• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5176 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۱۴ فروردين

بغض بهار

سارا مالکی

«از بدو‌‌بدوهای شب عید متنفرم»، زن سن و سال‌دار بود، شاید ۵۵ را هم رد کرده بود. تند تند صورتم را بند می‌انداخت و سختی‌های سال نو را برای منی که سالی چند بار بیشتر به آرایشگاه نمی‌رفتم تشریح می‌کرد. از شلوغی خیابان‌ها به بهانه عید بدش می‌آمد، حتی شلوغی سالن آرایشگاه آزارش می‌داد، احتمالا به خاطر اینکه می‌خواست در مدت‌زمان محدودی که دارد همه مشتری‌ها را راه بیندازد. مثل یک ربات که روی دور تند باشد کارش را روی صورتم تمام کرد. آینه را به دستم داد تا خودم را توش ببینم. شکسته بود، مثل سالی که گذشت. تصویرم در آینه کامل نبود اما زخم‌هایی که حاصل تلاش زن برای بند انداختن بود، روی صورتم هویدا بود. اینجا و آنجا زخم شده بود. آمده بودم برای سال نو قشنگ‌تر شوم ولی خب حالا اشکالی ندارد، این چند زخم ریز هم روی بقیه. آینه را بهش پس دادم. رفتم جلوی پیشخوان و حساب کردم. همه در آرایشگاه سخت مشغول بودند که سال نو را زیباتر شروع کنند، با صورتی زیباتر. آخرین نگاه را به گلدان‌های ارکیده مصنوعی که گوشه گوشه آرایشگاه بودند انداختم تا مطمئن شوم مصنوعی هستند و بعد آمدم بیرون. 
روزهای آخر اسفند هوا دل‌انگیز است. یک فنجان قهوه در فضای باز می‌چسبد. رفتم به سبک بانوهایی که خودشان را به قهوه و زمانی برای خود دعوت می‌کنند، برای خودم قهوه‌ای بگیرم. پشت میزی کوچک نشستم، یک فنجان قهوه بدون کافئین سفارش دادم. تا قهوه آماده شود و در طول نوشیدنش به آدم‌ها نگاه کردم، به روزهای آخر سالی که گذشت، به شکوفه‌ها، به دخترها و پسرهای خیلی جوان توی کافه.
 همه اینها به گریه‌ام انداخت. مخصوصا آن دختر مو فرفری که با هر حرکت سر و دستش دلبری می‌کرد به گریه‌ام انداخت. حتی گربه‌ای که آن طرف‌ها چرخ می‌زد به گریه‌ام انداخت. گپ و گفت کوتاهی که با زن کافه‌دار راجع به شستن فرش‌ها داشتیم به گریه‌ام انداخت. زن آرایشگر که با عجله و ناراحتی کار می‌کرد به گریه‌ام انداخت. هنوز دارم فکر می‌کنم چرا با دیدن تک‌تک صحنه‌ها دوست داشتم گریه کنم؟ مگر هوا دل‌انگیز نبود؟ مگر این آدم‌ها هر کدام به شکلی کیف نمی‌کردند؟ مگر زن کافه‌دار شستن فرش‌ها برایش مهم نبود و این موضوع را با من در میان نگذاشته بود؟ 
  نه. واقعا دلیلی برای گریه وجود نداشت. اما گریه‌ام جنسش از آنهایی بود که هربار با دیدن صحنه‌هایی شاد پیش می‌آمد. مثل گریه‌ بعد از دیدن شادی و رقص مردم در شب چهارشنبه‌سوری. رقص و بی‌پروایی‌شان به گریه‌ام مي‌اندازد، اینکه دوست دارند و حق شان است که در خیابان با هم برقصند اما در کل ۳۶۵ روز سال همین یک شب دل را به دریا می‌زنند. دیدن شادی آدم‌ها در هوایی دل‌انگیز با پس‌زمینه‌ شکوفه‌های صورتی و سفید هم همین حس را برایم دارد، محرومیت‌ها ومحدودیت‌ها را برایم پررنگ‌تر می‌کند و بغضی را به گلویم می‌آورد و بعد از آن اشکی را که نمی‌توان گفت جنسش تماما از غم و اندوه یا ناراحتی است، جنسش از حس عجیب خوشحالی توام با مهر و ترحم و حسرت است. تمام این حس‌ها عجیبند اما هستند. لطافت و تمیزی هوا به گریه‌ام می‌اندازد و شادی آدم‌هایی که آرزویم این است هرروز خوشحال‌تر از این بودند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون