• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4946 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۱۸ خرداد

آرمان‌ها و حرمان‌ها

سيدعلي‌ ميرفتاح

اولين رييسم در عالم روزنامه‌نگاري آقاي محتشمي بود؛ مجله بيان، سال 69. دانشجو بودم و سرشار از ايده‌هاي خام و آرمان‌هاي دست‌نيافتني. هاشمي رييس‌جمهور بود و ما و مملكت يك دوره گذار پر هزينه را تجربه مي‌كرديم. دوره‌ گذاري كه اگر نه همه را لااقل بچه‌هاي جنگ و بسيج و سپاه و «چپ» را شاكي كرده بود. آرمان‌گراها هم شاكي بودند. فكر مي‌كرديم، نقشه و دسيسه‌اي در كار است تا غول متواري سرمايه‌داري ايراني را با سلام و صلوات برگردانند. فكر مي‌كرديم مي‌خواهند در نظم نكبت جهاني منحل‌مان كنند... اينها كه امروز مستند مي‌سازند و مي‌گويند هاشمي انقلاب را از ريل اصلي‌اش بيرون برد، حرفشان در برابر آنچه ما آن موقع مي‌گفتيم و مي‌شنيديم به شوخي و طعنه شبيه است، نه حرف حساب. بيشتر نمايشي است تا دردمندانه. جعلي است نه از سر صدق. 

ما اما گيرم از سر بي‌خبري، خوار در چشم داشتيم و استخوان در گلو. هنوز هم تتمه آن خوارها و استخوان‌ها بر جاي خود پا برجا مانده‌اند و مي‌آزارندمان. ما شاكي بوديم اول از همه از خود و بعد از زمين و زمان. شاكي بوديم از تقدير محتومي كه ناكام‌مان كرده و طعم چون زقوم كوتاه آمدن و عقب نشستن از بديهيات را در جان‌مان نشاند. قرار بود يك ‌طور ديگر بشود، طور ديگري شد. هاشمي كه پيش‌تر از اين هميشه كلامش نافذ بود و نسبت به هر اتفاقي توجيه‌مان مي‌كرد و آشفتگي‌مان را سامان مي‌داد حالا زبانش لكنت گرفته بود و از توجيه و تبيين توسعه عاجز شده بود. كسي كه در سخت‌ترين شرايط و در بحراني‌ترين مواقع با چهار تا حرف ساده آب روي آتش خشم و غضب انقلابي‌ها مي‌ريخت حالا در ابتداي راه توسعه، نفوذ كلامش را از دست داده بود و حتي از خود نمي‌توانست رفع اتهام كند. نه فقط ما ادبيات گفت‌وگو با حاكمان را بلد نبوديم و نيستيم، حاكمان هم بعد از دهه 60 ادبيات گفت‌وگو با مردم را فراموش كردند بلكه نياموختند. حرف زياد مي‌زدند و مي‌زنند اما به جاي آب، نفت روي آتش ناكامي‌مان مي‌ريختند و مي‌ريزند. آنقدر تنگ‌نظرمان كرده بودند كه از ديدن پژو 405 كهير مي‌زديم و از اقدامات كرباسچي خون‌مان به‌ جوش مي‌آمد. عروسي خوبان از اين جهت كه وضع و حال انقلابي‌هاي جوان و سرخورده دهه 60 را بازگو مي‌كند، فيلم مهمي است. من صد بار بيشتر پاي روضه علي بي‌غم نشستم و گريه كردم. ابتداي فيلم دوربين از پشت آرم بنز، شعارهاي خياباني را نشان مي‌داد. همان شعارهايي كه در تحقق‌شان، سرمان به سنگ خورده بود به كرات... من در دهه 60 روي ديوار شعار مي‌نوشتم. شعار نه؛ چيزي كه آن موقع مي‌نوشتم همه تمنا و تقاضايي بود كه به حكم دنياي دون با مهر و امضاي ستمگران عالم، برگشت خورده بود توي صورتم. كودكان بي‌خبر از سازوكار دنيايي را مي‌مانستيم كه بيشتر از ظرفيت فهم و درك‌شان گرفتار سرخوردگي و افسردگي شده‌اند. همان موقع خيلي‌ها زدند به جاده پرخاش و خشم و قهر و غضب. خيلي‌ها هم يواشكي سريدند به بال مهربان نسبيت... خاطرات بعد از جنگ را نمي‌خواهم تعريف كنم. قصدم بازخواني تاريخ توسعه به شيوه دولت سازندگي نيست. از هاشمي هم قصد بدگويي ندارم. دنيا عوض شد و ما هم عوض شديم و درك ديگري از درست و غلط هاشمي بلكه نظام پيدا كرديم. اين چند سطر را نوشتم تا بگويم «بيان» محتشمي در آن روزگار كورسوي اميدي بود كه چند صباحي جان‌مان را روشن كرد.(مجله بيان را با روزنامه بيان اشتباه نگيريد.) محتشمي هم بعدها نسبت ديگري با نظام برقرار كرد. اما در سال 69 او آبرو و اعتبار و همه دارايي‌اش را روي دست گرفت به ميدان آمد و آن حرف‌هايي را كه نزديك بود بالكل به وادي فراموشي سپرده شوند بر سر زبان‌ها انداخت بلكه فكرها را به‌ كار انداخت. كار محتشمي آنقدر مهم و تاثيرگذار بود كه حتي عباس معارف را به ميدان آورد تا از عدالت و فقر و غنا سخن بگويد. من در طول اين سال‌ها در روزنامه‌ها و مجله‌هاي زيادي كار كرده‌ام. بيان كه تعطيل شد، در واقع بيان را كه بستند، ما هم هر كدام به دنبال كار خود رفتيم و به قدر وسع كارهاي خوب و بد بسياري را مرتكب شديم. اما بيان چيز ديگر و جاي ديگري بود. علي‌اكبر كيوان‌فر شاعر جواني بود كه شعرهاي تند و تيزش بيان را سر زبان‌ها مي‌انداخت و دل‌هاي مرده را با جوش و خروش دعوت به احيا مي‌كرد. ظريفيان، معين، نخعي، طالب‌زاده و خيلي‌هاي ديگر مجموعه‌اي را فراهم آورده بودند تا ذيل نام بيان و به مدد محتشمي‌پور نسبت به سياست و اقتصاد و فرهنگ موضع انقلابي بگيرند. نه از اين مواضع نمايشي انقلابي كه بعدا مد روز شد و به تهمت و افترا آلوده شد و كشور را به گير و گرفتاري انداخت و مي‌اندازد، نه؛ بلكه مواضع انقلابي كه مبتني بر عدالت و اقامه قسط و حق‌طلبي بود. نمي‌گويم بياني‌ها اشتباه نمي‌كردند و به خطا نمي‌رفتند. عرضم متوجه نگاه و رويكردي است كه محتشمي‌پور و شيخ‌الاسلام از سر صدق و درد و از سر ارادتي كه به امام داشتند، در بيان مي‌كردند. مهم طرح و شيوه‌اي است كه بياني‌ها در آن روزگار بنيان گذاشتند. اتفاق مهمي كه در بيان افتاد اين بود كه آرمان‌خواهي انقلابي با مباني عرفاني گره خورد و عدالت‌طلبي‌ بازمانده‌هاي جبهه و جنگ به ريشه ماثورات ديني و تاريخي و ادبي متصل شد... بيان مجله‌اي لبريز از آرمان نبود، خوب كه نگاهش مي‌كردي، حرماني جانكاه در او مي‌ديدي كه گويي گردانندگان مي‌دانستند راه به جايي نمي‌برد. به تعبير من بياني‌ها به صورت مجمل مي‌دانستند كه دنيا و نظام بر مدار ديگري مي‌چرخد و راه ديگري در پيش دارد و آرمان‌ها به زودي زود يا از ياد مي‌روند يا متاسفانه تا حد ابزار و ادوات تسويه‌حساب‌هاي جناحي تنزل درجه مي‌يابند. سِرّ طعم تلخ نوشته‌ها و تحليل‌هاي بيان به نظرم همين بود كه هم محتشمي و هم بقيه مي‌دانستند كه سيل بنيان‌كن عن‌قريب از راه مي‌رسد و خشك و ‌تر را با خود مي‌برد و كسي را ياراي مقاومت نمي‌ماند... سخت‌ترين و صعب‌ترين تكاليف همان‌ها هستند كه اگرچه مي‌داني به توفيق نمي‌انجامند اما بر حسب وظيفه با تمام وجود نسبت به اداي‌شان مي‌كوشي و از پرداخت هيچ‌ هزينه‌اي ابا نمي‌كني... . امروز كه خبر مرگ آقاي محتشمي وادارم كرد تا چند سطري،به‌رغم پريشان ‌احوالي‌ام بنويسم، مملكت در شرايط عجيب و غريبي است. نه فقط در بحث انتخابات به گره‌هايي ناگشودني رسيده‌ايم بلكه تلخي و ناكامي وجودمان را دربرگرفته و جز ديوار سفت و سخت حرمان راه ديگري در برابر خود نمي‌بينيم. به عمد نمي‌نويسم نااميدي ولي كيست كه بوي تند و زننده نااميدي را از اين سطور پراكنده درنيابد اما و هزار اما اين را هم بايد بنويسم بلكه تصريح كنم كه آدمي به اميد زنده است و ما هيچگاه حق نداريم اميدمان را از دست بدهيم. در مقام و شعر و انشا چندان عيبي ندارد اگر گاهي بر طبل يأس بكوبيم اما در عالم واقع ما چاره‌اي نداريم جز اينكه به الطاف خفي و جلي حضرت حق جل و علي، رجاء واثق داشته باشيم و كار خود به عنايتش رها كنيم. ما كماكان مي‌توانيم، حق ‌داريم بلكه مكلفيم تا به تمهيداتي بينديشيم و مقدماتي فراهم آوريم كه بتوانيم حقوق ضايع شده را احقاق و در راه آبادي و آزادي سرزمين‌مان تلاش كنيم و در راه آزاديخواهان و حق‌طلبان گام‌ برداريم. كاش همچنان‌ كه محتشمي در آن سال‌هاي عجيب و غريب خيمه‌اي برپا داشت و چراغ آرمان‌خواهي را با روغن اعتبار و آبروي خويش روشن نگه داشت، امروز هم در ابتداي اين قرن عجيب‌تر و غريب‌تر، يكي از خويش برون آيد و كاري بكند و آن چراغ را از نو برافروزد.
 باد تند است و چراغم ابتري/ زو بگيرانم چراغ ديگري...

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون