• 1404 جمعه 26 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5176 -
  • 1401 يکشنبه 14 فروردين

داستان کوتاه «قابله سرزمین من» نوشته رضا براهنی

کابوس در سرزمین آفتاب

شبنم کهن‌چی

آفتاب در دنیای رضا براهنی، همیشه می‌درخشد، در شعرهایش و داستان‌هایش؛ «ولی صبح آفتاب آمده بود و چه آفتاب خوش آب و رنگی!» این جمله آیه است، قابله سرزمین رضا براهنی. زنی که دست آخر توی چشم نورانی آفتاب محو شد.  آیه، راوی داستان کوتاه «قابله سرزمین من» است که رضا براهنی مهر سال 58 آن را نوشت. زنی میانسال که میلی عجیب به پسرش دارد و به خاطرش احساس گناه می‌کند. او از مادرش قابلگی را آموخته و یک شب برفی چشم بسته بالای سر زائویی می‌رود که از او نوزاد پسری عبوس به دنیا می‌آورد، از او که مردی کنهسال است.  داستان از نظرگاه اول شخص مفرد روایت می‌شود، از زبان آیه. براهنی این داستان را در سه بخش نوشته است. بخش اول داستان راوی از حس عجیب خود به پسر بزرگش ایاز می‌گوید که به خاطرش هم می‌ترسدو هم احساس گناه می‌کند. او تعریف می‌کند چطور در کنار مادرش شاهد معجزه به دنیا آمدن بچه بوده و قابله‌گی را آموخته. همین قابله‌گی بوده که باعث آشنایی‌اش با حاجی (همسرش) شده: «حاجی قبلا زن داشت و زنش سر زا رفت، حاجی همان شب آنقدر گریه کرد که دلم به حالش سوخت. صبح روز بعد از من خواست که به عقدش درآیم.» در این بخش خواننده با زنی روستایی روبه‌رو است که توانسته شغلش را بعد از زندگی مشترک ادامه دهد، زنی با حس ممنوعه که به او شخصیتی نامتعارف بخشیده است. در بخش دوم داستان زن با کمک پسرهایش، همسرش را در کشتی مغلوب می‌کند تا برنده سفر حج شود. اینجا با زنی روبه‌رو هستیم که علایق و تمایلات مذهبی دارد: «فکرش را بکن، آن‌همه آدم از همه جای دنیا آمدند دارند طواف می‌کنند، فکرش را بکن که من لباس احرام پوشیدم. یا دارم سنگ می‌اندازم. یا داخل آن‌همه آدم گم شدم و دارم دنبال تو می‌گردم.» و تلنگر را همان پسری به او می‌زند که احساسات ممنوعه زن را برانگیخته: «مادر قرار است دنبال خدا بگردی، نه پدرم.» بخش سوم و پایانی، کابوس است؛ کابوسی که در خواب و بیداری زن را رها نمی‌کند. کابوس در خواب متولد می‌شود؛ زن کفترهای رنگین ِ ماده را از گودال‌های گوشت سرخ بیرون می‌آورد و می‌پراند به هوا و جهانش پر از زنانی است که «صورت‌هاشان همه یک قدر و یک اندازه است و همه به یک اندازه خوشگل با گونه‌های نسبتا برجسته و نیمه ترکمن و چشم‌های زاغ به رنگ عسل تازه سبلان». او کابوس می‌بیند که به شیطان سنگ می‌زند در حالی که زن‌ها و مردها احرام بسته‌اند و «همه چقدر خوشگل و جوان بودند! همه هم همسن یکدیگر بودند و صورت‌های‌شان هم شبیه هم بود. مثل این بود که زن و مرد فقط از یک جنسیت بودند.» خواب حاجی را می‌بیند که کنار مردانی نورانی ایستاده و مادرش که می‌خواهد سنگ حجرالاسود را بشکافد و برود تو. از این خواب‌ها که بیدار می‌شود به دام کابوس ِ سفر با چشم بسته در تاریکی و برف و زاییدن نوزاد پسری عبوس از مردی قول هیکل در ناکجا آباد می‌افتد. وقتی بازمی‌گردد از دست‌های مردش بیزار است، عاصی و بی‌حوصله  به طعنه در جواب حاجی که می‌پرسد: «چی دیدی؟» می‌گوید: «همه چیز را! فهمیدم که دنیا دست کیه». و باز خواب و بیدار در کابوس‌هایش غرق می‌شود؛ می‌بیند که مرده‌اش را دور حجرالاسود طواف می‌دهند و برایش دعا می‌خوانند. وقتی به خویش برمی‌گردد، سفر مکه را از دست داده و در چشم‌های آفتاب محو می‌شود؛ «چه آفتاب روشنی»! داستان «قابله سرزمین من» داستانی است که خواننده را مقابل یک زندگی واقعی می‌نشاند و ناگهان با اتفاقی عجیب، آمیخته با تخیلی سیاه، خواننده را غافلگیر می‌کند؛ جهان زنانه قابله‌ای که نوزادی را از شکم مردی به دنیا می‌آورد، یک داستان در سبک رئالیسم جادویی.  زبان داستان روان و اغلب جمله‌ها بلند هستند. براهنی از تشبیه و توصیف در این داستان فراوان استفاده کرده و شاید به همین دلیل است که داستان به‌رغم فضای تیره و سردش، لطیف است. توصیف‌ها با جزییات و دقت گاهی باعث کند شدن ضرباهنگ داستان می‌شود اما زبان داستان خواننده را مشتاق نگه می‌دارد. جایی از داستان راوی حس عجیبی که به پسرش دارد را در جمله‌ای بلند این‌طور شرح می‌دهد: «عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم می‌شد و بعد داغ می‌شد و بعد روغن که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب می‌شد، پخش می‌شد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه‌ای که لحظه‌ای بعد آبم می‌کرد.» داستان «قابله سرزمین من» پر از رنگ و بو است: بچه نیمه مشکی و نیمه قهوه‌ای، چشم‌های زاغ درخشان، بالش سفید، موهای یکدست خرمایی، آفتاب خوش آب و رنگ، گودال‌هایی از گوشت سرخ، کفترهای رنگین و بوی نفت، بوی گوگرد، بوی کفتر ماده، بوی عجیب و کرخت کننده، بوی خون تازه، بوی خاگینه، بوی روغن داغ شده روی هیزم. در کنار تمام این رنگ‌ها و بوها، براهنی از عناصر طبیعی برای فضاسازی، توصیف‌ و حس‌آمیزی استفاده تاثیرگذاری کرده: «صدای محزون سوختن و چلک چلک کردن هیزم‌ها بلند شد. آنقدر این سوختن هیزم‌ها غم‌انگیز بود که دلم مالش رفت. از خلال دریچه بخاری، شعله‌‌ها با آدم حرف می‌زدند.»  زمان داستان مشخص نیست اما فصل زمستان است و مکانش روستایی مشرف به کوهی که بر بالای آن مسجد مخروبه‌ای دیده می‌شود. فضای داستان در ابتدا روشن و آفتابی است، سرشار از زندگی؛ طبیعت را می‌بینیم که آفتاب خوش آب و رنگی دارد و برفی که برق می‌زند، صحنه سرزنده کشتی گرفتن خودش و دو پسرش با حاجی، درست کردن نیمروی صبحانه و غذا دادن به پسرها، کفترهایی که در هوا پر می‌زنند. این فضا تا بخش سوم داستان پا برجاست و بعد ناگهان جهان ِ داستان غرق در تاریکی و وحشت و کابوس می‌شود.  داستان روی یک خط روایت می‌شود و گذار زمانی و پرش ندارد.   شخصیت اصلی این داستان، قابله است که شخصیتی پویا دارد. بقیه شخصیت‌ها، فقط در روایت حضور دارند و ایستا هستند. با وجودی که «قابله سرزمین من» یک داستان کوتاه است اما تعداد شخصیت‌هایی که در داستان حضور دارند یا راوی درباره‌شان با جزییات حرف می‌زند، زیاد است. برای مثال مادرشوهرش که همیشه می‌خندد یا زن ترکمنی که تازه زاییده، نوزادی که شب قبل از آغاز روایت به دنیا آورده. در کنار این شخصیت‌های فرعی که از آنها فقط حرف زده می‌شود، کرم، ایاز، حاجی و زائوی مرد در کنار شخصیت اصلی در روایت پر رنگ هستند که به صورت غیرمستقیم شخصیت‌شان ساخته شده است.  دیالوگ‌ها در این داستان، دیالوگ‌هاي شعاری نیستند و بجا و اندازه در خدمت روایت قرار گرفته‌اند. اما راوی در بیان افکار خود بعضی جاها به زیاده‌گویی و دام شعار افتاده. برای مثال آنجا که درباره زن و زاییدن حرف می‌زند، راوی از روایت داستان بیرون افتاده: «زن مست آفرینش است»، «تمام علوم عالم به وسیله بدن زن تجربه می‌شود» یا «اندام مرد از همه این تغییرات، تجربه‌ها و لذت‌ها و دردها محروم است. به همین دلیل زن قدرت تحمل بیشتر دارد.»  کفتر در داستان «قابله سرزمین من» حضور پر رنگی دارد و به همین دلیل شاید بتوان گفت موتیف این داستان محسوب می‌شود که با حال و هوای داستان، وضعیتش تغییر می‌کند. در بخش اول و آغاز داستان شخصیت اصلی داستان، آیه، با غلغلک پرهای چگل که کفتر کرم است از خواب بیدار می‌شود؛ کفتری که «قلبش از پشت کرک ضخیم، پر، تند و هراسان می‌زد» و آیه را نگران می‌کند و باعث می‌شود پنجره را باز کند و چگل را روی هوا رها کند و از کرم می‌خواهد حواسش به او باشد. در بخش دوم درست آنجا که آیه از رفتن به مکه ذوق زده است، کفتر سرما زده‌ای پشت پنجره می‌بیند، گرمش می‌کند و به کرم می‌سپاردش و می‌گوید سوغاتی مکه است. در بخش سوم آیه در کابوس‌هایش می‌بیند کفترهای رنگین را از گودال‌های گوشت سرخ درمی‌آورد، کفترهایی که بوی عجیب و کرخت کننده دارند و آنها را روی هوا پرواز می‌دهد. و در آخر با هشدار دادن به کرم، چگل را که گربه در کمینش نشسته است نجات می‌دهد.  رضا براهنی آذر ماه سال 1314 در تبریز به دنیا آمد. او روزنامه‌نگار، منتقد، داستان‌نویس و شاعر بود و اولین مجموعه شعرش در سال 1341 منتشر شد. مشهورترین اثر داستانی او «آزاده خانم و نویسنده‌اش» را اثری پست مدرن می‌دانند که اواسط دهه هفتاد منتشر شد. رضا براهنی در اولین جمعه قرن پانزدهم از دنیا رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون