• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5197 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۸ ارديبهشت

لالايي به جاي انشا

اميد مافي

كژال فقط چهارده سال دارد.در گرگ و ميش آن سوي بيستون، دختر گندمگون و سبزه‌رو بي‌وقفه دندان قروچه مي‌كند و قربان صدقه عروسكش مي‌رود تا شايد ضجه‌ها ته بگيرند و دردانه‌اش كمي بخوابد.كژال كه فقط چهارده ارديبهشت را ديده، با نفس نيم جويده و نگاه كالش بايد از خروس‌خوان تا شغال‌خوان براي كودكش به كردي لالايي بخواند و با هر دم فرزندش، بازدمي جانسوز داشته باشد تا در قامت يك مادر، بوي شير تازه را به مشام ناردانه‌اش برساند و آنقدر همپاي گريه‌هاي ترلانِ كوچك اشك بريزد كه يادش برود روزي روزگاري پشت نيمكت‌هاي فسيل آن سوي كرمانشاه، غشه‌غشه خنده‌اش آزاد و بلند تا آسمان مي‌رفت و با شميمِ مداد رنگي روانش تازه مي‌شد.مادري كه گور روياهايش از بد روزگار به قلبش بدل شده است. او هنوز دوازده سالش تمام نشده بود كه به حكم پدر سر از خانه بخت درآورد و بي‌آنكه فرصت كند عروسك‌هايش را همراه جهيزيه نقلي‌اش ببرد، كنار قابلمه جوشان در مطبخ ايستاد و گوشت و خون خود را درون قابلمه به نظاره نشست. كژال هنوز بازي‌هاي كودكي‌اش تمام نشده بود. هنوز گهواره عروسك‌هاي كوكي‌اش را تاب نداده بود كه مذابه خون و عصب را سر كشيد و بانوي خانه‌اي شد كه روح نداشت.شريك مردي كه پانزده سال از خودش بزرگ‌تر بود و فرياد سوختم سوختم بانويش را در آن آشيانه ملال‌خيز به درستي نمي‌شنويد. حالا او بايد هر چند ساعت كودكش را بشويد، شير تازه از بطن وجودش در كام اليكا بريزد و با تب و لرز و درد يادگارش، رعشه‌اي مرگبار بر تنش بيفتد. دختركي چهارده ساله، غريبه با مانيفست مادري اين روزها به جاي آنكه مشق‌هايش را بنويسد و نقاشي‌هايش را بكشد، در خانه‌اي دورتر از خانه پدري با حسرتي دهشتناك، جان كوچكش را فداي فرزندي مي‌كند كه خيلي زود آمده اما براي كژال كه قرار است بهشت زير پايش باشد زمان به فراموشي سپرده شده تا زنگ انشا به زنگ لالايي براي ترلان كوچك بدل شود كه يكريز گريه مي‌كند و به ضرب جغجغه و زنگوله هم آرام نمي‌شود. اين چه رسمي است كه دختركي با چشم‌هاي كم‌سو و جسم زار و نزار بايد شعرهاي مادرانه را براي جگرگوشه‌اش هجي كند و چند سال بعد در حالي كه دلش براي نيمكت و درس و مدرسه غنج خواهد زد، براي ثبت‌نام ترلان هفت ساله‌اش به همان دبستاني قدم بگذارد كه روزگاري نزديك، خود در حياط آن وسطي بازي مي‌كرد و كاردستي‌هايش را نشان همسن و سال‌هايش مي‌داد. دختر كوچك و پريچهر كوچه‌هاي خاكي، كنار سوگلي‌اش رشد خواهد كرد و بيشتر قد خواهد كشيد تا در گذر ايام دخترش، خواهرش شود.آن وقت شايد مادري كه خيلي زود تسليم جادوي اشك‌ها و لبخندهاي بي‌پايان كودك قنداق كرده‌اش شد و فرصتي براي بازي‌هاي سرخوشانه پيدا نكرد، پريشاني ابدالآبادش كمي رنگ ببازد و در روزگار قحطي عشق، طعم دلدادگي را در شمايل مادري عاشق بچشد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون