• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4860 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۹ بهمن

خورشيد هر صبح طلوع مي‌كند

محمد خيرآبادي

سرباز بودم، ستوان‌دوم وظيفه در پادگان مرزن‌آباد چالوس. با پايان دوره آموزشي، از بين ۱۲۰ نفري كه در گروهان حاضر بودند، من و ۱۹ نفر ديگر حكم خدمت در استان آذربايجان‌غربي دريافت كرديم. روزي كه به اروميه رفتيم از آن جمع ۲۰ نفره، ۱۲ نفر ماندگار شدند و يگان خدمتي ۸ نفر ديگر، هنگ مرزي سردشت شد. من يكي از آن ۸ نفر بودم. در سردشت ما ۸ نفر را به دو گروه تقسيم كردند. يك گروه در پادگان ماندند و ۴ نفر ديگر هر كدام به يكي از پاسگاه‌هاي مرزي فرستاده شدند‌ و باز من جزو آن ۴ نفر بودم. صبح روز بعد، خورشيد بالا آمد و به پاسگاه مرزي تابيد. من در دفترچه‌ يادداشتم نوشتم: «گفتم ‌اي بخت بخفتيدي  و خورشيد دميد/ گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو» چند ماه بعد همه ‌چيز عادي شده بود، زندگي در جريان و خدمت نظام وظيفه يك جبر پذيرفته شده. در يك شب سرد كوهستاني، ابرها در آسمان به رنگ قرمز متمايل بودند و حدود سه ساعتي به صبح مانده بود. من داشتم از معدود مزاياي خدمتم، يعني خوابيدن در اتاقكي جدا از آسايشگاه سربازان، استفاده مي‌كردم و زير نور چراغي كوچك، كتاب مي‌خواندم. باد شديدي لاي در زوزه مي‌كشيد و بخاري اتاق‌ بي‌رمق شده بود. دلم مي‌خواست فردا هوا كمي بهتر باشد، بروم در آفتاب بنشينم و تابش آن را روي گردن و پشتم حس كنم. با اين فكر و خيال خوابم برد. درحالي كه هنوز آسمان قرمز خون بود و وزش باد كمي كمتر شده بود. سه ساعت بعد بيدار شدم. از پنجره بيرون را نگاه كردم. هنوز تصويري كه ديدم از جلوي چشمانم محو نشده است. برف سنگيني روي درختان روي ديوارها و بام‌ها و روي زمين نشسته بود. همه جا سفيد بود. حتي پوست قهوه‌اي رنگ درختان از سرماي شديد به سفيدي مي‌زد. تازه فهميدم كه آن سرخي آسمان بي‌دليل نبود. من فقط سه ساعت خوابيدم و اين همه برف فقط در همين مدت باريده بود. مي‌شد حدس زد كه تا نزديكي زانوها در برف فرو خواهد شد. ديدن اين تصوير حسي دوگانه پديد آورده بود. خيلي زيبا بود. با يك دوربين مي‌شد بهترين عكس‌ها را از دل آن شكار كرد. اما اينكه فقط سه ساعت خوابيدن چنين برف سنگيني به دنبال داشت، قابل انتظار نبود. مخصوصا كه ميانه خوبي هم با برف نداشتم و اگر در سوئد يا كانادا بودم هيچ بعيد نبود به افسردگي شديد مبتلا شوم. در آن حال دلم مي‌خواست دوباره بخوابم و وقتي بيدار مي‌شوم اين همه برف در كار نباشد. اما برف خوش نشسته بود؛ آن‌هم چه برفي و هر كاري جز قبول واقعيت بي‌ثمر بود. شال و كلاه كردم و رفتم بيرون. با رد پايم روي برف‌ شكل ساختم و چيز نوشتم. زير سقف يخ‌زده آسمان، دست‌هايم را باز كردم و نفس كشيدم. فقط به اين دليل ساده كه مي‌دانستم بعد از چند روز، نوبت به آب شدن برف‌ها مي‌رسد. هيچ چيز دلگرم‌كننده‌تر از اين نيست كه خورشيد هر صبح  طلوع  مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون