• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5223 -
  • ۱۴۰۱ جمعه ۱۳ خرداد

حاجي رئوف دشتي

علي رزاقي بهار

حاج رئوف دشتي توي فكر بود. مردك بي‌جربزه، با الحاح و اصرار خودش و خانواده و كس و كار‌اش، چند سالي يك لنگه پا وقت صرف كرده بود كه اين كار بشود. حالا توي رويش درآمده و مي‌گويد: 
اصن يه غلطي كردم حاج آقا. شما ميگين چكار كنم؟ همينقدر از دستم بر مياد! 
به قول معروف زير دمش خارخاسك سبز شده و دارد گربه ميرقصاند. چقدر خوب بود اگر مي‌توانست همانجا دم او را بگيرد و از خانه دختر بيرونش كند. پيش خودش فكر كرد: 
همه‌ش تقصير اين دختره است. اينقدر گريه و زاري مي‌كنه كه نميزاره حق اين بي‌وجودو بزارم كف دستش! اگه مي‌ذاشت... كاري مي‌كردم كارستون! حيف كه بچه دارن. اگه پاي اون دسته گل معصوم وسط نبود، حكما حاج رئوف امونش نمي‌داد!
دختر حاجي سال پيش بيست و چهار ساله شده بود و بچه پنج ساله‌اش شيرين و با نمك بود. حاج رئوف به خاطر يك گل صد تا خار را هم تحمل مي‌كرد. مردك، به اعتياد افتاده بود و حالا توي در و همسايه همه مي‌دانستند چكاره است. كارش را از دست داده بود و از صبح تا شب يا خواب بود يا پاي بساطش چرت دو زاري مي‌زد. دختر حاجي اما هنوز دوستش داشت. به اصطلاح خاطرش را مي‌خواست... حاجي به‌شدت فكري بود. اگر مي‌داد اين آدم را يك فصل ادب كنند چه مي‌شد؟ اما فكر ديدن اشك و آه دخترش نمي‌گذاشت دست به اقدامي بزند... بعد با خودش فكر كرد: بزارم سرش به سنگ بخوره. هيچي نگم و تماشا كنم! اما باز هم دلش نيامد. توي همين فكرها بود كه حس كرد دستي روي شانه‌اش است. عشرت خانم بود. زن سبزه روي و پر سر و زبان و مهربانش. چرتش پاره شد و كمي مكث كرد. عشرت خانم كه انگار فكر حاجي را خوانده باشد، گفت: 
حاج آقا مي‌دونم خيلي اذيت شدي واسه اين بچه... اما راهش اين نيس!
-پس راهش چيه زن؟ شما بگو!
-راهش اينه كه باهاش حرف بزني با هردوشون... ميدوني دخترت چقدر عاشق شماست ولي دريغ از اينكه يه بار نشسته باشي و باهاش حرف زده باشي!
حاجي به فكر فرو رفت. زنش راست مي‌گفت. حاجي هميشه منظورش را با حركات سر و چشم يا توسط مادر دختر به او مي‌فهماند و حالي مي‌كرد. هيچ‌وقت مستقيما با دختر حرف نزده بود. دلش هري پايين ريخت. حالا بايد از كجا شروع كند؟
عشرت خانم كه توي در و همسايه به حاج خانم رئوف شهرت داشت، سيني چاي را جلو روي حاجي گذاشت و گفت: 
مثه يه پدر و دختر... اول از احوالش بپرس و دستي به سر و روش بكش... بعد كم كم برو سر اصل مطلب! و برايش از زندگي و... بگو بعد هم با هردوشان حرف بزن، نه اينكه نصيحت‌شان كني، از زندگي و بالا و پاييني‌هايي كه دارد بگو از تجارب خودت و ساختن دوباره زندگي. بگو معني واقعي دوست داشتن چيست...
دل حاجي انگار روشن شد. مي‌دانست مي‌شود. كار نشد ندارد. دلش قرص شد و چايي‌اش را هورت كشيد. بعد از چند شب، حاجي به خواب عميقي فرو رفت... فردا قرار بود با دخترش حرف بزند. اما برخلاف هميشه، نرم، پدرانه و آرام....

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون