• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4958 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۱ تير

به ياد استاد محمدرضا باطني

دلش خون و لبش خندان بود

اميد طبيب‌زاده

بنده اين افتخار را داشتم كه هم در دانشگاه تهران دانشجوي دكتر باطني باشم و هم در انتشارات فرهنگ معاصر كارمند او. در تمام مدتي كه در خدمت ايشان بودم، سه ويژگي‌اش برايم حيرت‌آور و قابل‌تقدير و غبطه‌برانگيز بود: اول ثبات رايش به حدي كه به هيچ‌وجه از اصول خود كوتاه نمي‌آمد، دوم برنامه‌ريزي دقيقش براي انجام هر كاري كه تصميم به انجام آن مي‌گرفت و بالاخره سوم طبع بسيار شوخ و شادش كه حتي در سخت‌ترين ايام نيز از او جدا نمي‌شد. تصور مي‌كنم اگر او اين دو ويژگي اخير را نمي‌داشت، آن ويژگي نخست از پايش مي‌افكند به‌طوري‌كه نه مي‌توانست كار عظيمش را در حوزه فرهنگ‌نويسي به سرانجام برساند و نه مي‌توانست بار سخت‌گيري‌هاي زمانه را بر خود هموار سازد.
اولين برخورد بنده با دكتر باطني به سال 1371 مربوط مي‌شود. در آن زمان دانشجوي ارشد زبان‌شناسي همگاني دانشگاه تهران بودم و با جمعي از دوستانِ هم‌دوره‌اي، در محضر استاداني چون دكتر يدالله ثمره و دكتر علي اشرف صادقي و دكتر علي‌محمد حق‌شناس تلمذ مي‌كرديم. روزي در جمع همان دوستان هم‌دوره‌اي، صحبت دكتر باطني پيش آمد و اينكه چقدر حيف است كه نمي‌توانيم محضر ايشان را درك كنيم. اين شد كه دسته جمعي از دكتر ثمره، مدير گروه زبان‌شناسي، خواهش كرديم تا دكتر باطني را براي ايراد يك سخنراني به گروه دعوت كند. دكتر ثمره هم مثل معمول كاري كرد كارستان و آن اينكه از باطني خواست تا درس اختياري «روانشناسي زبان» را به ما درس بدهد و باطني هم بلافاصله پذيرفت. واقعيت اين است كه آن سال‌ها باطني هيچ دل خوشي از دانشگاه تهران نداشت و احتمالا هر كس جز ثمره از او چنين خواهشي مي‌كرد نمي‌پذيرفت؛ در واقع باطني اگر روي هركس را زمين مي‌انداخت، محال بود به ثمره «نه» بگويد و اين از بخت بلند ما بود. خلاصه توانستيم در كلاسش بنشينيم و آن آخرين كلاسي بود كه ايشان در دانشگاه تهران برگزار كرد.
يادم است كه در اولين جلسه، ناگهان با حدود 30 دانشجو در كلاس مواجه شديم، درحالي كه تعداد دانشجويان گروه ما هشت نفر بيشتر نبود! بعدا كاشف به عمل آمد كه بسياري از دانشجويانِ گروه‌هاي قبل و بعد از گروهِ ما نيز به هواي ديدن باطني و به قصد استفاده از محضر او، آن درسِ اختياري را انتخاب كرده بودند. دكتر باطني در همان جلسه اول، يك نسخه از آخرين ويراست كتاب زبان و گفتار (Language and Speech) اثر جورج ميلر (1989)، روانشناس معروف امريكايي را دراختيارمان گذاشت و خواست تا از آن براي خودمان كپي بگيريم؛ علاوه بر آن، فهرست مفصلي از مقالات خودش را نيز به ما داد تا براي مطالعه در طول ترم تهيه كنيم. آن سال‌ها هنوز اينترنت در ايران وجود نداشت و دسترسي به كتاب‌هاي خارجي مطلقا كار ساده‌اي نبود و به همين علت براي ما دانشجويانِ جوان، اينكه قرار بود كتابي بخوانيم كه تازه منتشر شده بود و در دانشگاه‌هاي امريكا و اروپا اثري مدرن و معتبر محسوب مي‌شد، احساس بسيار خوشايند و جديد بود. باطني در آن جلسه نخست ضمن آشنا شدن با دانشجويان، چند حكايت بسيار خوشمزه تعريف كرد و درعين حال توضيح داد كه اولا قرار است تمام آن كتاب و مقالات را مو به مو بخوانيم و ثانيا قرار است هر دو جلسه يك كوييز يا امتحان كوچك از ما بگيرد، ثالثا نمره نهايي هر دانشجو عبارت خواهد بود از 12 نمره كوييز به علاوه 8 نمره امتحان آخر ترم و رابعا و نهايتا اينكه اگر كسي تا آخرين فرصتِ حذف و اضافه نتوانست لااقل 60درصد نمره كوييزها را بگيرد، به نفعش است كه درس را حذف كند، زيرا بسيار بعيد است كه بتواند در ادامه و در امتحان نهايي نمره قبولي بگيرد! در آن جلسه به قدري مسحورِ حال و هواي شادِ كلاس و خوش‌مشربي استاد شده بوديم كه هيچ نفهميديم اين حرف‌ها يعني چه! جلسه دوم و سوم هم با بحث‌هاي جانانه درباره دو بخش آغازين كتاب ميلر و نيز يكي، دو تا از مقاله‌هاي خود ايشان به خير و خوشي گذشت، اما جلسه چهارم كه اولين كوييز برگزار شد، ناگهان دريافتيم قضيه اصلا شوخي نيست و چند جلسه ديگر هم كه گذشت و نمره‌هاي كوييزهاي بعد و بعدتر را كه گرفتيم، دريافتيم قضيه بسيار جدي‌تر از تصورات ماست! نشان به آن نشان كه ترم به نيمه نرسيده بود كه ناگهان از خيل آن 30 نفر دانشجوي جلسه اول، فقط هشت نفر در كلاس باقي ماندند و آن هشت نفر هم خود ما، يعني همان اعضاي گروه اصلي بوديم كه به خواست خودمان آن كلاس برگزار شده بود و اگر درس را حذف مي‌كرديم، دست‌كم دو ترم عقب مي‌افتاديم! 
يكي از همكلاسي‌هاي ما كه اهل بحث و فحص بود و چهره‌اي به‌غايت نوراني و سلوكي بسيار پسنديده داشت، نزد دكتر رفت و از مشكلات خودش و دانشجويان ديگر با او سخن گفت و نهايتا از ايشان خواست تا اندكي تخفيف بدهد و بگذارد تا كار ساده‌تر برگزار شود! دكتر هم بسيار اظهار همدردي كرده بود و در پايان داستان گدايي را برايش تعريف كرده بود كه تمام فنون گدايي را مي‌دانست اما از اقبال بد گذرش به شهري افتاده بود كه مردمش پابه‌پاي گدا مي‌گريستند و به حالش دل مي‌سوزاندند اما دو قران هم به او نمي‌دادند. باري دكتر به او گفت اگر لازم باشد تا صبح پا به پاي او گريه مي‌كند اما محال است تخفيف بدهد و روال همان است كه از ابتدا قرار بود باشد...! خلاصه اينكه ما آن ترم فقط روانشناسي زبان خوانديم و بس! تا پايانِ ترم نيز دقيقا مطابق برنامه‌اي كه استاد در آغاز تعريف كرده بود، تمامِ كتابِ ميلر و تك‌تك مقالات باطني را تا آخرين صفحه‌شان مو به ‌مو خوانديم، كوييزها را يك‌به‌يك و هر كدام را سر موعد مقرر از ما گرفت، و نهايتا با نمراتي بين 14 تا 16، درس را پاس كرديم و نفس راحتي كشيديم. فكر مي‌كنم اگر تمام استادان ديگر نيز همان جديت و سخت‌گيري را مي‌داشتند، اولا با اين خيل انبوه فارغ‌التحصيلان طرف نبوديم و ثانيا آن معدود افرادي هم كه مدرك مي‌گرفتند افرادي سخت‌كوش و باسواد از آب در مي‌آمدند. بايد بگويم عينا همين برنامه‌ريزي دقيق و نظم آهنين در انتشارات فرهنگ معاصر نيز حاكم بود و اگر چنين نمي‌بود هرگز كار پويا و فرهنگ‌هاي ديگر دكتر باطني به سامان نمي‌رسيد. به نظرم «دكتر باطني بودن» بسيار دشوارتر از كار كردن با كسي همچون دكتر باطني است، اما اگر اين چرخ مي‌چرخد، از صدقه سر چنين افراد سخت‌كوشي است كه در عين بلا، خنده از لبان‌شان دور نمي‌شود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون