• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5176 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۱۴ فروردين

خطاب به استادم، رضا براهني

یک‌بار دیگر از شما صمیمانه عذر می‌خواهم آقای دکتر!

شمس آقاجاني

چه خوب که مثل دفعه‌ قبل، بدون خداحافظی رفتی! اما البته حالا به آن سفری که دیگر گزارش ندارد. اگرچه هنوز هم تو را به خاک برنگردانده‌ایم، اما بعضی از این دشمنان خستگی‌ناپذیر (و بعضا دوستان ناآگاه)، هرگز بیکار ننشسته‌اند. می‌دانی چه کسانی را می‌گویم. آنها در مقابل هزاران هزار صفحه‌ای که به فارسی سلیس و زیبا برای‌شان نوشته‌ای؛ به صورت شعر، قصه، نقد و نظریه و... و خیلی هم دقیق و جدی نوشته‌ای، باز هم خودشان را به کوری زده‌اند و مرتبا چند نقل‌قول دم‌بریده را از اینجا و آنجا پیدا می‌کنند و به قول خودشان هی بولد می‌کنند که فلانی ـ یعنی شما ـ در تمام این سال‌ها انگار کاری جز مثلا پان‌ترکیست بودن نداشته‌ای! حالا بماند که از آن طرف هم، هم‌زبان‌های عزیزت کلی گله‌مندند که چرا به زبان مادری‌ات چیزی برای‌شان ننوشته‌ای در این همه سال‌ها. می‌دانی که بسیاری از آن هیاهوگران تقصیری هم ندارند، آخر ممکن است معنی همین اصطلاحاتی که قرقره می‌کنند را هم به خوبی ندانند. عادت به تحقیق و جست‌وجوی جامع و از این حرف‌ها هم که ندارند. این کارها چه لزومی دارد آخر! چه کسی وقتش را دارد! اصلا ممکن است به ذهن‌شان خطور هم نکند که بد نیست بروند حداقل چند تا مقاله و کتاب از این حجم انبوه آثاری که تو برای‌شان نوشته‌ای (که ممکن است سنگین‌تر از وزن خودشان باشد) را بخوانند و سر و گوشی آب دهند که اصل ماجرا چیست. همین که از جایی چیزی شنیده باشند کافی است!
عذر می‌خواهم آقای دکتر! این اواخر نامه‌ دیگری را هم پیدا کرده‌اند ـ یا شاید برای‌شان پیدا کرده‌اند (!) ـ که تو زمانی برای شخصیتی مهم نوشته بودی و البته بعد از آنی که یک نظام سلطنتی چندهزارساله را یک‌تنه سرنگون کرده بودی! خب، مگر اشکالی دارد که آدم‌ها را از بستر تاریخی- اجتماعی یک دوره با تمام  ویژگی‌ها و اقتضائات زمانی‌اش بیرون بکشند و در شرایط اجتماعی- سیاسی متفاوتِ ده‌ها سال بعد و کسب تجربه‌های تازه به قضاوت بنشینند! لابد می‌گویی نکند اینها خودشان تقصیری ندارند، چند نفر به اصطلاح بزرگ‌تر، این چیزهای بایاس‌شده را عامدانه برای جهت‌دهی و انحراف افکار عمومی طراحی و برنامه‌ریزی می‌کنند تا جریان‌های قلابی ایجاد کنند و متاسفانه جمعی از مخاطبان معصوم و بی‌خبر را هم به دام می‌اندازند. راستش دقیق نمی‌دانم، اما من هم شنیده‌ام که بعضی از این آدم‌ها خودشان هم اساسا نمی‌دانند چه می‌گویند، کاری را می‌کنند و حرف‌هایی را پخش می‌کنند و در پایان مزدش را می‌گیرند. آخر من هم فرصت چندانی ندارم و اهل صرف وقت و تحقیق در این موارد که نیستم. آخر به نظرم درک این قضیه و روندها اصلا کار سختی نیست و به قول امروزی‌ها، دیگر کلیشه‌ای هم شده است. ولی با این حال، باز هم صمیمانه از شما عذر می‌خواهم و همچنین جدا شرمنده‌ام که فی‌المثل برای معرفی مختصر تو و یک عمر فعالیت بی‌وقفه و این همه یادگارهای درخشان و گفتنی‌ها در خصوص آثار خلاقه و نظری‌ات، مثلا در همین ویکی‌پدیای فارسی از این مهم (!) غافل نشدند که آن نامه‌ کذا را علم کنند! راستی آقای دکتر حالا که از پشتِ پشت پرده هم خبر داری و احتمالا اشراف بیش‌تری هم به قضایا پیدا کرده‌ای، می‌توانی به ما بگویی که همین ویکی‌پدیای فارسی را چه کسانی می‌گردانند؟ و اصلا فارسی را چه کسانی می‌گردانند؟ همین چند روزه که هنوز جسمت به خاک برنگشته، بعضی از دوستان یک اتفاق خنده‌داری را به ما اطلاع داده‌اند و اصرار هم دارند که چیزی بگوییم و هی می‌گویند چرا این همه محافظه‌کارید و از این حرف‌ها. آخر چه بگوییم آقای دکتر! نمی‌دانم متوجه شده‌ای یا نه، رفته‌اند و صفحه‌ شما را ادیت کرده‌اند و اسم بعضی از ما را از لیست شاگردانت حذف کرده‌اند! باور کنید الان دارم خیلی خجالت می‌کشم که توی این شرایطی که شما دارید این حرف را پیش کشیده‌ام. باشد که محافظه‌کار نباشیم!
و یک چیز دیگر، این جریان خرس و پنکه و مجله‌ پلی‌بوی و... دیگر چیست که در مورد «ظل‌الله» می‌گویند! آقا بگذریم، باز هم من عذر می‌خواهم که دارم حتی خاطرِ جسم بی‌جانت را هم مکدر می‌کنم. فکر می‌کنم و امیدوارم تا تو را به خاک بسپاریم، این دوستان فرصت کنند و بروند و خودشان ببینند که این جعلیات چیست و چرا ساخته می‌شود. 
اما راستی آقای دکتر! تو که این همه از گرگ‌های اجنبی‌کش نوشته بودی («رازهای سرزمین من» را می‌گویم) و این همه نام‌های دیگر را هم برای ما نوشته‌ای، نمی‌شد یک چیزی هم از این گرگ‌های آشناکش می‌نوشتی:
«نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام/ برای تو این‌جا نوشته‌ام/ .../ من رازهای اقوام دربدر را/ برای تو این‌جا نوشته‌ام/ .../ و مردگان دو گونه بودند/ تا من کنار می‌زنم این پرده را از روی مرگ/ تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی/ .../ من دوست داشتم که صورت زیبایی را/ بر روی سینه‌ام بگذارم/ و بمیرم/ اما چنین نشد/ و نخواهد شد/ هستی خسیس‌تر از این‌هاست/ .../ من حافظ تمامی ایام نیستم/ اما/ حتی اگر بمیرم/ چیزی نمی‌رود از یادم/ .../ حالا/ نزدیک‌تر بیا و کلید در باغ را/ از من بگیر/ من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو/ و می‌روم که بخوابم/ من پرده را کنار زدم/ تو با خیال راحت/ پروانه‌وار/ در باغ گردش کن/ من بال‌های پروانه‌ها را هم/ با رنگ‌های تازه/ برای تو در این‌جا نوشته‌ام» (از شعر «آن‌چه نوشته‌ام»/ رضا براهنی)
اما چه خوب که این بار دیگر برنمی‌گردی. از بعضی چیزها راحت شدی واقعا. ولی با این همه، خوب می‌دانی که «چنان پُریم ما از تو چنان پُر
که ما را به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست» (از شعر براهنی با اندکی تغییر)
آن حرف‌های پیش پا افتاده دیگر بس است. داشت یادم می‌رفت بگویم که البته حساب منتقدان جدی کاملا جداست، این را که ما از خودت یاد گرفته‌ایم و این آرزوی همیشگی خودت بوده است. هر کس جدی‌تر حرف زده باشد، جدی‌تر نقد خواهد شد. رشد و توسعه‌‌ اندیشه‌ انتقادی، تنها راه چاره و تنها چشم‌انداز امیدبخش ممکن است. خیلی منتظریم که این جریان انتقادی سالم و ضروری هرچه زودتر راه بیفتد. مطمئنیم که در آینده اتفاقات دیگری خواهد افتاد و این قیل و قال‌ها هرگز راه به جایی نخواهند برد. بزرگ هستی و بزرگ‌تر خواهی شد. همین الان هم، در برابر این تجلیل شکوه‌مندی که به عنوان نمونه در همین فضای مجازی و از هر گوشه و کنار شاهدیم و زوزه‌های برخی از این آدم‌های اغلب بی‌نام و نشان و با آی‌دی‌های جعلی به صورت لایک و کامنت و... در گوشه و کنار، چه اهمیتی دارد؟!
یاد آن روزی می‌افتم که بعد از گفت‌وگویی که با شما بعد از چاپ «خطاب به پروانه‌ها...» داشتم، در همان زیرزمین معروف، گفته بودی: «آب را در خوابگه مورچگان ریخته‌ام». (از نیمایوشیج)
«.../ اگر که بگویم مرا به سطح زمین بفرست می‌گویی مگر تو عاشق ماری؟/ به روی زمین می‌آیم/ من که مدیون آفتاب خدا هستم/ لودگی نکن آفتاب وزوزکننده‌ی پشه‌ای!/ من سالوادور دالی قبول/ تو از کجای تنت آفتاب می‌زند بیرون» (از «شعر زیرزمین»/ مخاطب اجباری)
می‌مانی برای ما.  

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون