه دل گذرد بينگاهش از اسفند؟
گلي كه سرو وجودش ميان بازي كاشت/ فشانده بود به لبها شكوفه لبخند
خطا نكرد و هميشه درست بازي كرد/ نبود مثل كساني كه عمر ميبازند
همين كه كفش به ديوار خاطره آويخت/ دويد در پي فتح اميدهاي بلند
از اين چمن نرود نقش گام او هرگز/ اگرچه دهر به خط اميد خاك افكند
بگو كه از پي اين داغ جان «شبنم» سوخت/ صنوبران اگر از حال باغ ميپرسند
خوش آن كسي كه پس از سوت آخر بازي/ چو او رسيد به آرامشي خداي پسند
اميد هست كه برپاي باشد و زايا. وطن كه دارد از اينسان، هزارها فرزند
٩ بهمن ١٣٩٩