• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5249 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۴ تير

پس از قتل عشقي

مرتضي ميرحسيني

روايت مستوفي: هنوز مردم از اسف و افسوس بر قتل ميرزاده عشقي خارج نشده بودند كه موضوع معجزه سقاخانه چهارراه آقاشيخ هادي در شهر منتشر شد. سقاخانه و معجزه؟ اين نامربوط‌ها چيست كه اختراع مي‌كنند؟ دو، سه روزي گذشت. موضوع از حرف تجاوز كرده و به عمل رسيد و از تمام شهر نذر و نياز براي اين سقاخانه جديدالولاده مي‌برند و اعيان محل اسباب چراغ و تزيينات ديگر براي اين مهبط فيض مي‌فرستند و هر شب سر اين چهارراه دكان‌هاي حول و حوش را چراغان مي‌كنند!‌ اي بابا... قرن بيستم و اين حرف‌ها؟ آن‌هم در چهارراه آقاشيخ هادي؟ كه به واسطه اعيانيت محله، استعداد داش خيزي و بنابراين قابليت داشتن سقاخانه با طول و تفصيل را ندارد؟ بعضي هم كه اهل حساب و تفكر بودند، چون در اين چند ساله ديده بودند كه اين قماش اقدامات هميشه مقدمه عمليات ديگريست، مي‌گفتند خدا عاقبتش را به خير كند! يك كاسه‌اي زير نيم‌كاسه هست و اين نذر و نيازها و چراغاني‌ها و اين معجزه‌هاي پشت سرهم بي‌خود نيست (كاسه بزرگ‌تر از نيم‌كاسه است و زير آن جا نمي‌شود. بنابراين غيرمعقول است. اگر كارهاي پوچي را مقدمه براي كار بزرگ‌تري قرار بدهند، مي‌گويند «كاسه‌اي زير نيم‌كاسه است» و اين ضرب‌المثل و كنايه هم البته تاريخچه‌اي دارد كه سبب شهرت آن شده است، منتها من از آن بي‌اطلاعم). نظميه‌اي كه اين‌قدر مواظب است كه به مجرد يك انتشار زننده بر ضد سردار سپه وامي‌دارد نويسنده بدبخت مقاله را نفله مي‌كنند، چرا در اين باب ساكت است؟ و هيچ جلوگيري از اين چرنديات نمي‌كند. ولي كار سقاخانه و معجزات آن، ضمنا بدگويي به بهايي‌ها روز به روز بالا مي‌گيرد: «رييس بابي‌ها عباس افندي/... چرا نمي‌خندي؟» با دست زدن جمعي، به توسط بچه‌لات‌ها، در كوچه‌هاي شهر خوانده شده، حتي شهرت مي‌دهند كه بهايي‌ها مي‌خواسته‌اند سقاخانه را مسموم كنند و كسي را كه براي اين كار فرستاده بوده‌اند، نمي‌دانم دستش شل يا چشمش كور شده و بر اثر اين شهر، بر نذر و نياز سقاخانه افزوده گشته است. اين سقاخانه‌بازي، كه بعد از واقعه قتل ميرزاده عشقي شروع شده بود، از نيمه سرطان تا جمعه 27 اين برج، روزافزون توسعه مي‌يافت. بعد از ظهر اين روز ماژور ايمبري، كنسول‌يار دولت امريكا كه در آن واحد، نماينده مجله جغرافيايي كشور امريكا هم بود، با لوين سيمور، يكي از هموطنانش كه در شركت نفت جنوب ايران خدمت مي‌كرده و به واسطه محكوميتي كه داشته، در كنسولگري امريكا، در حقيقت مدت حبس خود را مي‌گذرانيده است، براي تماشاي اين اوضاع، به سمت خيابان شيخ هادي مي‌روند. البته ماژور ايمبري، با سمت نمايندگي كه از طرف مجله جغرافيايي امريكا داشته است، بدش نيامده كه براي مجله خود مقاله‌اي از ايران هديه بفرستد. شايد محرك باطني او براي اين كنجكاوي هم، همين مقاله‌پراني در اطراف اين سقاخانه بوده. در هر حال، براي اينكه مقاله او كامل‌تر و عكسي هم ضميمه داشته باشد، دوربين عكاسي خود را هم همراه برداشته است... مي‌خواهد عكسي از سقاخانه بردارد، مردم مانعش مي‌شوند و عباهاي خود را جلو دوربين او  و سقاخانه حايل مي‌كنند. هر عاقلي وقتي ببيند كه صاحب بساط نمي‌خواهد عكسي از بساط او بردارد، حقا بايد به همان تماشا قناعت كرده، راه عقب‌نشيني در پيش و سر خويش گيرد. ولي سركار ماژور... چند بار جاي دوربين را عوض مي‌كند و در هر بار، مردم بدون تعرض به او و با گرفتن عبا جلوي دوربين از اين عكسبرداري جلوگيري مي‌كنند (ادامه دارد).

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون