• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5064 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۳ آبان

سالگرد

اميد توشه

كيسه نارنگي و انار را گذاشتم كنار سينك. داشت آشپزي مي‌كرد. بوي زردچوبه و پياز سرخ شده پيچيده بود توي آشپزخانه. جعبه شيريني را از پشتم بيرون آوردم. برگشت سمت من. خنديد و گفت: «باورم نميشه.»
داشتم با مايع ظرفشويي دستم را مي‌شستم: «گفته بودم كه مدركم همين روزها مياد. حالا شوهرت مدرك درجه يك مربيگري داره. پستچي آورد دم شركت.»
چيزي نگفت. رفتم لباسم را عوض كنم. صداي ريختن گوشت‌هاي چرخ‌كرده توي تابه آمد. يك ليوان چاي ريختم. خواستم شيريني بردارم همان‌طوري كه پشتش به من بود، گفت: «شيريني نخور. دارم شام درست مي‌كنم.» زدم به شوخي و با خنده يك رولت پر خامه را گذاشتم توي دهنم. برگشت و چشم غره رفت.
گوشي را گرفتم دستم و ولو شدم جلوي تلويزيون. حتي يك نگاه هم به حكمم نكرد. بدون ذوق. خورده بود توي پرم. اصلا خودش تشويقم كرده بود كه اين مدرك را بگيرم. خير سرم شيريني گرفته بودم كه دعواي چند شب پيش را فراموش كنيم. اما از موقعي كه رسيدم به بهانه پختن شام از آشپزخانه بيرون نيامده.
داشتم چرت مي‌زدم كه صدا زد بيا كمك. چه شام مفصلي. ظرف‌هاي سالاد و ماست را آوردم سر ميز. در سكوت شروع كرديم به خوردن غذا. درآمد كه «فرقي نكردم؟»
موهايش را رنگ كرده بود و من متوجه نشده بودم. پس دليل ناراحتي‌اش اين بود. گفتم: «واي چه قشنگ شدي، خيلي مباركه.»
دانه زيتون گذاشت توي دهنش و گفت: «مهم نيست. مي‌دونستم متوجه نميشي.»
فضا سنگين شده بود. چند قاشق ديگر غذا خورديم. سرش را بالا آورد و پرسيد: «به نظرت چيز ديگه‌اي رو فراموش نكردي؟»
دقيق شدم توي صورتش. واقعا متوجه نمي‌شدم چه چيزي تغيير كرده: «ابروهاتم برداشتي؟» لبخند تلخي زد و به شام خوردنش ادامه داد.
كمك كردم ظرف‌ها را جمع كنيم. حرفي نمي‌زد. درحالي كه چاي مي‌ريختم با خودم فكر كردم كه من بالاخره بعد اين همه وقت و خشتك‌پارگي توانستم اين مدرك كوفتي را بگيرم مهم است يا رنگ موهاي خانوم. اما حوصله دعوا نداشتم. از جعبه شيريني كه هنوز كنار گاز بود چندتايي را گذاشتم در پيش‌دستي. سيني را گذاشتم جلويش. شيريني‌ها را آرام با چاي خورد و بعد شب‌بخير گفت و رفت توي اتاق خواب.
نشستم پاي شبكه مستند. مشقت پرنده‌هاي   نر براي جفت‌يابي بود. يك ساعت بعد مسواك زدن وقتي مي‌خواستم جعبه شيريني را بگذارم توي يخچال ديدم يك جعبه كيك همه جا را اشغال كرده. درش را باز كردم. رويش نوشته شده بود: «هفتمين سالگرد ازدواج‌مان مبارك.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون