از كتاب رهايي نداريم
اسدالله امرايي
پاييز فصل آخر سال است
نويسنده: نسيم مرعشي
نشر چشمه
فكر اينكه چرا به اينجا رسيديم، كجا را اشتباه كرديم، كجاي خلقت و با كدام فشار شالودهمان ترك خورد كه بدون اينكه بدانيم براي چه، با يك باد، طوري آوار شديم روي خودمان كه ديگر نميتوانيم از
جايمان بلند شويم.
نميتوانيم خودمان را بتكانيم و دوباره بايستيم و اگر بتوانيم، آني نيستيم كه قبل از آوار بودهايم. اشتباهِ كدام طراح بود كه فشارها را درست محاسبه نكرد و سازهمان را طوري غيرمقاوم ساخت كه هر روز ميتواند براي شكستنمان چيزي داشته باشد؟ فكر زندگي بيخنده و بيآرزو تكهتكهام ميكند. مثل لكه زشت زرد ماست، روي پيشخوان
آشپزخانه.
كتاب فتح پلاسان
اثر اميل زولا
ترجمه هوشنگ اميرمكري
نشر نيلوفر
در سلول انفرادي تولت تاريكي مطلق حكمفرما بود. جريان هواي بسيار سردي موره را از حالت كرخي و گيجي توام با جمود كه بحران اول شب او را بدان دچار ساخته بود خارج كرد. در حالي كه چسبيده به ديوار چمباتمه زده بود با چشمان باز لحظهاي بيحركت ماند، سرش را آهسته روي سنگسرد ميغلتاند و مانند بچهاي كه از خواب بيدار ميشود
ناله ميكرد.
ولييك جريان هواي بسيار مرطوب ساقهايش را چنان آزار ميداد كه از جايش بلند شد و به اطراف نگاه كرد. در برابر خودش درِ سلول انفرادي را كه كاملا باز بود مشاهده كرد.
عشقهاي زودگذر ماندگار
نويسنده: آندري سرگيويچ مكين
اسدالله امرايي
نشر چشمه
او بود كه براي نخستينبار نشانم داد، زني كه عشق در خانه دلش جا دارد ديگر به دنياي ما تعلّق ندارد، بلكه از اين جهان دنياي ديگري ميآفريند كه در آن زندگي ميكند، حكم ميراند و زندگي پر تنش زمانه را پوچ و بيهوده ميانگارد بله، زندگي فرا سيارهاي. و جالب اينكه ملاقات ما در صحنهاي صورت گرفت كه قرار بود نشانگر زندگي فارغ از عشق باشد!
قرباني
نوشته كورتزيو مالائارته
ترجمه محمد قاضي
نشر ماهي
پرتو آفتاب غروب تا ته دكان تاريك واكسي تابيده و قوطيهاي واكس را روشن كرده است. گاهگاه يك دسته يهودي دستبند به دست را از خيابان عبور ميدهند. همه با سر افكنده راه ميروند و سربازان رومانيايي با لباس نظامي به رنگ ماسه دنبالشان هستند.
سربازي كه روي كرسي مسي و بلند واكسي نشسته است، به واكسي ميگويد: «چرا نميروي كفشهاي اين بدبختها را براي آخرين بار واكس بزني؟» و واكسي همچنان كه صورت پريدهرنگ و نمناك خود را برميگرداند، در جواب ميگويد: «مگر نميبيني كه همه پابرهنهاند؟» آهسته سوت ميزند و برس را با چابكي عجيبي روي كفشها به پرواز درميآورد.