• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4895 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۱۷ فروردين

ماندن يا رفتن؟

امير صدري

دوستي نوشته است: با اينكه خيلي زمان كمي است كه مهاجرت كرده‌ام اما خيلي خوشحالم كه آمدم اينجا، حس مي‌كنم براي فرزندم بهترين كار را انجام داده‌ام و خيالم از لحاظ آينده او راحت است... .
از سر دلسوزي براي من و خانواده‌ام اين را نوشته، احتمالا حرف اصلي‌اش اين است كه تو هم بچه‌اي هم سن من داري، به خاطر خودت نه، به خاطر اين بچه بكن و مهاجرت كن، برو، برو به هر آن كجا كه باشد جز اين سرا، سراي تو... .
در ذهنم با جملاتش درگير مي‌شوم، مي‌دانم كه دوستمان دارد اما آيا بايد حسادت كنم؟ آيا او به چيزي رسيده كه براي ما يك حسرت است؟ شايد هم اين دوستمان عذاب وجدان دارد، شايد هنوز نيم بيشتر وجودش اينجاست و عذاب وجدان دارد كه خودش حالا شرايط بهتري دارد و مي‌خواهد ما را هم ترغيب به رفتن كند تا كمي از عذاب وجدانش كمتر شود.
نيمه بدبين يا شايد نيمه توجيه‌گر وجودم بهانه مي‌گيرد: شايد هم دارد خودش را توجيه مي‌كند، هر انتخابي دستاوردهايي دارد، فوايد و هزينه‌ها و ضررهايي و مهاجرت يكي از سخت‌ترين تصميمات انسان اينجايي در اين مقطع زماني است. آنكه مهاجرت مي‌كند از لحاظ زندگي اجتماعي، رفاه، آموزش، كاهش استرس‌هاي اقتصادي و بسياري ديگر از مسائل قطعا وضعيت بهتر و آرام‌تري را تجربه خواهد كرد اما فهرست از دست داده‌هايش هم كم نيست: زندگي معمولي كه به آن عادت كرده‌اي، انسان‌ها، ارتباطاتي كه طي سال‌ها ساخته، حلقه امنيت و حمايت انساني كه يكي از ارزشمندترين داشته‌هاي هر انسان است و ده‌ها و صدها چيز ديگري كه ارزش مالي نمي‌شود برايشان تعريف كرد.
مهاجرت شايد تلخ‌ترين انتخاب اجتماعي انسان معاصر باشد. در جايي به دنيا آمده‌اي، ريشه كرده‌اي، جزيي از يك مجموعه شده‌اي و يك قالب مشخص پيدا كرده‌اي اما خيلي چيزها مطابق انتظارت نيست، شرايط رو به بهبود نيست و نگراني و اضطراب بخش اعظمي از هر روز تو را شكل مي‌دهند، وضعيت اجتماعي و اقتصادي و سياسي و فرهنگي مطابق مطلوب تو پيش نمي‌رود كه هيچ برخلاف نظر تو كاملا حركت مي‌كند و كم هم نمي‌شنوي كه خب نمي‌پسندي؟ جمع كن برو... .
سن كه كم باشد، خانواده كه نداشته باشي، احتمالا مهاجرت خيلي فريبنده‌تر مي‌نمايد و البته ساده‌تر، حتي خيلي اوقات حس مي‌كني فرش قرمز هم برايت پهن كرده‌اند، ريشه‌هايت هم خيلي اوقات آن قدرها هنوز گسترده نشده و فكر هم مي‌كني مي‌روي و نشد يا خوب نبود برمي‌گردي، به همين سادگي.
سن كه بالا باشد اما خبري از فرش قرمز نيست، در نمره و پذيرش رفوزه‌اي و اگر پول نداشته باشي- عملا كلان- نمي‌خواهندت، نمي‌تواني فكر كني مي‌روي و نشد يك مدت بعد برمي‌گردي چون ديگر عملا در سن و موقعيت چنين ريسك‌هايي كه همين داشته‌هاي نصفه و نيمه‌ات را در خطر نيندازد، نيستي. اما از طرف ديگر دلت مي‌خواهد بهترين‌ها را براي فرزندت انتخاب كني، مي‌ترسي فرزندت روزي از تو بپرسد: چرا نرفتي؟ چرا زندگي خودت كه خيلي چيزهايش را دوست نداشتي، ادامه دادي و زندگي من را مثل زندگي خودت(و شايد حتي بدتر از زندگي خودت) كردي؟
چرا چيزهايي كه دوست داريم، همين جا كه دوستش داريم در اختيارمان نيست؟
چرا تقريبا همه ما، زندگي دوپاره شده‌اي داريم و بسياري از دوستان و خانواده‌مان اين سو هستند و خيلي‌هاي‌شان آن ‌سو؟
زياده‌خواهي است كه يك زندگي كاملا معمولي، با ارزش‌ها و احترامات و آزادي‌هاي كاملا معمولي، را آنجايي كه خودت انتخاب مي‌كني زندگي كني، در كنار آنها كه انتخاب كرده‌اي در كنارشان باشي و بودن‌شان كه يكي از مولفه‌هاي زندگي‌ات است، داشته باشي؟
يك روز به دوستي گفتم: در جواني فكر مي‌كني انتخاب‌هايت بين خوب و خوب‌تر است اما سن كه بالا برود، حس مي‌كني انتخاب‌هايت فقط بين بد و بدتر است، واقعا نمي‌دانم مهاجرت كداميك از اينهاست، انتخاب بين خوب يا خوب‌تر يا بين بد و بدتر اما قطعا مي‌دانم براي خودم و اطرافيانم اين انتخاب، انتخاب بين خوب و بد نيست.
انگار ماندن يا رفتن، اين روزها حتي مهم‌تر از بودن يا نبودن است....

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون