• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5214 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۲ خرداد

گفت‌وگو با محمدجواد جزيني، نويسنده

جانسوز، مثل سوداي نوشتن

ليلا باقري

محمدجواد جزيني درچه‌اي متولد مرداد 1345 است. تقريبا تمام دوره جنگ را جنگيده. از فتح خرمشهر تا قبول قطعنامه. مجروح شده و تا نزديكي‌هاي مرگ هم رفته؛ اما نمرده. با داستان زندگي مي‌كند. مي‌گويد عاشق نوشتن است اما بيشتر درس نوشتن مي‌دهد. چند تا مجموعه داستان كوتاه و مقالاتي پژوهشي و كارهايي براي مطبوعات. هم با همشهري تازه‌تاسيس همكاري داشته، هم سردبير سوره و رفيق مرتضي آويني و هم با گلشيري مصاحبت داشته. با او گفت‌وگويي انجام شده است كه مي‌خوانيد.

  چه شد كه وارد ماجراي داستان‌نويسي شديد؟
خيلي خودم هم يادم نمي‌آيد چطور وارد داستان شدم! شايد به دليل علاقه‌ام بود. طبقه اجتماعي ما اين‌طور نبود كه خيلي كتاب و كتابخانه داشته باشد و اين‌قدر خواندني‌هاي كودكان و نوجوانان زياد نبود. يادم مي‌آيد در مدرسه پسري به نام يعقوبي داشتيم كه شاگرد اول مدرسه بود. نمي‌دانم خانواده‌اش بود يا مدرسه كه برايش كتابي از مجموعه‌ تن‌تن به عنوان جايزه گرفتند؛ وقتي من اين تن‌تن را ديدم نمي‌دانيد چقدر هيجان‌زده شدم. بچه‌هاي امروز نمي‌توانند درك كنند؛ چون چشم باز كردند و دور و برشان پر از امكانات متنوع، بازي‌ها و سرگرمي‌ها بوده. براي من خيلي عجيب بود؛ كتاب را كه باز كرد، پر بود از عكس‌هاي رنگي و يك قصه هيجان‌انگيز. بعد از التماس‌هاي من براي خواندن كتاب، گفت يك روز بيا درِ خانه ‌ما. يادم مي‌آيد دم در يك پله داشت. روي آن نشستم و آن‌قدر نازش را كشيدم تا كتاب را آورد و گذاشت روي زانويش و گفت ببين! كتاب را روبه‌روي خودش گذاشته بود و من روبه‌رويش نشسته بودم. هرچه بهش گفتم خوب برش گردان، مي‌گفت نه! همين‌جوري ببين، دست هم نزن. خودش ورق مي‌زد. گفتم پس يعقوبي ورق نزن، بگذار بخوانم. يعني من سر و ته تماشا مي‌كردم و نمي‌گذاشت به ديالوگ‌ها برسم و زود ورق مي‌زد. خيلي غم‌انگيز بود اين موقعيت. تا خانه به آن داستان فكر مي‌كردم و بخش‌هايي را كه نخوانده بودم، توي ذهن خودم سامان مي‌دادم. هميشه آرزو داشتم آن كتاب را داشته باشم. هيچ‌وقت هم امكان اينكه مثلا پدر و مادرم آن كتاب را بخرند، نبود. خيلي هم نوبر بود به نظرم از اولين كتاب‌هاي تن‌تن ترجمه شده در ايران در حدود سال‌هاي 52-50. تا اينكه نزديك خانه‌ ما يك كتابخانه در ابتداي خيابان خراسان زدند. خانه‌ ما آب‌منگل بود. به مادرم التماس كردم كه من هم بروم كتابخانه. آن‌قدر نشستم كنارش و گفتم كه ما را اگر ببري كتابخانه خوب است براي آينده‌مان تا قبول كرد. حالا بايد بابا را راضي مي‌كرديم كه پول بدهد برويم عكس بيندازيم. مي‌گفت اگر مي‌خواهد برود كتابخانه... براي چه عكس مي‌خواهد؟ مگر مي‌خواهند استخدامش كنند؟ بالاخره قبول كرد. لباس خوشگل‌هاي‌مان را پوشيديم و رفتيم عكاسي چهرآذر سر سه‌راهي امين‌حضور. عكس دو، سه هفته بعد حاضر مي‌شد. خلاصه عضو كتابخانه كانون پرورشي شدم. وقتي رفتم توي كتابخانه تا حالا اين‌قدر كتاب نديده بودم. نمي‌دانيد چقدر آنجا براي من هيجان‌انگيز بود. خيلي هم معذب بودم چون تا به حال چنين جايي نرفته بودم. خانمي كه آنجا بود به من گفت حالا برو يك كتاب انتخاب كن. من صاف رفتم سر يك قفسه و اولين كتاب را برداشتم. گفت چقدر زود انتخاب كردي. من آن‌قدر از اين فضاي ناآشنا ترسيده بودم كه مي‌خواستم زودتر بيايم بيرون. مادرم هم دم در روي سكو منتظرم نشسته بود. موقع رفتن آن خانم گفت هفته‌ بعد كه كتاب را آوردي بايد بگويي كه از اين كتاب چه فهميدي. شب رفتم با هيجان و به سختي خواندم؛ اسم داستان بود: داستان يك شير واقعي.
  آن‌قدر يك‌باره... سر قفسه داستان بزرگسال كه نرفتيد؟
نه كودك. يك قصه‌ عجيب و غريبي از كشته شدن يك شير و ريختن خونش در دشت و اينكه هميشه از خون شير لاله در مي‌آيد و از اين فضاهاي اين‌طوري. تا مدت‌ها فكر مي‌كردم در بيابان‌ها اگر گل قرمزي است از خون شيري است كه در آنجا مرده. يادم هم نمي‌رود آن شب گريه كردم به خاطر شيري كه كشته مي‌شود. يك دفتر داشتم كه اسم قصه‌هايي را كه مي‌خواندم مي‌نوشتم و اينكه چه فهميدم. 
  چه شد كه رفتيد سمت نوشتن؟
سال 56 يك دوستي داشتيم كه وقتي به خانه‌مان مي‌آمد، دفترم را مي‌ديد و تشويق مي‌كرد و برايم كتاب مي‌آورد. كتاب‌هاي علي‌اشرف درويشيان، صمد بهرنگي و اينها را... يك‌بار ‌گفت مي‌خواهي بروي يك نويسنده را ببيني؟ گفتم بله. مرا برد به انتشارات كتيبه در خيابان فروردين. روبه‌رويش هم نشر تندر بود. بعدها فهميدم اينجا محل جريان‌هاي چپ‌ است. خانم قدسي قاضي‌نور آمد. من كتاب‌هايش را خوانده بودم. مرا به او معرفي كردند و گفتند اين همان بچه‌اي است كه تعريفش را كرديم. دفترم را ورق زد و آن جمله‌هاي مسخره‌ من را خواند و گفت بارك‌الله. يك كتاب تازه ازش چاپ شده بود؛ گرگ‌ها و خرگوش‌ها. اسمم را پرسيد و توي كتابش نوشت براي محمد؛ چريك كوچولو و آن كتاب را به من داد. اين آشنايي با اين نويسنده براي من خيلي عجيب و غريب بود و نمي‌دانيد چه هويتي به من داد. يعني فكر مي‌كردم الان ديگر توي حوزه‌اي هستم كه نويسنده‌ها مرا مي‌شناسند. خوب اينها خيلي مرا تقويت كرد تا خورد به دبيرستان كه از قضا، شمس لنگرودي كه چپ بود، شد معلم اقتصاد ما. البته اسم ديگري داشت و هنوز شمس لنگرودي نبود. آنجا بچه‌ها بهش گفتند: «آقا! جزيني شعر مي‌گويد.» گفت بيا بخوان. خواندم و او هم خيلي تشويق مي‌كرد. تا اينكه يك روز بچه‌ها كه رفتند يك كتاب به من داد و گفت اين را يواشكي ببر بخوان. حالا فكر كنيد آن كتاب چه بود؟ اقتصاد به زبان ساده م. عسگرزاده، مال ماركسيست‌ها. حالا من نمي‌دانم او چه فكري كرده بود و اين بچه چرا بايد اين را بخواند. آنها كه فعاليت سياسي دارند مي‌دانند اين كتاب را توي تشكيلات سياسي، گام اول مي‌خوانند كه بعدا بروند با عقايد ماركس و لنين آشنا شوند. خلاصه مقدماتي و مباني ديدگاه چپ‌هاست. كتاب سختي بود نه لذتي داشت خواندنش و نه مي‌فهميدمش ولي چون آقاي شمس لنگرودي به من داده بود و يواشكي از بچه‌ها، به نظرم مي‌رسيد خيلي آدم مهمي‌ هستم. گاه‌گداري كلمات سخت را هم ازش مي‌پرسيدم. رفته رفته برايم كتاب‌هاي مختلف مي‌آورد تا ريختند توي مدرسه و ايشان را گرفتند. ولي من ديگر در كتاب افتاده بودم. بعدش خورد به جنگ و... و بعدش با يك اتفاق وارد حوزه هنري شدم.
  دوره‌هاي داستان‌نويسي را در حوزه گذرانديد؟
حوزه هنري آن موقع آقاي مخملباف، آقاي قيصر امين‌پور، حسن حسيني و وحيد اميري و اينها يك تشكيلات ادبي و كلاس‌هاي ادبياتي داشتند. اولين گام آشنايي من با مساله‌ داستان‌نويسي به معني اخصش از همان مجموعه شروع شد. سال 65-64 كلاس‌هاي داستان آنجا تشكيل مي‌شد. اگر من جزوه‌ها را به شما نشان بدهم بيشتر به نظرتان خنده‌دار است. مثلا درس اول مي‌خوانديم كه داستان‌نويس بايد قرآن را بداند، حديث بداند، مكارم اخلاقي داشته باشد. نه اين‌جوري كه امروزه من و شما مباحث تئوريك را مي‌شناسيم. كار ما آنجا شروع شد در واقع. البته در حد هنرجو نه در حد قابل ارايه.
  كار جدي نوشتن چطور آغاز شد؟
يك‌دفعه بعد از شش ماه كه از جبهه آمدم و پانزده روز مرخصي داشتم و دقيقا يادم است كه مصادف شد با روزي كه هواپيماي مسافربري ايران را زدند. مخملباف بهم گفت مي‌خواهي بروي راديو نويسنده بشوي؟ نويسندگي راديو آن موقع براي خودش ابهتي داشت. اين‌جوري نبود كه مثلا 500 تا برنامه باشد و هركس برود براي خودش برنامه بسازد. يك برنامه داشت آخر شب، در ابتداي شب و يك بحث فرهنگي داشت. من گفتم بله چون خيلي برايم رشد حساب مي‌شد. وقتي رسيدم راديو كه ميدان ارگ بود داشتند خبر مي‌دادند كه هواپيما را زده‌اند. راديو به‌هم ريخته بود. رفتم پيش آقاي بيژن پيروز كه خيلي هم سرش شلوغ بود. چند دقيقه‌اي ايستادم كه آقاي پيروز گفت چه كار داريد؟ خودم را معرفي كردم و گفتم از طرف كه آمده‌ام. ايشان استقبال كردند و گفتند خبر را شنيدي؟ گفتم بله. يك دسته كاغذ و يك مداد و پاك‌كن به دستم دادند و گفتند برو در آن اتاق كه ساكت باشد يك متن بنويس و بيار. حالا من نمي‌دانستم اصلا چه بايد بنويسم. نمي‌توانم بنويسم. هرچه تا آن زمان نوشته بودم خيلي بدوي و هنرجويي و غيرفني بود. مي‌خواستم بروم بگويم آقا معذرت مي‌خواهم، من اشتباه كردم. نبايد مي‌آمدم. ولي از معرفم خجالت مي‌كشيدم. اگر او نبود مي‌رفتم مي‌گفتم نمي‌توانم بنويسم. خلاص! اين‌قدر عرق نريزم! ولي گفتم بگذار اين را بنويسم فوقش مي‌گويد خوب نيست. هي نوشتم و پاك كردم خلاصه يك صفحه و نيم نوشتم و رفتم با ترس تحويل دادم و ايشان نگاهي كرد و گفت به به... آقاي فلاني، اين متن برود براي ضبط و اجرا... و به من گفت كه امروز بعدازظهر ساعت چهار پخش مي‌شود. از ساعت دو رفتم پاي راديو نشستم تا برنامه شروع شد و متن را خواند. بعدا فهميدم آن كار تمهيدي بود كه ما بهش مي‌گوييم هل دادن براي اينكه كسي شنا ياد بگيرد. بعدا فهميدم كلي به من خنديده‌اند و عمدا اين كار را براي انداختن در مخمصه و ريختن ترس من كرده‌اند. ما خودمان هم هنوز از اين تمهيد استفاده مي‌كنيم؛ كسي را جايي معرفي مي‌كنيم يا يك قصه‌اش را چاپ مي‌كنيم.
پخش كه شد اعتماد به نفس گرفتم. برنامه‌اي بود به نام بچه‌هاي انقلاب كه صبح پخش مي‌شد و يكي هم برنامه آينده‌سازان كه حدود چهار عصر پخش مي‌شد. من ديگر برنامه‌نويس اينها شدم و همزمان در حوزه هم فعال بودم. يواش يواش جُنگي به نام بچه‌هاي مسجد راه افتاد. من عضو شوراي اين جنگ شدم و از اينجا رسما وارد كار شدم و جنگ تمام شد و جذب مجموعه شدم. ممكن است همه آن علاقه‌مندي‌ها كمك كرد و به اينجا رسيدم.
  حالا چرا معلمي؟ خيلي‌ها وارد داستان نويسي مي‌شوند ولي معلمي نه!
معلمي را نمي‌دانم. شايد خدا زده پس كله‌ آدم. در اتمسفري كه بوديم كار آموزش و نوشتن انگار توامان بود. يعني فكر مي‌كنم بين نويسندگي و معلمي خيلي فاصله‌اي نيست. فاصله‌ دست و زبان است. نمي‌دانم چطور شروع شد و رگه‌هايش از كجا آمد. 
فكر مي‌كنم سال 66-65 بود كه يك نفر از دوستان آمد به من گفت بيا در بسيج نوجوانان و به اين بچه‌ها قصه‌نويسي ياد بده. در حالي كه من خودم در حال آموزش بودم و هيچ‌چيز چاپ شده‌اي نداشتم. حالا يادم نمي‌آيد چه چيزي به آنها ياد دادم. در پارك شش بهمن در ميدان خراسان كلاس‌ها براي پسربچه‌ها تشكيل مي‌شد. همزمان با اينها در دفتر بررسي آثار حوزه هنري رويه اين‌طور بود كه مطالبي كه به جُنگ مي‌آمد بخوانيم...
  چقدر خروجي داشتيد شما؟
آخرين آمار ما مربوط به زماني است كه آقاي زم داشت از حوزه مي‌رفت و در مهر هم چاپ كرديم. آن موقع ما 7000 هنرجوي قصه‌نويسي داشتيم. يعني اواخر 70. بعد پيك قصه‌نويسي آمد كه خودش بيش از 5 هزار نفر را در عرض ده، پانزده سال تربيت كرد و بعد هنرستان آمد. از مجموع اين سه مرحله، عدد مشخص نداريم. ولي الان ما فقط 2000 هنرجوي غيرحضوري از سراسر كشور در 40 كلاس داريم.
  تصور شما از هنرجوي مطلوب چيست؟
خيلي به اين فكر نكردم.
  هنرآموخته مطلوب چه؟
فكر مي‌كنم هنرجوي مطلوب آن هنرجوي باپشتكار و علاقه‌مند است كه امر نوشتن برايش همان‌قدر جدي است كه براي من. البته تلاش مي‌كنم به همه يك‌جور و همان علي‌السويه نگاه كنم ولي وقتي به مجموعه نگاه مي‌كنم ميزان ارتباط به آن دغدغه‌ بيشتر هنرجو مرتبط است. زمينه ادبيات آن‌قدر گسترده است مثلا اگر بگوييم الان 100 نفر دارند آموزش مي‌بينند فرض كنيم 30-25درصد آنها كتابي چاپ كردند يا حتي بيشتر 50درصدشان... بعضي‌ها هم به حوزه روزنامه‌نگاري رفتند. بعضي‌هاشان هم مميز وزارت ارشاد شدند. دوستي به من مي‌گويد بچه‌هاي مميزي كتاب كساني هستند كه از هنرستان تو بيرون آمده‌اند. من هم مي‌گويم خوب قبل از اين هم مميز داشته‌ايم. حالا باز گلي به جمال اينها. بعضي‌ها رفته‌اند در كار نقد. بعضي‌ها هم با سطح بالا يا پايين در شهرستان‌هاي مختلف مدرس شده‌اند. بذري ريخته شده و در يك پروسه بلندمدت اينها خودشان را نشان مي‌دهند.
  كلاس‌هاي شما همواره به شوق‌انگيز بودن‌‌شان مشهورند. چطور در تمام اين سال‌ها با وجود همه دشواري‌ها و پستي و بلندي‌ها اين شوق و انگيزه را حفظ كرديد؟
دغدغه‌هاي جانسوزي نويسنده‌ها دارند كه به مقوله آموزش ربطي ندارد. به نظرم وارد كردن اين مباحث به سطح پايين مانند اين است كه بروي در مهدكودك و به جاي اينكه با بچه‌ها سرگرم بازي شوي از آينده‌اي بسيار شوم و خطرناك براي‌شان بگويي. ما فكر مي‌كنيم در مهدكودك هستيم؛ بايد بازي و شادي بكنيم؛ هدف ما بازي و سرگرمي و شادي‌آفريني است و در كنارش هم آموزش مباحث ابتدايي. يا در مثالي ديگر مربي رانندگي به جاي اينكه فن رانندگي را ياد بدهد مرتب از آمار تصادفات جاده‌اي و ميزان مرگ و ميرش بگويد و ايمن نبودن پرايد. درحالي كه تمام تلاش بايد اين باشد كه با پرايد مهارت رانندگي را به ساده‌ترين و امن‌ترين شكل ممكن ياد بدهي. بله آمار تلفات بالاست اما در مرحله آموزشي گفتن ندارد. بعدها اين بچه‌ها كم‌كم تجربه كسب مي‌كنند يا زير بار سختي كار له مي‌شوند يا به سلامت عبور مي‌كنند. بازهم تاكيد مي‌كنم، وظيفه مقوله آموزش روشن و واضح است و نمي‌توان با احساسات فردي قاطي كرد. من آموزش را به عنوان يك سيستم مي‌بينم، سيستمي كه قرار است امكاني مساوي براي همه علاقه‌مندان و نه مستعدان، ايجاد كنند. افراد مستعد از اينجا بايد بيرون بيايند. بعد از يادگيري، مستعدها بفهمند اين ‌كاره هستند و كار را با پيگيري ادامه دهند. اين شعار تربيت نويسنده ذاتا غلط است. كسي نمي‌تواند نويسنده تربيت كند، تنها مي‌تواند امكاني مساوي براي همه علاقه‌مندان ايجاد كند. 
  خيلي‌ها مي‌گويند نويسندگي كلاس رفتن نمي‌خواهد. حتي عده‌اي لفظ «باز كردن» دكان را به كار مي‌برند و مي‌گويند كسي كه نويسنده باشد، خودش مي‎نويسد. نظر شما چيست؟
از دوره‌هاي ابتدايي كه در فلسفه آفرينش در يونان باستان نظريه دادند، چنين اعتقادي داشته‌اند. معتقد بودند خدايي به نام مموريوس و او نويسنده و شاعر را انتخاب مي‌كند. يعني اين كار را امري آسماني مي‌دانستند. پس تلاش نكنيد، اگر داشتيد مموريوس شما را انتخاب مي‌كرد. تا قرن‌ها همين بود تا اينكه در قرن حاضر شكسته شد. گفتند نوشتن يك مهارت عمومي است مانند رانندگي و آشپزي. درباره نوشتن حرف مي‌زنيم نه استعداد داستان‌نويسي. ما تلاش مي‌كنيم مهارت نويسندگي را آسان كنيم و در اختيار ديگران بگذاريم. از اين مهارت برخي فقط زندگينامه خودشان را مي‌نويسند و برخي هم رمان و داستان. بعد اينكه در دهه‌هاي گذشته افراد زيادي بوده‌اند كه چنين شعاري دادند كه نوشتن قابل آموزش نيست و خودشان حالا كلاس آموزش داستان‌نويسي دارند. البته ممكن است كساني هم واقعا به چشم درآمد به آن نگاه كنند، اما اين نگاه هم ايرادي ندارد. مگر در موسيقي كسي سه تار تدريس مي‌كند ايرادي دارد؟ مگر آموزش عيب است كه اگر كسي سه تار ياد داد و داستان‌نويسي ياد داد كار بدي كرده است. آيا شجريان كلاس آواز مي‌گذاشت براي كسان خاصي به معناي باز كردن دكان بود؟ نه طبيعتا... حتي اگر شجريان و ذوالفنون و... از اين راه نان بخورد، مگر بد است؟ اول اين را حل كنيم كه چه كسي گفته است اگر يكي مهارتي داشته باشد و ياد بدهد و حق‌الزحمه بگيرد كار بدي است. 
  بين نوشتن و درس دادن كدام را انتخاب مي‌كنيد؟
حتما نوشتن را...


    سال 56 يك دوستي مرا برد به انتشارات كتيبه در خيابان فروردين. روبه‌رويش هم نشر تندر بود. بعدها فهميدم آنجا محل جريان‌هاي چپ‌ است. خانم قدسي قاضي‌نور آمد. مرا به او معرفي كردند و گفتند اين همان بچه‌اي است كه تعريفش را كرديم. دفترم را ورق زد و آن جمله‌هاي مسخره‌ من را خواند و گفت بارك‌الله. يك كتاب تازه ازش چاپ شده بود؛ گرگ‌ها و خرگوش‌ها. اسمم را پرسيد و توي كتابش نوشت براي محمد؛ چريك كوچولو و آن كتاب را به من داد.
    من آموزش را به عنوان يك سيستم مي‌بينم، سيستمي كه قرار است امكاني مساوي براي همه علاقه‌مندان و نه مستعدان، ايجاد كنند. افراد مستعد از اينجا بايد بيرون بيايند. بعد از يادگيري، مستعدها بفهمند اين‌كاره هستند و كار را با پيگيري ادامه دهند.
    اين شعار تربيت نويسنده ذاتا غلط است. كسي نمي‌تواند نويسنده تربيت كند، تنها مي‌تواند امكاني مساوي براي همه علاقه‌مندان ايجاد كند. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون