صداي قورت دادن آب دهان يونس در فضا ميپيچد
حاج آقا مهندس سلام
هاشم حسيني
- مهندس! كاري كنيم دستش گوشهاي بند بشه، به عنوان پيك نامهرسان يا كارگر نقشهبرداري...كسي را نداره، يتيم دوران جنگه... نونآور مادرشه با دو تا خواهر خونهنشين...
- اسمش؟
- يونس ِخيرخواه...
ايستاده رو به رويم: كوتاه قد، كله درشت از ته تراشيده، دهان اما همچنان فابريك خندهرو و دستها به حالت ايست خبردار... تقلا ميكند لبها را به هم بچسباند؛ طاقت نميآورد؛ دوباره دهان باز ميماند، انگار به پوزخند.
- آقا يونس، جوان برومنديه... تو پروژه قبلي بدبياري آورد، اخراجش كردند... امروز بايد در فرصت مناسب برويم پيش مهندس، نونش را بزنيم به تنور.
با همه خستگي و اين خواب مزمن، بلند ميشوم برم دفتر مدير سايت.
آفتاب فرو نشسته، اما هرم گرما، هنوز خيس و چسبناك در محوطه استقرار دستگاه نظارت شناور است. به در ميزنم و وارد ميشوم.
مديركارگاه مهندس شارياني است، عبوس و پركار... زودتر از همه ميآيد و ديرتر از همه براي ناهار ميرود و تا پاسي از شب درگير كارهاست...
«هيچ چيز نبايد به فردا حواله بشود...» اين تكيه كلام او به همه است: از «مصعب» آبدارچي گرفته كه بايد همه ليوانها و فلاسكهايش شسته و تميز و آماده باشد براي فردا اول وقت تا دفتر فني كه بايد خواستههاي كارفرماي محترم را تا پيش از ساعت جواب داده باشد و من كه بايد از اولين تا آخرين نسخه اسناد پروژه (نقشهها، مشخصات فني، مكاتبات خارجي و ايراني و...) همه را كاغذي و الكترونيك آماده داشته باشم جهت دستيابي...
اما امروز از بخت بد، مسوول كنترل پروژه نيامده و مهندس شارياني خودش بايد كتابچه ميزان پيشرف پروژه را آماده كند... آنقدر لاي ارقام و نويسهها غرق شده كه سر بلند نميكند. تو دماغي دعوت به نشستن ميكند.
مينشينم. چشمها بين صفحه نمايش و دشت درهم برگه گزارش روزانه ديروز نوسان دارد.
چاي بريز.
چايم را نمينوشم اما او تلخاتلخ مزمزه ميكند و از پشت كلمه «تعداد» بال ميزند بيرون ميرود در محل بتنريزي پايپ رك ها
پوشه را باز ميكنم.
- آقا يونس! چطور شد اخراجت كردند؟
دست راست را از بغل ران ميكند، انگشت اشاره را بالا ميبرد:
- حاج آقا اجازه! ميدونيد چرا اخراجم كردن؟
شرح ميدهد كه يك سال مشغول كار بوده، همه چيز خوب پيش ميرفته تا اينكه:
- يه روز حاج آقا خدايي، كيسه مشما يه كيلويي كشمشها را بِهِم داد ببرم امور اداري، تحويل حاج آقا طيبي بدم؛ رييس كارگزيني... چشمتون روز بد نبينه... تا چشمش به كشمشا افتاد، عصباني شد، داد و فرياد راه انداخت:
«برو بيرون... منو مسخره ميكني بزغاله! داري ميخندي؟ اخراج... اخراج...»
- منو همون ساعت از سايت انداخت بيرون... بيچاره شدم...كار ننهام شده گريه... تا ميبينوم گريه ايكونه، مُ هم ايگريوم.
موقع ناهار با بچهها مشورت ميكنم. آقا يونس كه انگار قحطي زده نجات يافتهاي است، با ولع و شتاب آن سوتر در حال خوردن است.
- مشكل ما با آقا يونس اينه كه به هر كي ميرسه ميگه «حاجي».
- مهندس شارياني كه دستكم 40 سال مهندس پروژهها با خارجيها بوده، از كاربرد نابجاي كلمات بدش مياد...
- بايد كاري كنيم «حاجي... حاجي...» از رو زبونش بيفته .
- اين كلمه خيلي مقدسه... نبايد الكي لقلقه زبان بشه.
- كه شده...
تشريفات اوليه صورت ميگيرد، مهندس قبول ميكند آخر وقت او را ببيند، اگر پسنديدش، نامه معرفياش به كارفرما را بنويسم... پس با بچهها قرار ميگذاريم تا چند دقيقه پيش از ورود به دفتر مهندس، با او تمرين مصاحبه كنند و كلمه را در ذهنش پاك كرده، به جاي آن «مهندس» بنشانند:
- تا رسيدي جلو ميزش، ميگي چي؟
- ميگوم مهندس، سلام، خوبي؟
- نميخواد بپرسي «خوبي؟» تنها سلام ميكني، با احترام ايست خبردار ميايستي... دهن خوشخندت را هم چفت محكم ميزني، باز نشه، اوكي؟
- اوكي... اما ايگوم، يعني ميگوم حاجي! ببخشين مهندس! حتمن مُ استخدام ئي شُم؟
- حتمن ميشي... راستي، موقع بيرون اومدن از دفترش چي ميگي؟
- پشتُم به در، همينطور كه عقب عقب ايام بيرون، تشكر ايكونوم.
او را به دفتر فني ميبريم پيش رحمان خالوند كه با او تمرين كند و يونس مرتب بهش بگويد «مهندس». جناب خالوند كه به تازگي در شاخه پشت كوه قاف دانشگاه «نخبهپروران» قبول شده و عشق دريافت مدرك مهندسي مدتي او را هوايي كرده، قرار است در نقش مهندس شارياني، او را به حضور بپذيرد.
هنوز ساعتي نگذشته كه مهندس بعد از اين، جناب رحمان خالوند با عصبانيت ميآيد به شكايت:
- اين بچه به درد پروجه نميخوره... ده بار باهاش تمرين كردم؛ بازهم تا وارد ميشه، ميگه «سلام عليكم حاج رحمان! خوبي؟ موقع بيرون رفتن هم دست ميذاره رو سينه ميگه: «التماس دعا، حاج آقا...»
يك روز بعد
مهندس رحمان خالوند با خوشحالي وارد ميشود:
- آخر سر ياد گرفت بگه «حاج آقا مهندس سلام»
- يك روز ديگه باهاش تمرين كن...
روز سوم
وارد دفتر مهندس شارياني كه ميشويم، ميبينم غرق كاغذهاست... در يك دست مداد اتود و در دست ديگر گوشي تلفن در حال انتقال ارقام حياتي به مدير پروژه در دفتر تهران است.
با سر اشاره ميكند بنشينيم. مينشينم. يونس سرپا ايست خبردار ميايستد. لبها به هم فشرده، لبخند بيرون نزند، لُپها گل انداخته و پيشاني از هيجان به عرق نشسته.
مكالمه تلفني كه قطع ميشود، ضمن عرض سلام و خسته نباشي، يونس خيرخواه را به عنوان نيروي تازهنفس و پركار تيم دستگاه نظارت سايت معرفي ميكنم. نگاهي به قد و بالايش مياندازد. در چشمان مضطرب يونس،كورسوي اميدي ميدرخشد.
زير چشمي به او نهيب ميزنم چاك دهنش را محكم بسته نگه دارد.
در چشمانش هراس استخدام نشدن را ميبينم.
- مهندس در به در ميشُم... نترُم اشكاشُ ببينم.
مهندس از پشت ميز برميخيزد و با لحن خسته اما مهربان ميپرسد:
- عمو جان! چه مدته بيكاري؟
يونس انگار حرف زدن را از ياد برده، به من خيره ميشود، جواب مهندس را بدهم، ميدهم.
مهندس نگاهي به سراپاي يونس مياندازد. سن؟
بيرون دارد شب ميشود.
تحصيلات؟
صداي قورت دادن آب دهان يونس در فضا ميپيچد...
- مهندس حاضرم سايت را جارو بزنُم..
به او دلداري دادهام كه نگران نباشد...
مهندس نگاه خستهاش را به من مياندازد.
نگاهي دوباره به يونس مياندازد كه اختيار تسلط بر دهانش را دارد از دست ميدهد و لبخند به لبهايش مايه ميبندد.
- خانهاش كجاست؟
- جناب مهندس! حاشيه شهر، آخر رد خانههاي چسبيده به كوه....
مهندس به پيشانياش كه دست ميكشد، در چشمان يونس نم اشك ميدرخشد اما لبها راحت ميگويند «چيزي نيست... حالم خوبه اما اشكاي دايه... داغونم مهندس... نميتونم ببينمشون...»
- پروژه بودي تا حالا؟
- آره مهندس بوده.
- اگر لازم شد كه شب توي سايت بماني....؟
- آره مهندس.... بچه زحمتكشيه.
يك جمله و خطي پيچ در پيچ.
مهندس پوشه را ميبندد و به دستم ميدهد.
سكوت.
در نگاه مهندس موافقت را ميخوانم.
ميرود پشت ميز مينشيند.
كپههاي نامه و نقشه را زير و رو ميكند.
تمام.
اجازه ميخواهم زحمت را كم كرده و از دفتر بيرون برويم.
نگاهم به چهره گلگون يونس است و قفل لبها كه كم كم دارد ناخودآگاه به لبخند باز ميشود.
هنوز از در بيرون نزدهايم كه از دهن يونس ميپرسد:
- عامو جان! خيلي مدمون... اميدواروم با كاروم جبران كنم. شرمندتون نشُم.
دهان خندان يونس باعث ميشود بعد از مدتها، چهره خسته و پرچين و چروك مهندس به لبخند بنشيند .
سر را بلند ميكند رو به من:
- مطمئنم انسان سختكوش و وظيفهشناسي خواهي بود.
دهان يونس ميشكفد به لبخند:
- خيلي مدمون عامو جان...
مهندس ميخندد. نگاهش تا دمِ در همراه ماست.
و روز بعد سفارش ميكند كه هواي يونس را داشته، هر كسي به سهم خود به او خصوصي درس داده، زمينه ادامه تحصيلش را فراهم كنيم.
10 سال بعد
آقاي مهندس يونس خيرخواه اكنون يكي از مهندسان وظيفهشناس، پيگير پروژهاي در دوردست كشور است.
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش... .
پانوشت:
*پايپ رك: pipe rack پل لوله، سكو پايه عبور خطوط لوله نفت، گاز و آب