• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5185 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۲۴ فروردين

قطعاتي از آثار عطار نيشابوري

روزگار من بشد در انتظار

تذكره‌الاولياء
 ذكر بايزيد بسطامي: پس چون برفت و مدينه زيارت كرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن. با جماعتي روي به بسطام نهاد. خبر در شهر افتاد اهل بسطام به دور جايي به استقبال شدند. بايزيد را مراعات ايشان مشغول خواست كرد و از حق باز مي‌ماند. چون نزديك او رسيدند، شيخ قرصي از آستين بگرفت و رمضان بود. به خوردن ايستاد. جمله آن بديدند، از وي برگشتند. شيخ اصحاب را گفت: نديدند. مساله‌اي از شريعت كار بستم همه خلق مرا رد كردند.
پس صبر كرد تا شب درآمد. نيم شب به بسطام رفت -فرا در خانه مادر آمد- گوش داشت. بانگ شنيد كه مادرش طهارت مي‌كرد و مي‌گفت: بار خدايا! غريب مرا نيكو‌ دار و دل مشايخ را با وي خوش گردان و احوال نيكو او را كرامت كن. 
بايزيد آن مي‌شنود. گريه بر وي افتاد. پس در بزد. مادر گفت: كيست؟ گفت: غريب توست. مادر گريان آمد و در بگشاد و چشمش خلل كرده بود و گفت: يا طيفور. داني به چه چشم خلل كرد؟ از بس كه در فراق تو مي‌گريستم و پشتم دو تا شد از بس كه غم تو خوردم. ذكر فضيل عياض: نقل است كه در ابتدا به زني عاشق شده بود. هر چه از راهزني به دست آوردي، به وي فرستادي و گاه‌گاه پيشِ او رفتي و در هوس او گريستي. تا شبي كارواني مي‌گذشت. در ميان كاروان يكي اين آيت مي‌خواند: الم يأن لِلّذين آمنوا، ان تخشع قُلُوبهُم لِذكر‌الله؟ -آيا وقت نيامد كه اين دل، خفته شما بيدار گردد؟-چون تيري بود كه بر دل ِ فضيل آمد. گفت: «آمد! آمد! و نيز از وقت گذشت.»
سراسيمه و خجل و بي‌قرار، روي به خرابه‌اي نهاد. جمعي كاروانيان فرود آمده بودند. خواستند كه بروند. بعضي گفتند: چون رويم؟ كه فضيل بر راه است. فضيل گفت: «بشارت شما را كه او ديگر توبه كرد و از شما مي‌گريزد چنانكه شما از وي مي‌گريزيد.»
ذكر رابعه عدويه: نقل است كه وقتي خادمه رابعه پيه پيازي مي‌كرد كه روزها بود تا طعام نساخته بودند. به پياز حاجت بود. خادمه گفت: از همسايه بخواهم. رابعه گفت: چهل سال است تا من با حق تعالي عهد دارم كه از غير او هيچ نخواهم. گو پياز مباش. در حال مرغي از هوا درآمد، پيازي پوست كنده در تابه انداخت. گفت: از مكر ايمن نيم. ترك پياز كرد و نان تهي بخورد. نقل است كه يك روز رابعه به كوه رفته بود. خيلي از آهوان و نخجيران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره مي‌كردند و بدو تقرب مي‌نمودند. ناگاه حسن بصري پديد آمد. چون رابعه را بديد روي بدو نهاد. آن حيوانات كه حسن را بديدند همه به يك‌بار برفتند. رابعه خالي بماند حسن كه آن حال بديد متغير گشت و دليل پرسيد. رابعه گفت: تو امروز چه خورده‌اي؟ گفت: اندكي پيه پياز. گفت: تو پيه ايشان خوري چگونه از تو نگريزند.

منطق‌الطير
از حكايت شيخ صنعان: 
عشق من چون سرسري نيست ‌اي نگار 
يا سرم از تن ببر يا سر درآر
جان فشانم بر تو ‌گر فرمان دهي
گر تو خواهي بازم از لب جان دهي
اي لب و زلفت زيان و سود من
روي و كويت مقصد و مقصود من
گه ز تاب زلف در تابم مكن
گه ز چشم مست در خوابم مكن
دل چو آتش، ديده چون ابر، از توام
بي‌كس و بي‌يار و بي‌صبر، از توام
بي تو بر جانم جهان بفروختم
كيسه بين كز عشق تو بردوختم
همچو باران اشك مي‌بارم ز چشم
زآن كه بي‌تو چشم اين دارم ز چشم
دل ز دست ديده در ماتم بماند
ديده رويت ديد، دل در غم بماند
آنچه من از ديده ديدم كس نديد
وآنچه من از دل كشيدم كس نديد
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تاكي خورم چون دل نماند
بيش ازين بر جان اين مسكين مزن
در فتوح او لگد چندين مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلي بيايد روزگار

مختارنامه: 
در عالم مرگ زندگاني دور است
در رنج جهان گنج معاني دور است
خوش باش كه دور مرگ نزديك رسيد
ناكامي كش كه كامراني دور است

تا رخت وجودت به عدم در نكشند
هر كار كه كرده شد بهم در نكشند
سر بر خط لوح ازلي‌ دار و خموش
كز هر چه قلم رفت قلم در نكشند

تا كي ز غم زيان و سودت آخر
در سينه و دل آتش و دودت آخر
روزي دو درين گلخن پر غم بودي
انگار نبوده‌اي چه بودت آخر

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون