به پيانيست شليك كن
اميد مافي
گيج بود.منگ بود.درخت خرمالوي پير ميان باغچه را كه ميديد، عرق ميكرد و به هذيان ميافتاد.انگار پشت درخت خرمالو ظن و شُبههاي روحخراش، گريبانش را گرفته بود كه اينگونه با اختلال تفكر دست و پنجه نرم ميكرد.اسكيزوفرني بيماري صعب و رنجآوري بود كه در گذر زمان به كابوس مردي كه تنها سايهاي از خودش بود، بدل شده بود.همو كه سالهاي سال ديگر به هيچ قاب عكسي خيره نميشد و هيچ خاطرهاي زخمهاي زندگياش را مرهم نميگذاشت و هيچ پاكت نامهاي حال دلش را خوب نميكرد.
روانپريشي درست از زماني سراغش را گرفت كه شهر خالي از يك عشقِ زميني تطهير شده، براي او به گورستاني متروكه بدل شد.قبله آمالش در پگاه استخوانسوزِ آخر زمستان بيخبر از آن شهر رفت و حتي از دو خط شعر ناقابل كه گوياي همه چيز بود و خود ناچيز حذر كرد. او آنقدر بيرحمانه رفت كه داروهاي سنگينِ ضد روانپريشي نيز افاقه نكردند تا ده سال پس از كوچ دختري كه بيوفايي را به تمام زبانهاي دنيا ميشناخت، مرد صداي موريانههايي كه در روز روشن افكارش را ميجويدند و به وهم مزمن وجودش تيشه ميزدند را بشنود و با لباس پاره، كفش پاره، جوراب پاره و كيف پاره در پيادهروهاي بالاي شهر به انتقام از جنوني كه در آستانه ميانسالي سراغش را گرفته بود، بينديشد.
با تصميم روانپزشك عاشق دلشكستهاي كه به تازگي دچار صرع نيز شده بود را در بيمارستان رواني آن سوي شهر بستري كردند. با داروهايي مردافكنتر و دز بيشتر.حالا ديگر مرد هر روز صبح در چمنزار بيمارستان دست معشوقهاش را زير باران خيال ميگرفت و او را به ملاقات كوكبي ميبرد كه از شكاف ديوار بيرون زده بود و عشقي يائسه را با گلبرگهايش فرياد ميزد.مرد، غرقه در اقيانوسِ پندار، كنار گمشدهاي كه سالها از او بيخبر بود براي گنجشكها دانه ميريخت و رنج مشترك خود را با ديوارهاي بلند قسمت ميكرد.او خواب ديده بود كه يكي از همين روزها معشوقهاش به او در حال نواختن پيانو در تراسِ بهشت شليك ميكند و تمام! با اين همه دلش غنج ميزد براي همنفسي با خاتون قصههاي بيسرانجام.
هر بار هم كه خانواده به ديدارش ميآمدند به عشق آيناز داروهايش را ميخورد و در اپيزودي غريبه با روانپريشي، نغمهاي از قمرالملوك وزيري را با صداي بلند ميخواند و بعد تنها به چند جمله بسنده ميكرد: ممنونم كه مرا به اينجا آورديد.اينجا آيناز هر روز دكمههاي لباسم را ميبندد و هر هفته ناخنهايم را ميگيرد و باران نيز با وجود تكبرش ديگر با لحن گوشخراش صدايم نميزند.مرد همه اين حرفها را در حالي ميزد كه عرق سرد ماسيده بر پيشانياش نشان ميداد اسكيزوفرني نفرين شده بيش از اندازه ياختههاي مغزش را بلعيده است.با اين همه به وقت خداحافظي، سرشار از وهمي جانسوز خانوادهاش را با شعري بدرقه ميكرد:
چه كوتاه است شبهاي وصال دلبران يارب
خدا از عمر ما بر عمر اين شبها بيفزايد