• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4854 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۲ بهمن

به بهانه چاپ دوازدهم رمان بند محكومين

امرِ رخداد در زندان

نويد نصيرزاده

خدا انسان‌هايي را برگزيد كه دنيا ايشان را هيچ مي‌انگارد تا نشان دهد آناني كه مهم و بزرگ به نظر مي‌آيند هيچ هستند. 
 نامه اول پولس قديس به قرنتس  
آلن بديو در خوانشِ «پولس قديس» او را اعلام‌كننده همان رخداد نويي مي‌داند كه حقيقتِ كلي ناب را براي همه ‌كس، بدون در نظر گرفتن سنت و هويت‌شان، خطاب قرار مي‌دهد و پيام رستگاري كليت را دارد؛ پس او نمي‌تواند محدود به طبقه‌اي خاص باشد يا داعيه قدرت ‌بخشيدن به طبقه‌اي را بازگو كند. آنچه در پيشاني‌نوشتِ اين يادداشت، نامه پولس قديس به قرنتس، مورد نظر است، امري غير از ضعف يا ناتواني نيست؛ صفاتي كه تمامي افراد رمان بند محكومين مشمولش مي‌شوند.
آخان، آزمان، عمو وزير، رفيق‌مهندس، زاپاتا و غيره. شخصيت‌هايي كه به واسطه قانون و طبقه (مواردي كه تمامي تلاش‌هاي ماركس و متفكرانِ در جرگه او به دنبال آن است) به قول زاپاتا (راوي رمان) به هم رسيده‌اند؛ جايي كه متصديانِ بند محكومين سعي در كنترل يا حذف آنان دارند. اين همان زخمِ بازي است كه به قول آدورنو بسته نمي‌شود تا جامعه آنچنان به نظر برسد كه افرادي بتوانند از طريق امورِ صرفا ايده، بدون نگاه به واقعيت موجود پيرامون‌شان، برايش حكم صادر كرده و پايانِ تاريخِ آن را اعلام كنند.  «هزارويك حكايت دارد زندان لاكانِ رشت. هزارتا را باور كنند، اين‌ يكي را نمي‌كنند: يك‌شب درِ بندِ محكومينِ مرد باز شد، يك دختر را انداختند درونش.» بند محكومين همان امكان ويژگي‌هايي است كه با طرد شدن نابود نمي‌شود و فقط وضعيتِ اضطراري موجود را تشديد مي‌كند. همان‌طور كه آگامبن مي‌گفت: «وضعيت استثنايي، شرط مقدماتي هر تعريفي از رابطه است كه موجود زنده را ملزم به قانون مي‌كند.» قانوني كه افراد را در زندان گرد هم آورده است.
 مورد ديگر، طبقه است؛ از فقرا (سياسياسيا و افغان و زاپاتا) تا قدرتمندان (آخان و آزمان و دوربين)، از روشنفكر (رفيق‌مهندس) تا هنرمند (درويش) . رمان در كشمكش محور اينها تقسيم شده و طبقات را با قدرت‌هاي مختلف روايت مي‌كند؛ حتي طبقه قانونمندِ فرادست كه مرز نامعلومِ غيبت و حضورش را در رمان، دوربين نمايندگي مي‌كند نه افراد. امري متافيزيكي در بند محكومين است تا ساختاري را نشان دهد كه فراتر از افراد رفته اما برساخته آنهاست:  «دوربين، بالاي ميله‌هاي زيرِهشت همه را مي‌پاييد. دو طرفِ كله هر سه‌تا بلندگو، دوتا دوربين داشت. اژدهاي سه سر و شش چشم، مغز ما را مي‌خورد.» 
 در دو رويكردِ طبقه و قانون، ضعفِ گفته شده در گزاره پولس قديس، براي تقابل با وضعيت پيشين انتخاب نشده است؛ زيرا سنتزي از طريق برخورد اينها صورت نمي‌گيرد. با تاسي به پولس قديس، بين نظامِ استثناها كه طبقات است و نظام قدرت كه قانون است؛ ما رخداد را اعلام مي‌كنيم. لحظه‌اي پس از ورود دختر به بند محكومين، راوي مي‌گويد: «پسر نيست؟ پسر نيست. دختر است؟ دختر است. صدايم پريد: اينكه دختر است!» دختر گسستي در بند محكومين است؛ در اجتماعي كه رخدادِ حضور او چنان بي‌سابقه است كه طبقه و قانون شاملش نمي‌شود؛ امري چنان نو كه از هر هويت و سنت فارغ است و حالا به بندي آمده كه جايگاه او نيست: 
«درون كله‌ام گفتم: مگر كاروانسراي هرزه‌دروازه است؟ دنيا شده نه سر و ته!»   دختر، به واسطه بي‌سابقه بودن، در آن وضعيت تبديل به سوژه‌اي مي‌شود كه امرِ مازاد، درون او به حركت درمي‌آيد:  «تا به خودم بيايم ديدم دو، سه تا دايره آدم جلوي چشمم را گرفته‌اند، دختره وسط‌شان گم است. فقط صدا مي‌شنيدم: يك ‌مدت زندان بشده بود كانون نوجوانان، حالا بشده بند نسوان!» دختر با حضورش محدود به كسي خاص يا خصوصيات فردي نمي‌شود. همه به سمتش مي‌آيند تا بشناسندش و او در قبال هر امر كهنه كه به موردي بيروني متصلش كند، سكوت كرده و درون‌ماندگاري را حفظ مي‌كند:  «دختره لال‌دانه خورده بود. مجسمه، اندرونه خالي، درونش كاه و كلُش، خشكش كرده بودند. كله‌اش نه مي‌رفت بالا و پايين، نه چپ‌ و راست.»  دختر آغاز رخدادي نو است كه حقيقتِ كلي ناب را از گسستِ به وجود آمده، به همه‌كس و هيچ‌كس اعلام مي‌كند. دختر كسي نيست كه افراد از طريقش خود را بشناسند، پس تابعي از معرفت هم نيست. او كليت را وارد خود مي‌كند، خرده‌روايت‌هايي كه به واسطه او به نيرويي جمعي وراي تكه‌تكه بودن مي‌رسد و مفهوم رستگاري و رهايي كلي را مي‌سازد. به عبارتي، او گسستِ گشاينده‌اي است كه در هزارويكمين روايت رخ مي‌دهد؛ روايتي كه زاپاتا اعلامش مي‌كند:  «آزمان پشتِ آخان درآمده بود، پس رفاقتِ ديشب ماست‌ و خياري نبود. دست دست را مي‌شويد، دو دست صورت را. نمي‌شد راه باز كرد، پشت‌پشت زنداني. عينِ آمار، دويست و پنجاه نفر درون كريدور. چطور با هم ساختند؟» زاپاتا كه از رستگاري جا مانده و در حركتِ جمعي نبوده، دچار ضايعه‌اي تروماتيك مي‌شود:  «آدم ميان بلا باشد بهتر است تا دوروبر بلا. تنهايي از مرگ ناخوش‌تر است.» «... و بايد در انتظار رهايي از تكرار، زندگي را از نو آغاز كند. اين عمل را با زباني كه نه گيلكي است و نه فارسي و نه هيچ مورد ديگري، انجام مي‌دهد؛ زيرا امر نو بايد در زبان رخ دهد تا در هستي مأوا بگيرد. هر چند كه موضعِ ناب بودنِ آن، در دامِ استعارات و بازي‌هاي زباني متلاشي مي‌شود اما پيام آن از دلِ شكستش اعلام مي‌شود و اين همان زمينه تاريخي است كه بدون آن رخدادي واقع نمي‌شود؛ پس هر رخداد به نسبتِ وضعيت رخ مي‌دهد: 
«دختره قصه‌اي بود كه جايي شنيدم؛ از ننه‌بزرگ بابابزرگي، معلمي، قهوه‌خانه‌اي. دختره داستان فيلم ويديويي بود كه كرايه مي‌دادم. دختره خواب و خيالِ دخترِ فاميل بود، دختره روحِ خواهرِ رفيق‌مهندس بود و...»   در موخره رمان، زاپاتا كه حالا تاريخي را گذرانده، اعلام‌كننده رخداد پيشين است و با كنشِ زباني سعي در ايجاد امر نو دارد اما نمي‌تواند چنين كند؛ زيرا اين زبان نيز حالا مربوط به وضعيت پيشين است. پس سوژه، بين قدرت بيان و تفهيمش به همه طبقات، به رانه‌اي سوبژكتيو وارد شده است. شخصيتي كه نه سيزيف است كه محكوم به قانونِ عبث‌بودگي از سوي خدايان قدرت باشد و نه ديونيزوس كه شرايط را پذيرفته و به شادي‌هاي سرِ راه تن دهد. او كه يك‌بار از حقيقتِ كلي ناب پر شده اما همراه ديگران به رهايي و رستگاري نرسيده و جا مانده، فقط راوي آن رخدادِ شكننده است. زاپاتا آنقدر آن هزار حكايت را كه نشانِ ناتمام بودن است تكرار مي‌كند و انتظارِ كنشمند را پي مي‌گيرد، تا شايد رخداد ديگري ظهور كند و در آن «يكمين»، اين‌بار او پاياني متفاوت داشته باشد:  «دختره، نبود و بود. باد آوردش، بوران بُردش. تا بخواهي قدرِ يك‌شب بداني، آبي آمده دري كنده برده. روسري‌ات كفنِ ما بشود دختر؛ اگر كم و كسر گذاشته باشيم در برادري.»
زاپاتا خود را با اين خوانش در واقعه شريك مي‌كند تا به دنبالش برود اما چون رخداد تابعِ معرفت نيست، نمي‌داند چطور و در چه وقت حادث مي‌شود، پس روايت را بايد از آغازي نو شروع كند و اين‌بار او در نقشِ فاعلي سوبژكتيو، پرسش‌هايي از چيستي دختر مي‌كند: 
«آخرش حكايتِ دختره درون كله‌ام سفيد ماند. كي بود؟ چرا آمد؟ كجا رفت؟» روايتي كه كنشي مازادِ وضعيت را به وجود مي‌آورد و تنش را در هزارشب به راه مي‌اندازد تا بسترِ آن «يكمين حكايت» را كه حقيقتِ كلي نابِ عاري از هر رانه است، به‌‌رغم شكنندگي، آماده كند؛ تا اين‌بار منزوي نشود و بتواند همراهِ كليت شود و هيچ‌كس با هيچ گرايشي، حس تكينگي (استثنا) و برتري (قدرت) نداشته باشد. او به دنبال رخدادي مي‌رود كه همه در آن شريكند و هركس در آنجا بماند، رستگاري و رهايي را مانند او از دست مي‌دهد. پس سوژه دوپاره آزاد مي‌شود و خود تبديل به امري مازاد در وضعيت مي‌شود كه گسستي را در كل به وجود مي‌آورد و قدرت و طبقه را متزلزل مي‌كند و سوبژكتيو به سمت رخدادِ رهايي و رستگاري نامعلوم در حركت مي‌ماند.
 زاپاتا با از سرگرفتنِ روايتي كه تبديل به كنش شده، از نقطه آغازِ نابِ پيشين كه حالا تكرار است و نشانِ ضعفِ هزارباره، روايت را آغاز مي‌كند تا «يكمين حكايتِ» نو در صفحه ماقبلِ آخرِ رمان: 
«هزارويك حكايت دارد زندان لاكان رشت. هزارتا را باور كنند، اين‌ يكي را نمي‌كنند.» او همان شكست (ضعف) در زيباشناسي است كه آدورنو مي‌گفت نمي‌شود آن را به حوزه خاصي تقليل داد؛ زيرا در همه‌ جا حضور دارد و حقيقتِ كلي ناب است.
زاپاتا با حكايت‌ها پيش مي‌رود: 
«عشق من دختر فاميل بود، عشق عمو دو دخترش بود، عشق رفيق‌مهندس خواهرش بود، عشق آخان مادرش بود و...» او قصه همه را روايت مي‌كند تا به قول بنيامين به لامپي كم‌نور ولتاژ بالايي برساند و نوراني‌اش كند تا همه چيز بتواند از خلالش معلوم شود، آكنده از اثرات رخداد كه نقدي برنده است. كنشِ او مي‌تواند گسستي در كل ايجاد كند و حقيقتِ كلي ناب را در فضايي درون‌ماندگار حادث شود؛ در هزارويكمين روايت، با اعلامِ كليتي كه خودش مي‌شناسد: 
«هر جا درخت بزرگ هست مزار گيلكان است.»
منابع: 
بنياد كلي‌گرايي (پل قديس و منطق حقيقت)، آلن بديو، مراد فرهادپور - صالح نجفي
وضعيت استثنايي، جورجو آگامبن، پويا ايماني 
تاريخ طبيعي زوال (تاملاتي درباره سوژه ويران)، بارانه عماديان 
نگاه خيره منتقد (هشت تك‌نگاري ادبي)، ژرژ باتاي، درك اتريج و... امير احمدي‌آريان 
دهليزهاي رستگاري، والتر بنيامين، صابر دشت‌آرا
خيابان يك طرفه، والتر بنيامين، حميد فرازنده

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون