ظرف چهارقفل
محمد خيرآبادي
طوري طراحي شده كه باز كردنش كمي تو را به زحمت بيندازد. چهار طرفش قفلهايي دارد كه در ظرف را خوب چفت ميكند تا محتويات آن به بيرون نشت نكند. هر كدام از قفلها را آزاد كني يكچهارم بوي غذا ميزند بيرون و دهانت آب ميافتد.
بعد كه هر چهار قفل باز شد ميتواني درش را باز كني و چشم بدوزي به غذايي متراكم، پرملات و مغذي كه زنت كنار هم چيده و تزيينشان كرده. تكههاي شامي به علاوه گوجههاي حلقه شده و خيارشورهاي ورقهاي، مشتي نخودفرنگي و چند عدد زيتون پرورده در رب انار.
با خودت ميگويي «كاش تعداد شاميها بيشتر بود.» خيلي سريع به اشتباهت پي ميبري و به خودت تلنگر ميزني: «از چيزي كه داري لذت ببر.» تكهاي نان بربري نرم را، كه با قيچي آشپزخانه دقيق و منظم بريده شده، از داخل نايلون بيرون ميآوري.
توي دلش را خالي ميكني و نيمچه ساندويچي كه حاوي تكهاي كوچك از همه مواد توي ظرف باشد، درست ميكني. آنجا وسط پاركي نزديك محل كار به تماشاي عابران نشستهاي و ساندويچ شامي سرد ميخوري.
گربهها دور و برت جمع ميشوند شايد از تهمانده غذا چيزي هم گير آنها بيايد. پنج تكه شامي داري كه يكياش را بين آنها تقسيم ميكني. غذا كه تمام ميشود غمي سنگين روي دلت مينشيند.
گرسنگي كه برطرف ميشود دلتنگي تازه ظهور ميكند. يك هفته است كه با زنت حرف نميزني. دقيقا يادت نيست بگو مگو از كجا شروع شد. احتمالا يكي از همان بحثهاي مسخره هميشگي. با اين حال او هر شب باقيمانده غذاي شام را توي ظرف چهارقفل ميچيند و در يخچال ميگذارد.
هميشه لاي لقمههاي غذا مزه عشقي كه او نثارت كرده قابل تشخيص است.
يك لحظه با خودت فكر ميكني كه واقعا عاشقش هستي. احساس ميكني بدون او چيزي كم داري.
شبها كه به خانه ميروي او راه رفتنت، نشستنت، خيره شدنت، غذا خوردنت، كتاب خواندنت و حتي خوابيدنت را زيرنظر دارد. از دستت دلخور است ولي حواسش به تو هست. تصور اينكه او نباشد برايت سخت است. ساعت ناهار تمام ميشود.
بايد هر چه زودتر برگردي سر كار. تمام عصر را به اين فكر ميكني كه يكجور زخمهاي به وجود آمده را ترميم كني. در راه برگشت به خانه سوز سرماي غروب آخر پاييز به اوج ميرسد و تو در هر قدم گرماي عشقي را كه در تو شدت گرفته احساس ميكني.