دستاني كه ناگهان سيل ميشوند!
اميد مافي
الهي به اميد تو... اين را كه گفت و كركره قديمي دكانش را بالا زد. باران صبح نمنم ميباريد. پيرمرد روي صندلي لهستاني نشسته بود و با حال زار و نزار به دوردست خيره شده بود. زل زده بود به ابرهاي ناشناس كه ناگهان زني وارد شد و سوال كرد: برنج گيلان كيلويي چند؟ پيرمرد جوري جواب داد كه انگار قصد فروش ندارد. زير لب گفت: اين برنج هفتاد و دو هزارتومان. زن گفت: گرونه، ارزونتر نداريد؟ فروشنده پاسخ داد: اون يكي پنجاهوپنج هزار تومانه و ارزونتر از همه. زن مكثي كرد و بعد غمگين و محزون با آن كفشهاي فقيرانه از مغازه بيرون زد و در پلك به هم زدني در پيادهرو بخار شد.
پيرمرد نفسي به قدر يك آه كشيد و اقرار كرد: زندگي اين روزها قشنگ نيست و عمر باقيمانده به استخواني شكسته در گلويش بدل شده. بعد يك مشت برنج را توي مُشتش فشرد و گفت: كاش ميدونستي چي ميگذره توي دلم وقتي مشتري اينطوري پاش رو از دكان بيرون ميگذاره و به ناچار ترجيح ميده برنج نخره و به نان و پنير و هندوانهاي بسازه. البته اگه پولي براي همون هم باشه.
كاسب خوشانصاف خيابان ستارخان اما دفتر قطوري روي ميز داشت كه پر از اسمهاي مختلف بود. پر از آدمهايي كه برنج و چاي نسيه برده بودند تا سفرههايشان بوي نا نگيرد و كودكانشان در حسرت پلو كته، بطالت روزهاي زمستاني را با اندوه تاخت نزنند.
در روزگاري كه چرك كف دست حرف اول و آخر را ميزند پيرمردِ برنجفروش براي يك خواب راحت و يك وجدان آسوده قيد دندانگردي را زده است. انگار ستارخان يك دل سير زير باران گريه گرده بود كه ميخواست برود دنبال آن مشتري تكيده و كيسهاي برنج دستش دهد تا در ابتداي روز تصوير كبود زني كه آب شد و از مغازه بيرون رفت از ذهنش پاك شود.
بعد زير لب براي خودش واگويه كرد: توي اين دنيا هر چي بكاري، همون رو درو ميكني. به همين روز عزيز قسم!
صحبت اما وقتي گل انداخت و اشك وقتي چشمخانه مرا خيس كرد كه كاسب آن سوي شهر قسم خورد مدتي است در خانهاش عطر برنج گيلان به مشام نميرسد، نه از سر نداري كه از سر شرم. حنجرهاش ميلرزيد كه گفت: نميشه برنج ايراني كيلويي هفتاد و پنج هزار تومان بخورم و كسي حسرت برنج تايلندي بر دلش بمونه. درد ميشه اون غذا و از گلو پايين نميره. تو طعم زهر هلاهل را چشيدهاي جوون؟
از دكان پيرمرد خوشمشرب كه هنوز با چرتكه حسابهايش را صاف و صوف ميكرد بيرون زدم. آسمان در آن لحظات ارغواني هواي پرواز داشت و وجدان لختي لااقل مالامال از بهار بود در آغاز فصل سرد.
وقتي وجودم از تنفس تكرار شد يقين پيدا كردم در اين شهر درندشت كه مدتهاست انصاف حكم كيميا را پيدا كرده و قحطي عاطفه بيداد ميكند، هنوز ميشود به دستاني كه در پلك بههمزدني سيل ميشوند دل بست و لرزيد و دستافشاني كرد، به خاطر اين همه فتوت ميان خاكستر آمال آدمهايي كه سياهِ زمستان از خانههاي كوچكشان شروع ميشود و به خيابان و شهر تسري پيدا ميكند.
زندگي اين روزها مثل بُختالنصر شده و غمهايمان را ميان باد نابلد ميپراكند درست. ما شدهايم پياده و برنج و چاي سواره درست. اما هنوز ميتوان مثل كاسب دنياديده غرب پايتخت از تماشاي جرجر توفان در گلوي ساكنان اين شهر لرزيد و به لبخندي، به معرفتي، به تكان دستي جگرهاي ريشريش را مرهمي گذاشت.