• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5293 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۰ شهريور

حاجي‌بابات كاري كرده كه توي مسجد اسم فاميل تو رو در و ديواره

«بزرگِ خاندان» از قلم افتاده است

شبنم بزرگي

پيرزني كه ديس را جلويش گرفته‌ام، مي‌گويد: «خدا به شما صبر بده دخترجان.»
پدربزرگم مرده است و تحمل عمه‌بزرگ واقعا صبر مي‌خواهد. كمر راست مي‌كنم. با اين فك و فاميل پُر ‌اِفاده‌اي كه ما داريم، كسي ميوه بر‌نمي‌دارد و ديس به اين زودي سبك نمي‌شود. خود ديس هم كه به دستور عمه‌بزرگ بايد نقره باشد. دخترِ كوچك خودش هم با ديس موز پشت سرم مي‌آيد. از ديس او كه يكي هم كم نشده. عمه هنوز هم فكر مي‌كند موز ميوه باكلاسي است. اشاره مي‌كنم كه دست‌كم آن بچه ديگر نيايد، كمرش تا شد از سنگيني آن‌همه بار، عمه‌بزرگ چشم‌غره‌اي به جفت‌مان مي‌زند و ما هم دوباره خم مي‌شويم. به او كه مي‌رسيم، ديس را پس مي‌زند و به بغل‌دستي‌هايش اشاره مي‌كند: «بگير جلوي حاج‌خانم‌ها عمه‌جان!»
پرتقال تامسون درشتي از روي كوه ميوه‌ها قل مي‌خورد و مي‌افتد در دامن حاج‌خانمِ پهلويي‌اش. حاج‌خانم بي‌هوا جيغ كوتاهي مي‌كشد. هولكي معذرت‌خواهي مي‌كنم. عمه دست تپل‌مپلش‌ را با آن النگوي پهن مي‌گذارد بر شانه حاج‌خانم. النگو ساعدش را نزديك مچ قلمبه كرده. حاج‌خانم خودش را كنار مي‌كشد. عمه هم مثلا حواسش را مي‌دهد به حرف‌هاي روضه‌خوان.
مرثيه اول مراسم تمام شده، زن‌ها جيغ‌هاي‌شان را زده‌اند و سنگ‌تمام گذاشته‌اند. حالا صداي روضه‌خوان لابه‌لاي همهمه زن‌ها گم است. عمه چشمش به در است كه لابد اگر از آشنايان خودش كسي آمد شيون و واويلاي مخصوص راه بيندازد. عمه‌هايم مثل بقچه چادرسياهند‌ و بسته به اينكه صداي كدام‌شان بلند شود مي‌شود فهميد فاميل‌ شوهرِ كدام‌يكي پا گذاشته به مسجد. مسجد آفخرا بزرگ است و نمي‌شود از آن فاصله كسي را دمِ ورودي تشخيص داد. البته به قول عمه هر‌چه باشد مسجد مهديه كه نمي‌شود: «حيف حيف كه خودش وصيت كرده بود، و‌گر‌نه مراسمي برايش مي‌گرفتيم توي مهديه بهتر از مراسم مادرم.» حاج‌خانم بغلي تاييد مي‌كند. عمه مي‌گويد: «خب آقا‌جان هم حق داشت. مي‌گفت بايد مسجد خودم باشد. مي‌دانيد كه!» حاج‌خانمِ بغلي تاييد مي‌كند و بعد مي‌گويد: «مهديه هم ديگر مهديه سابق نيست حاج‌خانم‌جان. ديگر فقط توش صندوق مي‌گذارند راي جمع مي‌كنند، پايگاه درست مي‌كنند، اعزام مي‌كنند.» بر‌خلاف مراسم مادر‌بزرگ مسجد خلوت است. سرم را بلند مي‌كنم. بالكن تاريك است. دو ستون از ستون‌هاي نقش‌برجسته پايين كه زن‌ها به مركزشان دور هم جمع شده‌اند، تا بالكن ادامه دارد. پرده كهنه‌اي را با طناب دور آنها بسته‌اند. چشمم به بالكن است كه پاي يكي را لگد مي‌كنم. تندتند معذرت مي‌خواهم و يك‌نفر در ميان تعارف مي‌كنم و از آن‌ قسمت رد مي‌شوم.
يك دور كه تمام مي‌شود، ديس را مي‌گذارم روي سوزني سياه، جلوي عكس پدربزرگ؛ انگار به او هم تعارف كرده‌ باشم. بي‌هوا به پدربزرگ لبخند مي‌زنم. عكس جديد است. خيلي لاغر است و موهاي تابدارش را تقريبا از ته زده‌اند. هيچ شبيه آن حاجي‌بابايي نيست كه مي‌گفت: «بيا يه ماچ بده ببينم پدرسوخته.» و مادر مرا هل مي‌داد سمت پدربزرگ. من توي دست‌هاي بزرگ و گره‌دار پدربزرگ سرم را مي‌دزديدم و صورتم را از ريش چندروزه‌اش پس مي‌كشيدم. نوه بزرگ بودم از نوع پسري و اين در خانواده يعني همه‌چيز. البته عمه‌ها مادرم را نمي‌بخشيدند كه دختر زاييده بود ولي پدربزرگ، دست‌كم در حرف، مي‌گفت فرقي ندارد: «دختر اگر خوب باشد نامدار مي‌شود و خانواده را مي‌برد به عرش، پسر هم اگر بي‌عرضه باشد آدم را مي‌زند به فرش.» از وقتي هم كه دانشگاه معماري اسلامي قبول شدم، هر‌بار پدربزرگ مرا مي‌ديد، مي‌گفت: «مادرت گفته با اين درسي كه مي‌خواني مي‌تواني مسجد و محراب ما را اين‌بار تو درست بكني.» و مي‌خنديد: «نامدار باشي، نامدار باشي.»
اين قضيه تعمير مسجد آنقدر برايش جالب بود كه حتي يك‌بار چند خط از تحقيق درس تاريخ مساجدم را برايش خواندم. به‌ عمد از بخش مسجد آفخرا خواندم كه كيفور بشود: «مسجد آفخراي رشت با قدمت تاريخي نزديك به دو قرن در كنار يك قبرستان مخروبه بنا شده بود.» به پدر‌بزرگ ياد‌آوري كردم كه يكي از قبر‌ها را خودم در حياط دبستان‌مان كه ديوار‌به‌ديوار مسجد بود، ديده‌ام. «در سال 52 با همكاري امام‌جماعت و مردم محله و همت يكي از سرمايه‌داران رشت...» كاش اسمش توي كتاب بود و مي‌شد توي تحقيقم بنويسم و برايش بخوانم. «بازسازي شد.» لبخند بزرگي نشست روي صورتش. «مسجد آفخرا نزديك به دو ‌قرن پيش توسط حاج‌آقا هندي كه از هندوستان به ايران آمده بود و در رشت ازدواج كرده بود، بنا شد. در بازسازي مسجد با چوب، گل و آجر، مساحت مسجد به 220 متر‌مربع رسيد. در سمت چپ محراب، مقبره آقا‌سيد‌فخر‌الدين قرار دارد كه از نوادگان امام سجاد است.» پدر‌بزرگ با سر تاييد مي‌كرد.
دوباره به عكس پدربزرگ نگاه مي‌كنم و به لاله‌عباسي‌هاي دو طرفش، به گلاب‌پاش نقره و آن هفت ‌هشت سيني رنگ‌به‌رنگ حلوا كه عروس‌ها يكي چند مدل درست كرده‌اند. عمه امان نمي‌دهد، اين‌بار چند تا سرفه مي‌كند و رو كه بر‌مي‌گردانم اشاره مي‌كند به كتابچه‌هاي قرآن. آنها را هم دور مي‌گردانم.
حاج‌خانمِ بغلي دارد مراسم ختم حاج‌آقا بزرگ‌زاده را به ياد عمه مي‌آورد و پشت‌هم مي‌گويد: «چه جمعيتي، چه جمعيتي!» و عمه چشم مي‌چرخاند. حاج‌آقا بزرگ‌زاده دوست قديمي پدربزرگ بود. با هم از بچگي كار كرده بودند و با هم حاج‌آقا شده بودند. حاج‌آقا بزرگ‌زاده مانده بود در دهات آبا‌و‌اجدادي و پدربزرگ را حاج‌خانمش و بچه‌ها كشانده بودند به رشت، به آپارتماني سه‌طبقه در محله آفخرا. من هنوز به ‌دنيا نيامده بودم. فقط همين خانه را يادم است و همين محل و همين مسجد و متولي‌اش كه هفته‌اي هفت روز در پاركينگ خانه پدربزرگ داشت زير گوشش پچ‌پچ مي‌كرد. يادم است يك‌بار به پدربزرگ گفتم.
با عروسكم نشسته بودم توي راه‌پله و چادر عمه را سفت دور خودم پيچيده بودم. تازه ياد گرفته بودم سوراخ گردن عروسكم را كه پارچه‌هايش بيرون زده بود و گردنش هميشه آويزان بود، با خرده‌پارچه پر بكنم. نمي‌دانم كي يادم داده بود؛ شايد همين عمه‌جان. صداي پدر‌بزرگ و آ‌سيد‌علي متولي را خوب نمي‌شنيدم، فقط آخرش صداي تشكر بود كه بلند و شمرده بود: خدا از بزرگي كم‌تون نكنه. سايه‌تون بالا‌سر محل و اين مسجد، الهي... و چند جمله ديگر كه پدربزرگ هيچ‌وقت به هيچ‌كدام‌شان جواب نمي‌داد. آرام‌آرام از پله‌ها بالا مي‌آمد و مي‌شنيدم كه مثل هميشه زير‌لب مي‌گفت: خدايا‌ شكرت. به من كه رسيد گفت: «باز توي اين گرما اينجا نشستي پدر‌سوخته؟» منتظر جوابم نماند، دستي به سرم كشيد و داشت از كنارم رد مي‌شد كه گفتم: «حاجي‌بابا همه پول‌هات رو مي‌دي به اين مسجد‌ها!» شنيده بودم مادر هميشه همين را مي‌گفت. پدر‌بزرگ دو‌تا پله‌اي را كه رفته بود بالا برگشت. اصلا از حرفم تعجب نكرده بود انگار. لابد هزار بار اينها را شنيده بود. نشست كنارم روي پله، گفت: «دختر! اين مسجد خيلي قديميه، رگ و ريشه داره.» و دستش را گذاشت روي سرم. دستش سنگين بود. گفت: «من شايد پدر‌بابايي مال اين محل نباشم، ولي اين مسجد رو خودم آباد كرده‌ام. تمام در‌و‌ديوارش رو نگاه كني دختر، هديه و وقفي پدر‌مادر خودمه.» يادم است من همين‌جور نفهميده لبخند زدم. پدربزرگ چادرم را كه از سنگيني دستش پس رفته بود، كشيد سرم و بلند شد. گفت: «اين‌بار رفتي خوب نگاه كن، حاجي‌بابات كاري كرده كه توي مسجد اسم فاميل توئه كه رو در و ديواره.»
حرف‌هاي پدر‌بزرگ را كه براي مادر گفته بودم، خنديده و گفته بود: «اينها همه حرفه، اون كاري رو كه حاج‌خانم بزرگ و دختر‌ها نذاشتن تو دِه خودش بكنه مي‌خواد اينجا بكنه. نذاشتن آقاي دِه خودش باشه، مي‌خواد بزرگ اين محل و اين مسجد باشه.» مادر چايش را دست نزده. حق هم دارد، نمي‌دانم چرا در مسجد‌ها چاي هميشه لب‌پر زده به نعلبكي و هميشه هم يخ كرده است. استكان چاي اگر لبالب نبود، پدربزرگ مي‌گفت: «دختر، چرا حق من رو نريختي؟» اگر لكي به استكان بود، مي‌گفت: «دختر، برو يه آب داغ بچرخان توش دوباره بريز.» استكان‌هاي مسجد هميشه پر‌لك‌و‌پيس است. چشم مي‌چرخانم. جامهري بزرگي روبه‌رويم است كه رويش نوشته نظافت جزو ايمان است و زير آن سبد چادرهاست كه عمه‌بزرگ مجبورم كرده مرتب كنم. چادرها را تا كنم و كهنه‌ها را ته سبد و نوترها را روي آنها بچينم. پنج چادرِ وقفي خودمان را هم گفته بگذارم روي همه. حالا كه نگاه‌شان مي‌كنم، از كار خودم خوشم مي‌آيد.
مادر به نشان قهر با فاصله از سوزني نشسته و كفر عمه را درآورده. عمه مي‌گويد هرچه باشد عروس بزرگ است. پسر بزرگ جاي پدر است. خودِ عمه خانم هم لابد جاي مادر است.
همان بهتر كه مادر حرفش را نشنيده و با فاصله نشسته. حالتش را مي‌شناسم. الان بشكه باروت است. برسيم خانه و عمه حرف از احترام بزرگ‌تر و كوچك‌تر بزند، مادر صدايش را مي‌اندازد سرش. ديگر پدربزرگي نيست كه مادر مراعاتش را بكند؛ اما از پس عمه خوب بر مي‌آيد.
فعلا كه مادر بق كرده و هنوز هم ساكت نشسته است. دستش را گرفته به پيشاني و ابروهايش به نشان كلافگي بالا رفته‌اند. تمام اين دو، سه روز را سردرد دارد. هنوز پس از اين‌همه‌سال به سر‌و‌صداي اين خانواده عادت نكرده است. خانواده‌اي كه همه اصرار دارند با بلند‌ترين صداي ممكن و ضربدري، در قطر سالن، درست با همان كسي كه بيشترين فاصله را ازشان دارد، حرف بزنند تا بقيه مجبور شوند حر‌ف‌هاي‌شان را بشنوند. مادر تمام اين دو، سه روز را سر جاي هميشگي‌اش پاي تخت پدربزرگ نشست و هربار با نوحه عمه كه پيش از همه رسيده بالاي سر پدربزرگ، گريه كرد. بچه‌ها را كه حالا آزادانه روي تخت پدربزرگ بالا و پايين مي‌پرند، تاراند و واكر او را از زير دست و پا جمع كرد.
مادربارها خواسته بود نوبتي پيش پدربزرگ بمانند؛ اما به قول عمه: «كي طاقت بالا‌پايين رفتن از آن‌همه پله خانه پدربزرگ را دارد.» بد هم نمي‌گويد، مادر، لاغري خودش را ديده. حرف عمه حرف همه‌ بچه‌هاست فقط او جرات گفتنش را دارد. حتي من هم ديگر مثل بچگي‌هايم پله‌هاي خانه پدربزرگ را دوست ندارم. در مدرسه ما من اولين بچه‌اي بودم كه خانه پدربزگش آپارتماني بود سه طبقه. يادم است يك زماني توي محل نشاني كه مي‌دادند، مي‌گفتند: «دو تا خونه بعد از سه‌طبقه حاج‌آقا.» يا «بين مسجد و سه‌طبقه حاج‌آقا.» يا «قبل از سه‌طبقه حاج‌آقا يه كوچه است، بپيچ توش». اما بعد از مرگ ناگهاني مادر‌بزرگ انگار آپارتمان سه‌طبقه حاج‌‌آقا يك‌باره كوچك شد. يكهو دور‌و بر همه ويلايي‌ها چند طبقه ساختند. پدربزرگ ساكت شد، غمگين شد. صبح زود رفت به كارگاهش و شب دير آمد. هي زود رفت و دير آمد، ديگر انگار هيچ‌كس او را در محل نمي‌ديد، انگار هيچ‌وقت در محل نبود. آ‌سيد‌علي متولي همين‌جور قبض‌هاي مسجد را مي‌انداخت توي پاركينگ و قبض‌ها همانجا مي‌ماند و كهنه مي‌شد. افسردگي، به قول عمه: «مريضي با‌كلاس‌ها» را گرفته بود. بعد هم كه آن ماجراي زمين خوردن در كارگاه و شكستن لگن و...
آخرين‌باري كه مادر را به زور برده بودم ديدن پدربزرگ يك ماه پيش بود. پرستار قبلي گفته بود: «آقا‌جان‌تان دارد فراموشي هم مي‌آورد، من ديگر حريف او نيستم خانم‌جان.» و عمه گفته بود: «خانواده بايد راجع به پرستار جديد تصميم بگيرد.» ما كه رفتيم هنوز كسي نيامده بود. پدربزرگ نشسته بود روي تخت. يك پاچه پيژامه طوسي‌رنگش بالا رفته بود و رگ‌هاي واريسي‌اش بيرون زده بودند. يك طرف زيرپيراهنش هم در آمده بود. در آن بدنِ لاغر، شكم بادكرده‌اش توي چشم مي‌زد. واكرش بين پاهاي استخواني‌اش بود و به عادت اين چندوقت نوازشش مي‌كرد.
تمام حرف‌هايي را كه از پيش آماده كرده بودم، گفتم و ديگر چيزي نمانده بود. رفته بودم توي كوك همين ديس نقره ميوه‌ها كه همه اين سال‌ها بالاي تخت پدربزرگ به ديوار بوده. آن موقع نديده بودم چقدر سنگين است. با خودم مي‌گفتم معركه است و فكر مي‌كردم همين كه هنوز به آن ديوار است يعني كسي ارزشش را نمي‌داند. فكر مي‌كردم لب بجنبانم «مال من» غيب مي‌شود.
خاله آمده و نشسته پيش مادر. مادر خودش را به دو طرف تاب مي‌دهد و گريه مي‌كند. خاله دستش را گذاشته بر پاي مادر و رانش را محكم مي‌مالد. مادر هم كه انگار با اين حركت انرژي مي‌گيرد، محكم‌تر تكان مي‌خورد و پشت هم مي‌گويد: «بيچاره پيرمرد... بيچاره پيرمرد...»
نگاه عمه را نمي‌بيند و ادامه مي‌دهد: «مي‌دوني چندوقت بود پاش رو بيرون نگذاشته بود... نمي‌تونست پيرمرد با اون‌همه پله...»
عمه چشم‌غره مي‌رود. مادر ول‌كن نيست: «به خاطر قر و فر خودشون... سه طبقه مي‌خواستن... بيچاره سر پيري اونجا گير افتاد.»
 عمه باز پشت‌چشمي براي‌مان نازك مي‌كند و به من اشاره مي‌زند بروم پيشش. خم مي‌شوم طرفش. دست مي‌گذارد بر شانه‌ام، مي‌كشدم پايين و دهانش را مي‌چسباند بيخ گوشم: «برو به اون باباي بي‌عرضه‌ت بگو حواسش به اعلاميه باشه.»
شانه مي‌پرانم و خودم را عقب مي‌كشم: «چشم عمه‌جون.»
«عمه‌جون» را كه مي‌گويم دلم خنك مي‌شود. دستور داده بعد از مادربزرگ او را حاج‌خانم صدا بزنند. دوباره شانه‌ام را مي‌گيرد و مي‌كشدم پايين اما اين‌بار بلند مي‌گويد: «يادش نره از جمعيت زيادي كه اومدن تشكر كنه.» و به دور و بري‌هايش لبخند مي‌زند. حاج‌خانم‌ها دور و برشان را نگاه مي‌كنند، بله بله مي‌گويند و سر تكان مي‌دهند.
گوشه پرده را كنار مي‌زنم. پدر را راحت پيدا مي‌كنم. اعلاميه دستش هست و با روضه‌خوان پچ پچ مي‌كند. لابد خودش يادش مانده اعلاميه را خراب كرده و به قول عمه چه گندي به آبروي خانواده زده است. كمي معطل مي‌كنم تا عمه‌خانم باورش شود پيغامش را رسانده‌ام و برگشته‌ام. قسمت مردانه تقريبا خالي است. همان‌هايي هم كه آمده‌اند، همه نزديك در جمع شده‌اند. كسي نمانده آن گل‌ها و تاج‌هاي بزرگي را كه داماد‌ها كشان‌كشان آورده‌اند داخل، ببيند.
سرجايم كه مي‌نشينم، مي‌شنوم روضه‌خوان از طرف خانواده اعلام مي‌كند در اعلاميه اشتباه شده و «بزرگ خاندان» از چاپ افتاده است. خيالم جمع مي‌شود.
مادر دارد براي خاله ماجراي شب آخر را تعريف مي‌كند. پدربزرگ زنگ زده بود به مادر، گفته بود تمام چراغ‌ها را روشن كرده و تمام پنجره‌ها را باز گذاشته است. پدربزرگ را تصور مي‌كنم كه به عادت اين اواخر با واكرش به‌ زحمت خودش را رسانده سر بالكن و زل زده به خانه ويلايي تك‌افتاده روبه‌رو. به مادر گفته بود فردا عيد است، همه اينجا دور هم جمع مي‌شوند، دست بچه‌هايت را بگير بيا. مادر جواب داده‌ بود: «بخواب پدرجان، بخواب.»


گروه هنر و ادبيات| شبنم بزرگي، متولد 1363 رشت، دانش‌آموخته و مدرس ادبيات انگليسي دانشگاه گيلان است. از انتشار اولين كتاب او كه مجموعه داستاني بود به نام «اينك تهمينه»10 سال مي‌گذرد. از آن زمان تاكنون آثار ديگري از اين نويسنده و مترجم منتشر شده است كه عبارتند از: دو تاليف، رمان كوتاه «زني در حاشيه روزنامه» با نشر آگه و كتاب نظري «خوانش پساساختارگرايي فمينيستي داستان‌هاي كوتاه جومپا لاهيري» با نشر لمبرت آلمان و ترجمه‌هايي عبارت از يك رمان و يك مجموعه داستان از مارگارت درابل به نام‌هاي «يك‌ روز از زندگي زني كه لبخند مي‌زد» و «قلمرو طلا» هر دو با نشر ناهيد، «ادبيات جهان را چگونه بخوانيم» اثر ديويد دمراش با نشر چشمه و «آنك آخرالزمان» گزيده‌ 10 داستان آخرالزماني به‌ همراه نقد و بررسي با نشر پيدايش. همچنين مقاله‌اي به قلم اين نويسنده با عنوان «زنِ سيزويي در داستان مداواي بي‌بي‌هالدر» در نشريه زبان، ادبيات و فرهنگ استراليا منتشر شده است. رمان «زني در حاشيه روزنامه»، تنها رمان بزرگي، در فهرست كانديداهاي جايزه اصغر عبدالهي قرار گرفت و ترجمه‌اش از كتاب ديويد دمراش در جايزه كتاب سال تقدير شد. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون