• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4975 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۲۱ تير

...و ناگهان تولد دوباره يك گيتاريست

گاهي به آسمان نگاه كن!

اميد مافي

 ۱- عقربه ساعت ثانيه شصت و هفتم را نشان مي‌داد كه او چون تير از چله كمان رها شد و در پلك به‌هم زدني آشيانه سرخ‌ها را به آتش كشيد تا پا جا پاي شكارچيان بازنشسته‌اي همچون علي سامره بگذارد. رسيدن به گل در ثانيه‌هاي نخستين دربي و نواختن گيتار به سبك گيتاريست‌هاي سرزمين‌هاي شمالي كاري كرد تا نام ارسلان مطهري خيلي زود در حافظه‌ها حك شود. پسري كه از نصف جهان به پايتخت آمده بود تا با رداي آبي نشانه خانه خورشيد را از سكوهاي تب آلود بپرسد. اين‌گونه شد كه خيلي زود غريبه‌هاي رهگذر در پياده‌روهاي خيابان وليعصر برايش دست تكان دادند.

۲- فرزند گرمسار كه به جست‌وجوي خوشبختي از خانه بيرون زده بود خيلي زود در جهت‌ حركت عقربه‌هاي قطب‌نما پيش رفت و با دريبل كوير سر از كوچه باغ‌هاي يشمي آرزو درآورد. از نفت و تراكتور تا ذوب و استقلال راه زيادي نبود. او كه مسير رسيدن به قفس‌هاي توري را از بر بود به محض فرونشست مِه، تيك آف جانانه‌اي كشيد و خود را از زاينده‌رود به تهران بي‌آب و بي‌برق و بي‌عاطفه رساند تا آرامش غريب خود را با هياهوي كر‌كننده يك گردان لاجوردي تاخت بزند و يك‌شبه تعداد فالوئرهايش را ده برابر كند. همزيستي با جنجال و حاشيه اما سبب نشد تا او سر از ناكجاآباد درآورد و سوار بر ارابه نسيان شود. رسيدن به يك بناي بزرگ و پله‌ها را دوتا يكي رفتن تهوري مي‌خواست كه در ارسلان وجود داشت. او نه از تاريكي تونل‌ها ترسيد و نه در بزرگراه‌هاي خاموش حاشيه فرو چكيد.
۳- آقاي گل غرب آسيا پسري بود ۲۸ ساله به همراه گيتاري زخمي كه شادترين ترانه‌هاي زندگي را با آن مرور مي‌كرد. او دروازه عرب‌ها را بارها و بارها لرزاند و خواب‌هاي دشداشه پوش‌هاي آن سوي آب را پريشان كرد تا نشان دهد در فراسوي مرزها نيز مي‌تواند از دويدن در باد قصه بسازد و براي ستاره‌هاي روشن لالايي بخواند. تناقض و تضاد در كاراكتر مهاجمي كه مي‌دانست در خانه آبي فاصله عشق و تنفر به قدر يك تار موست جايي نداشت‌ و شايد به همين دليل ساده جيغ كريه حاشيه‌سازان را نشنيد يا لااقل خود را به نشنيدن زد تا به يك توپچي بين‌المللي بدل شود و تنها مرد اتفاقات بومي نباشد.
۴- حضور توامان باشوي كوچك و شيخ بزرگ در اردوگاه آبي و اضافه شدن آرمان خسته‌ جان از يك سو و افت ارسلان از سوي ديگر باعث شد او در برخي هفته‌هاي دوزخي كنار دست فرهاد مجيدي بنشيند و جايي در تركيب ثابت آبي‌ها نداشته باشد. اينجا بود كه ارسلان نامدار فهميد روزگار دلش باراني است و اگر قدر فرصت‌ها را نداند از ويترين‌ها هجرت خواهد كرد. او نمي‌خواست حفره تنهايي‌اش خالي بماند و در گذر زمان غمباد بگيرد. او به فكر بازگشت بود؛ يك كامبك رويايي به نيت تولدي دوباره در آستانه فصلي گرم!
۵- عصر يك روز غيرتعطيل وقتي در دقايق واپسين نبرد آبي‌ها و نارنجي‌ها فرهاد انگشت اشاره‌‌اش را به سمت ارسلان گرفت، پسر گرمسار پي برد كه در اوج آزار يك كابوس بايد بيدار شود و كمي به آسمان نگاه كند. او در شنبه تابستاني و در مجالي كوتاه دو بار پاگشايي كرد تا در آغوش سرمربي به پرنده‌اي پريده از قفس بدل شود و لختي بال بال بزند.
۶- حالا او تولد دوباره‌اش را به روياهاي عاشقانه‌اش پيوند زده است. همو كه مي‌خواهد در دربي پيش رو باز هم از ره نرسيده حريف را مستاصل كند و شور و شبنم را به كوچه آبي‌ها بياورد. وقتي كفش‌ها و جامه‌هايش از عطري خوش سرشار شده‌اند و وقتي او به زمان منجمد پايان داده است، لابد دوباره در روز موعود نظم ضربان قلبش به عشق يك لعبت لاجوردي به‌هم خواهد ريخت. امير ارسلان مطهري به دقيقه اكنون از گوشه حقير پرت آباد به حوالي راه شيري پرتاب شده است. رو به آفتاب و پشت به غروب. با تبسمي بر گوشه لب‌هايش...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون