• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5293 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۰ شهريور

مشتش را به سمت فك مردي بلندتر از خود حواله كرده

قيچي

قباد حيدر

گروه هنر و ادبيات: قباد حيدر در سال 1338 در كرمانشاه به دنيا آمد. از اين نويسنده‌ و شاعر، تاكنون رمان‌هاي «رسيدن به دور» و «چرس» و داستان كوتاه «چارلي و بانو» منتشر شده است. «ريلي براي عبور»، «گاهي از سكوت بيدار مي‌شويم» و «آسمان جايي تمام مي‌شود» نيز مجموعه شعرهاي قباد حيدر است. 

كامليا گفت: يك بار ديگر سرت را جلو بياوري مي‌شكنمش! پرده را رها كردم و آخرين تصوير ديده‌ام از خيابان اين بود: مشت گره شده مردي كه به سمت فك مردي كوتاه‌تر از خود رها مي‌شد. تصوير دو اندام قوز كرده، تيره‌رنگ و ساكن در شطي شيري رنگ پشت پلك‌هاي بسته‌ام جا ماند. سرم را جلو بردم، كامليا با ته قيچي سنگينش كوبيد روي جمجمه‌ام و تيزي زائده دسته قيچي در جايي از سرم فرو رفت. موجودي جنبنده و سيال از لابه‌لاي موهايم مسيري را طي كرد و بعد هم ظاهرا جايي ميان پيشاني‌ام سفرش به پايان رسيد. كامليا گفت: برو سر و صورتت را بشور و يه سر به اتوشويي بزن ببين لباس‌ها حاضرند؟ مي‌ترسم به‌موقع نتوانم آنها را تعمير كنم. روي مسواكم خمير دندان را ولو كردم. كامليا فرياد زد: احمق هنوز بعدازظهره! به كلي يادم رفت خون دلمه بسته روي موهايم را بشورم. با زير شلواري و زير پيراهن ركابي و چند قطره خون خشكيده روي شانه‌ام از خانه بيرون زدم. داخل كوچه صداي كامليا را شنيدم: با خودت پول بردي؟ كدام پول و براي چه؟ معلومه كه لباس‌ها حاضرند، مي‌گيرم و مي‌آورم. كف پاي راستم مي‌سوزد، من مرداد ماه متولد شده‌ام اما از مرداد ماه متنفرم، سه حرف اولش با مُرد شروع مي‌شود. چرا اينقدر براي همه عجيبم؟ خوب خودم همه‌چيز را مي‌دانم، مردي با يك لنگه دمپايي و جست‌وخيزكنان روي آسفالت داغ، كامليا از بالكن به من نگاه مي‌كند. قيچي را در دست دارد، آن را تكان مي‌دهد، سر تكان مي‌دهد و گم مي‌شود. فكر كنم كف پاي راستم تاول زده، مرد لباس‌شور با آن لبخند كج و چند شاخه موي درشت كه هنگام لبخند زدن از دماغش بيرون مي‌زند، انگار سعي مي‌كند به من بفهماند چيزي از من دزديده و من بي‌خبرم. اطمينان مي‌دهم كامليا خودش براي حساب خواهد آمد. لباس‌ها را مي‌گيرم. داخل كاورهاي پلاستيكي مثل ماهي ليز مي‌خورند. پيراهني سفيد و مردانه، دامني كوتاه و زردرنگ و يك كت خاكستري و در قواره‌اي بزرگ. درِ مجتمع طبق معمول باز مانده، مردي تكيده و ژنده دوچرخه بچگانه‌اي را با خود مي‌برد. نگاه‌مان با هم تلاقي مي‌كند، نگاهي ترسان دارد، من هم ترسيده‌ام. كامليا دم در وردي آپارتمان ايستاده، مي‌گويد پس دمپايي‌ات كو؟ اين يكي را هم گم كردي؟ كف هر دو پايم مي‌سوزد. لباس‌ها را از من مي‎گيرد و روي كاناپه پرت مي‌كند. خاكي خاكستري در هوا پخش مي‌شود. پرده را كنار مي‌زند و براي لحظاتي به ازدحام خيابان نگاه مي‌كند و مي‌گويد: مي‌دانم حق با توئه اما اگر اين‌طور ادامه بدهي از گشنگي مي‌ميريم! تو كه مي‌داني سر به راهي پر از توفيق است. براي هر دويمان چايي مي‌ريزم. از خيابان صداي فروشنده‌اي دوره‌گرد مي‎آيد. كامليا مي‌گويد: چرا نخريدي؟ بعد به زير شلواري و زيرپيراهن ركابي‎ام نگاه مي‌كند و مي‌گويد: پس از شام خبري نيست! مي‌گويم: چيزي نداريم بفروشيم؟ چايي را بدون قند هورت مي‌كشم. كامليا لباس‌ها را روي ميز مي‌چيند و كت بزرگ خاكستري را روي ميز پهن مي‌كند. به پارگي نسبتا بزرگي در پهلوي چپ دقت مي‌كند. آستر را مي‎شكافد تا به جراحت برسد. 
زير لب غر مي‌زند: اينكه خوب شسته نشده! ببين اينجاش هنوز قرمزه، بعد دامن كوتاه زردرنگ را برمي‌دارد كه پشتش چاك خورده و كنار شكاف عميقش لكه خوني پاك نشده جا مانده. كامليا خشمگين مي‌گويد: كاش اين مردك اينجا بود و با قيچي مي‌كوبيدم توي مخش. مي‌گويم گفت: پاك كردن لكه خون سخته! گفت سعي خودشو كرده. كامليا دامن را تا مي‌كند و كنار مي‌گذارد و مي‌گويد: بعضي از لكه‌ها هيچ‌وقت پاك نمي‌شوند. بعد رو به من مي‎كند و مي‌گويد: سرتو بياري جلو مي‌شكنمش، گفته باشم! چشم‌غره مي‌رود و پيراهن سفيد مردانه را كه رنگ محوي كنار شكاف روي جيب سمت چپش مانده را دست مي‎گيرد، زير لب مي‎گويد: چه مهماني عاشقانه و خونيني بوده! نازك‌ترين نخ سفيد را انتخاب مي‌كند، عينكش را به چشم مي‌زند و از ته سوزن عبور مي‌دهد. روي كارش خميده و از چاك ميان سينه‌هايش عطري دماغم را پر مي‌كند. مي‌خواهم دست بزنم، قيچي را به طرفم مي‌گيرد و مي‌گويد: دست خر كوتاه، اينها براي شام است و پاكت محتوي چند كيك يزدي را دورتر مي‌گذارد. روي زمين مي‌نشينم. موزاييك‌ها خنك هستند. به دنبال چيزي مي‌گردم كه زير سرم بگذارم. كامليا آه مي‎كشد و مي‌گويد: به تو گفته بودم، صد بار، 
هزار بار، نوك قيچي را به طرفم مي‌گيرد: ببين مبدل به دو روح شده‌ايم، برو برو كنار پنجره و خيابان را نگاه كن، ببين آدم‌ها چطور زندگي مي‌كنند؛ شايد ياد بگيري! پرده را كنار مي‌زنم، در پياده رو آن طرف خيابان مردي كوتاه‌قد مشتش را به سمت فك مردي بلندتر از خود حواله كرده و موفق نمي‌شود. به سمت كامليا بر مي‎گردم و سرم را جلو مي‌برم. به چشمانم خيره مي‌شود. به آرامي قيچي را كنار مي‌گذارد. سرم را بغل مي‌كند و زار زار گريه مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون