يادداشتي درباره داستان كوتاه «اتاق پر غبار» نوشته اصغر عبداللهي
فروپاشي شهر و اتاق و «الفي»
شبنم كهنچي
«اگر راست باشد و من دوباره زنده شوم احتمالا يك سنجاققفلي كوچك خواهم بود يا يك لكه بنفش در تابلويي از شاگال و وقتي من مردم تو به اشيا نگاه كن.» (بخشي از داستان كوتاه «اتاق پر غبار» نوشته اصغر عبداللهي) . به اشيا نگاه ميكنم آقاي عبداللهي و اميدوارم روح ِ قصهپرداز شما، گوشهاي نشسته باشد مشغول بافتن خيال. همانطور كه سالها پيش اتاق كوچك الفي را در خيال ساختيد و مرگش را رج به رج بافتيد؛ يك احتضار طولاني. داستان كوتاه «اتاق پر غبار» اصغر عبداللهي در سال 59 اتفاق ميافتد. داستاني درباره احتضار پيرمرد يهودي كتابفروشي الفي در آبادانِ روزهاي جنگ. الفي هفتاد ساله در اتاق كوچك نيمهتاريكي كه شمعي بدون سوختن و لرزيدن شعله آن را روشن ميكند در بستر مرگ است و ميگويد: «جهان را فراموش نميكنم، مگر آنكه خاخام چشمهايم را ببندد.»گره داستان همينجا مطرح ميشود؛ حاضر شدن خاخام بالاي سر الفي؛ اما آبادان زير باران خمسه خمسه، فرو رفته در دود سياه و گمشده ميان صداي آژير آمبولانس و آتشنشاني... همانطور كه ادنا ميگويد خالي از سكنه شده: «رنگ مو نيست تو بازار. امروز حتي دستفروشها هم نبودند. تاكسيها هم نبودند. هيچ كس نبود.» ادريس، خدمتكار مسلمان الفي براي آسوده مردن «مستر الفي»اش تلاش ميكند خاخام را ببرد پيش الفي اما خاخام او را به ابليس حواله ميكند و ادريس آنقدر مهربان و وفادار است كه حاضر ميشود نقش خاخام را براي پيرمرد بازي كند و چشمهاي او را روي جهان ببندد.داستان از زاويه ديد نمايشي روايت ميشود. راوياي كه بخش اول داستان در اتاق به تماشاي ادنا و الفي نشسته و در بخش دوم همراه ادريس سوار دوچرخه ميشود و كوچه و خيابان شهر را ميان دود ركاب ميزند تا به كنيسه برود.زبان داستان به همراه فضاسازي از نقاط قوت داستان است. جهاني كه عبداللهي در اين داستان ساخته، جهاني در حال فروپاشي است؛ شهر و اتاق و الفي. هر سه در حال فروپاشي هستند. شهر غرق در دود زير آتش خمسه خمسه است و اتاق به خاطر انفجارها در حال فروريختن و الفي در حال مردن. هر چه به لحظه مرگ الفي نزديك ميشويم، فروپاشي شهر و اتاق سرعت بيشتري ميگيرد. وقتي الفي سراغ خاخام را ميگيرد تا دل از دنيا بكند و آرام بميرد، همان زماني است كه بخشي از سقف ريخته و اتاق پر از غبار شده. الفي از فاختهها حرف ميزند و ويولن و توراتي كه از آن هيچ چيز به ياد نميآورد، پنجرهها فرو ميريزد و دود اتاق را تسخير ميكند و شهر ويران ميشود. الفي ميگويد: «روح من هفتاد سال در اين شبهجزيره اندوهزده عرق ريخت.» و كمي بعدتر درباره آبادان، اين «شبهجزيره اندوهزده» ميان هذيان ميگويد: «زمين اين شبهجزيره از رسوبات درياست، از مرجانهاي مرده، فلسِ ماهيها و دندانهاي پودر شده كوسهها. باز هم جزر خواهد شد...» داستان، يك شخصيت پويا (الفي) و دو شخصيت ايستا دارد؛ ادنا و ادريس. نويسنده در اين داستان به صورت غيرمستقيم شخصيتپردازي كرده است. الفي كه از ده سالگي با مرگ آشنا شده و ميداند بالاخره ميميرد، سالهاست به آباندان مهاجرت كرده و همه عمر غرق كتاب و مجلاتي مانند نيويوركتايمز بوده، در پستوي خانه ويولن ميزده و عاشق زني مو مشكي بوده كه حالا در بستر مرگ به ياد نميآورد چه كسي بوده. او در طول زندگي، مذهبش را كنار گذاشته و هيچ جملهاي از تورات به خاطر ندارد. حتي نميداند يك يهودي را چطور به خاك ميسپارند اما ميخواهد حالا كه در حال مرگ است يك خاخام بالاي سرش باشد تا جهان را فراموش كند. او آنقدر ميل به زندگي دارد كه اميدوار است بتواند در هيات «يك سنجاققفلي كوچك يا يك لكهرنگ بنفش روي تابلوي نقاشي شاگال» به جهان برگردد. سرنوشت الفي، از جهاتي به سرگذشت «مارك شاگال» نقاش برجسته فرانسوي-روسي شباهت دارد و اشاره عبداللهي به اين نقاش تصادفي نبوده. رابطه شاگال با هويت يهودياش «حل نشده و غمانگيز» بود. او بدون انجام مناسك يهودي از دنيا رفت و حتي يك غريبه يهودي براي خواندن كديش يا نماز يهودي براي مردگان بر تابوت او پا پيش ننهاد. از جمله نمادهايي كه در بيشتر نقاشيهاي او به چشم ميخورد، نوازنده ويولن است.شخصيت ديگر داستان ادنا، همسر الفي است كه بيشتر شبيه به دوربيني است كه كمك ميكند ما درباره وضعيت شهر و اتاق و الفي، از چشم او ببينيم و از دهانش بشنويم. ادريس، شخصيت ديگر داستان، مردي مسلمان و بااخلاق است. از پانزده سالگي يعني سال 1332 كه الفي پيراهن يقه سفيد ميپوشيد به الفي به چشم يك انسان و نه يك يهودي نگاه كرده و هميشه در خدمتش بوده حتي حالا كه جنگ است. او مردي مهربان است كه حتي وقتي با عجله از خانه بيرون ميزند، براي كمك به پاسباني كه به خاطر دود به سرفه افتاده به او ميگويد: «خب من رفتم. تو يخچال پپسي هست بخور گلوت صاف بشه. زود برميگردم.» همين مهرباني باعث ميشود براي آرام گرفتن «مستر الفي»اش، نقش خاخام را بازي كند. در طول داستان، ميبينيم كه الفي صداهايي ميشنود؛ جيكجيك گنجشكها و صداي فاخته به ادنا ميگويد: «عهد كرده بودم صداي فاختههاي اينجا رو بزنم.» و ادامه ميدهد: «بشارتي هم اگه تو صداي فاختههاي اينحا بود، يه جور ديگهاي بود.» اما ما به گواه ادنا، صداي خمسهخمسه و آژير آمبولانس و باران را ميشنويم. غير از اين صداها، شمع نيز در داستان حضوري پررنگ دارد. شمعي كه نه كوتاه ميشود نه اشك ميريزد و نه شعلهاش از باد ميلرزد. شمعي كه در مقابل مرگ و نابودي، مقاومت ميكند مانند الفي كه براي بيشتر زنده ماندن دايم حرف ميزند و به هذيانگويي ميافتد. مرگ بر الفي غلبه ميكند اما شمع در اتاق پرغبار روشن ميماند و حتي با فوت ادنا خاموش نميشود.ديالوگهاي داستان، ديالوگهاي درخشان و پيشبرندهاي هستند. نويسنده در اين داستان با حذف قيد و صفت تلاش كرده هر آنچه لازم است به ما نشان دهد را از چشم راوي معطوف به ادنا و ادريس و در ديالوگها نشان دهد. به همين دليل، ديالوگها از جمله عوامل كليدي و پيشبرنده داستان محسوب ميشود. اين ديالوگها حتي ريتم داستان را از تب و تاب نينداخته و خواننده را تا پايان به همراه خود ميكشاند. داستان كوتاه «اتاق پر غبار» يكي از چند داستان قوي و خوشخواني است كه عبداللهي درباره جنگ و جنوب نوشته است. اصغر عبداللهي سال 1334 در آبادان به دنيا آمد و سال 99 از دنيا رفت. او كارگردان، فيلمنامهنويس و داستاننويس بود و آخرين مجموعه داستانش «هاملت در نم نم باران» همان سالي منتشر شد كه او درگذشت.