• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4915 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۹ ارديبهشت

روز صد و نهم

شرمين نادري

يادش به خير مولانا جلال‌الدين محمد بلخي كه همين هشتصد سال پيش نوشته بود: «والله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود» و «آوارگي كوه و بيابانم آرزوست».
انگار نه ‌انگار كه هفتصد، هشتصد سال گذشته از اين شعر كه در اين اول ارديبهشت‌ماه جلالي پر از گل و صداي پرنده، هم در حبس مانده‌ايم و هم‌ آرزوي كوه و بيابان و خنده‌هاي بي‌نگراني به دل‌مان مانده.
همين هم است لابد كه سرصبح آن‌طور هول‌هول از خانه بيرون مي‌زنم و با ترس‌ولرز و نگراني و دوتا ماسك روي‌ هم و توي كوچه‌پس‌كوچه‌هاي خلوت راه مي‌روم كه هم از دلتنگي نميرم و هم روزهاي ارديبهشتي از دستم در نروند.
راه مي‌روم و راه مي‌روم و ديوانه‌وار با خودم مي‌خوانم كه بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست. اما در كوچه‌هاي ونك نه خبري از گلستان است و نه باغي مانده، مردم بي‌ماسك در حال ساختن خانه‌هاي تازه زشتند روي آن باغ‌ها و درخت‌هاي توت و يكي هم چنان سرفه‌اي مي‌كند كه از ترسم مي‌پيچم توي كوچه باريكي و از هر چي مريضي و غصه است مي‌گريزم.
بعد هم اينقدر بي‌هدف توي كوچه آشتي‌كنان دراز و بين خانه‌هاي نزديك به هم پرسه مي‌زنم كه يك ‌دفعه مي‌بينم رسيده‌ام به كوچه باران.
در خانه قديمي سر كوچه باران اما باز است و مردي با پيژامه راه‌راه و كلاه پشمي به سر ايستاده پشت در و به كوچه نگاه مي‌كند.
بعد اما من مي‌گويم سلام و او مي‌گويد خيلي گرم شده و من هم مي‌گويم باران هم نمي‌آيد كه جوابي مي‌دهد ما پنجاه سال پيش از درخونگاه آمديم كه مثلا در ييلاق باشيم و الان وسط شهريم.
بعد من مي‌گويم هنوز كه حياطي داريد و چند تا درخت كه در را نيمه‌باز مي‌كند و مي‌گويد خشك شدند پارسال و بعد هم مي‌گويد صبر كنيد براي‌تان نارنج مي‌آورم.
اين را كه مي‌گويد معذب مي‌شوم و مي‌گويم ممنون و كوچه را مي‌گيرم و تند تند تا خيابان ده‌ونك مي‌روم و پشت سرم را هم نگاه نمي‌كنم.
خيابان خلوت است و آفتاب تندي مي‌تابد به سرم و ماشين‌ها به‌ سختي از باريكه مي‌گذرند و من مانده‌ام كه بروم يا برگردم كه مي‌شنوم كسي صدايم مي‌كند. مرد با همان پيژامه و ماسكي زير دماغ و خنده و كلاهي گرم توي اين آفتاب آمده وسط خيابان و توي دستش دوتا نارنج است.
مي‌گويد محصول باغ ونك است نوش جانت و بعد مي‌گويد ما رب هم مي‌پزيم و اگر خواستيد در خدمتيم. آن‌ وقت برمي‌گردد و تند تند سربالايي را مي‌رود به سمت كوچه باران.
نارنج‌ها را مي‌گيرم و توي ذهنم مي‌نويسم در اين شهر كه خلق پرشكايتند و ما ملوليم از ديو و دد و مرض، راستش انسان مهربان هم زياد هست و نارنجي و خرمالويي و چهار دانه انجيري كه دل آدم را كمي فقط كمي خوش مي‌كند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون