خاطرات سفر و حضر(99)
اسماعيل كهرم
به گلستان سهرابجان رسيدم. عزيزان كوير سبز منتظرم بودند. چه با صفا روز بعد به بازار قديم كاشان رفتيم. حمامهاي قديمي و پشتبامهاي بسيار زيبا و جذاب با دهها گنبد. همه چيز زيبا، خلق كردن زيبايي در ذهن معمارهاي آن ديار بوده و هست. به بازار رفتيم. يكي از دكانداران من را شناخت، داد زد... آهاي كجا ميري؟ برگشتم به او نگاه كردم. دست تكان داد و با لهجه فوق زيبايش گفت ما رو كه بيكار كردي؟ در اين دكونو كه بستي حالا اومدي اينجا چيكار كني؟ بعد مرا به خوردن چاي دعوت كرد! رفتم سراغش. من را در آغوش گرفت و بوسيد. مغازه تفنگ و فشنگ و از اين چيزها داشتم. كنايهاش از بنده بود كه از شكار و شكارگري، مردم را منع ميكردم.
جنگ زرگري ما هم از همين رديف قماش بود.
روي يك تكه مقوا با خط خوش شعري را نوشته بودند و به ديوار دكان آويخته بودند. بلافاصله آن را از بر كردم زبان حال ما است.
در كودكيام كه زندگي شيرين بود
پيوسته دعاي خير مادر اين بود
ميگفت الهي پسرم پير شوي
پنداشت دعا كند ولي نفرين بود
بعدها در همين رديف شعري از استاد شهريار را شنيدم.
گفتي به من كه پير شوي مادرا؟
بيا نفرين كه در لباس دعا كردهاي ببين!
همين! دفعه ديگه اگر كسي به شما گفت پير شي؟!!