• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5197 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۸ ارديبهشت

تب

اميد توشه

بيرون باد مي‌پيچيد لاي درختان مجتمع. پنجره باز بود و صداي خم و راست شدن شاخه‌ها در سكوت نيمه‌شب شنيده مي‌شد. با اينكه اتاق خواب هم سهمي از اين خنكي بهاري داشت، اما مرد همچنان روي تخت افتاده بود و دانه‌هاي درشت عرق روي پيشاني‌اش نور چراغ آشپزخانه را بازتاب مي‌داد. زن دورتر كنار پنجره ايستاده بود و با سيگار خاموش توي دستش بازي مي‌كرد. مرد دوباره در خواب ناله كرد. زن سيگار را گذاشت پشت گوشش و رفت كنار تخت و با دستمال كاغذي عرق پيشاني مرد را گرفت. پيش خودش فكر كرد كاري از دستش بر نمي‌آيد. هر كاري بلد بود را انجام داده بود. از ديشب نخوابيده بود. رفت آن سوي تخت دراز كشيد. گوشي‌اش را گرفت دستش و عكس‌هاي دونفره اين چند وقت را نگاه كرد. چشمانش زوم كرد روي چشمان مرد. سپس سرش را برگرداند و در تاريك و روشن اتاق به صورتش نگاه كرد. دوستش داشت. ناگهان مرد از جا جهيد و نشست روي تخت و فرياد زد: «دوستش دارم، دوستش دارم.» به سرعت يك دستش را گذاشت روي سينه مرد و دست ديگر را زير گردنش و آرام روي تخت درازش كرد. مرد چشمانش را بست و غلت زد روي شانه‌اش. چرا تبش پايين نمي‌آمد. زن ياد درمان‌هايي افتاد كه اين مدت امتحان كرده بود. سيگار را از پشت گوشش برداشت و رفت لب پنجره. روشن كرد. با اينكه سعي كرد دود را فوت كند بيرون، اما قدرت باد بيشتر بود. دود آمد داخل. زن لبخند تلخي زد. چه تلاش بيهوده‌اي. مدت‌ها بود هواي تهران آنقدر صاف نشده بود. ماه مي‌درخشيد. مرد صدايش زد: «آب. تشنمه.» نشسته بود روي تخت و سرش را بين دو دستش گرفته بود. زن از شيشه آب پاي تخت يك ليوان برايش ريخت و گرفت سمتش. اما مرد جاي ليوان، سيگار را از دست زن گرفت و شروع كرد به كشيدن. تنش خيس عرق بود. از زن ساعت را پرسيد. فيلتر سيگار را داد دستش و آب را گرفت و با سه جرعه نوشيد و دوباره روي تخت ولو شد. زير چشمان زن گود رفته بود. بايد مي‌خوابيد. از پاكت سيگار يكي برداشت و رفت زير هود آشپزخانه و روشن كرد. بعد شيشه آب را از شير پر كرد. مسواك زد. صورتش را شست. در آينه به خودش نگاه كرد. لبخند زد. برگشت توي اتاق خواب. عرق پيشاني مرد را پاك كرد و كنارش دراز كشيد. نسيم بهاري از روي تخت عبور مي‌كرد. در سكوت به صداي باد گوش داد. ناگهان مرد از جا جهيد و فرياد زد: «دوستش دارم، دوستش دارم، دوستش دارم.» زن انگار پسر بچه‌اي را بخواباند با صداي نرمي زير گوشش گفت: «مي‌دونم عزيزم. مي‌دونم. بخواب.» مرد دراز كشيد. پيشاني‌اش دوباره عرق كرده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون