پنجره
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود به سوي وسعت
اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه عطر ستارههاي كريم
سرشار ميكند
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست
من از ديار عروسكها ميآيم
از زير سايههاي درختان كاغذي
در
باغ يك كتاب مصور
از فصلهاي خشك تجربههاي عقيم دوستي و عشق
در كوچههاي خاكي معصوميت
از سالهاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميزهاي مدرسه مسلول
از لحظهاي كه بچهها توانستند
بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند
و سارهاي سراسيمه از درخت كهنسال
پر زدند
فروغ فرخزاد