• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5312 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۶ مهر

فردا جنگ تمام مي‌شود

مرتضي ميرحسيني

معصومه آباد، راوي كتاب «من زنده‌ام» كه زمان شروع جنگ 17 سال داشت و اهل خوزستان بود، روزهاي اوليه حمله بعثي‌ها را به چشم ديد و آن سال، مهر ماهي متفاوت با سال‌هاي قبل را تجربه كرد. او آن زمان در تهران بود. در اولين فرصت، يعني همان نخستين روزهاي جنگ به خوزستان برگشت و از اهواز، همراه با يكي از برادرانش به نام سلمان، سوار بر اتوبوسي كه اسراي عراقي را به آبادان مي‌برد راهي شهرش شد. روايت مي‌كند سلمان در مسير اهواز به آبادان مرا آماده برخورد با صحنه‌هاي دلخراش بسياري مي‌كرد. برايم از كوچه‌هاي پرخاطره‌اي مي‌گفت كه حالا بمباران شده بودند. از شهر كه پر از زخمي و غبارآلود بود. گوش‌هايم انگار سنگين شده بودند. هر چه مي‌گفت، فقط مي‌گفتم «راست مي‌گي؟» نمي‌توانستم حرف‌هاي سلمان را باور كنم. سلمان مي‌گفت: «مادر و مريم آبادان نيستند. به ماهشهر رفته‌اند تا شدت بمباران‌ها كمتر شود. كسي خانه نيست. بعضي وقت‌ها آقا سري به خانه مي‌زند، اما من، محمد، رحمان، احمد، علي و حميد همه اينجا هستيم، فقط هر جا مي‌روي ما را بي‌خبر نگذار.» سلمان از جبهه خرمشهر و پشت جبهه و ستادهاي مردمي و پشتيباني و دوستانم گفت... پرسيدم؛ «اين اسرا چي مي‌گفتن؟ چه خوابي براي آبادان و خرمشهر ديدن؟ فكر مي‌كني تا كي اين وضعيت ادامه داشته باشه؟»
- هدف‌شون فقط خرمشهر و آبادان نبوده، دنبال تهران بودن، اونم سه روزه.
- چه خوش‌خيال، چه خوابايي واسه ما ديدن، ولي چقدر مجهز اومدن كه در عرض اين چند روز اين‌طوري شهر رو شخم زدن!
- مجهز آمدند، اما خوب فكر نكردند. آخه فكر نمي‌كردن با مقاومت و دفاع مردم روبه‌رو بشن. رژيم بعث با يه لشكر تا دندون مسلح اومده تا با بمب‌هاي دست‌ساز مردم بجنگه. ممكنه جنگ يك ماه طول بكشه و تا آخر مهر اين وضعيت ادامه داشته باشه. اينا خودشون كه جرات و جسارت ندارن، به تجهيزات‌شون مغرورن. ما گرفتار يه همسايه شرور و بي‌حيا شديم. همين كه ديده توي خونه و خونواده كمي آشوب و چنددستگي به‌پا شده، از بالاي ديوار سرك كشيده و داره سنگ مي‌ندازه. مگه يادت نيست اون وقتا كه ما كوچيك بوديم، هر چند وقت يك‌بار عراق عده‌اي رو پابرهنه و دست خالي و گرسنه لب مرز شلمچه مي‌فرستاد و مي‌گفت اينا اجدادشون ايرانيه و ما به اونا مي‌گفتيم رانده‌شده‌هاي عراقي.
داشتيم به آبادان نزديك مي‌شديم. شهري كه زير بمباران‌هاي پي در پي تمام بدنش زخمي بود، اما هنوز نفس مي‌كشيد و مي‌خواست زنده بماند. نيروهاي عراقي هر چند دقيقه يك‌بار ديوار صوتي را مي‌شكستند. راديو نفت پي در پي صداي غلامرضا رهبر و محمد صدر را پخش مي‌كرد كه با شور و حرارت به مردم روحيه مي‌دادند و سعي داشتند مردم را آرام كنند. گاهي ابوالفتح آذرپيكان در تلويزيون، مقاومت مردم را تحسين مي‌كرد و بي‌برنامه و خودجوش شعارهاي حماسي مي‌خواند. راديو نفت مدام در حال پخش اعلام وضعيت قرمز و سفيد بود. سلمان هر بار كه وضعيت قرمز اعلام مي‌شد اتوبوس را متوقف و جمله و تحليل‌هايش را رها مي‌كرد. ما به جنگ عادت نداشتيم. جنگ مهمان ناخوانده بود. هيچ‌كس نمي‌دانست چه واكنشي نشان بدهد. همه منتظر تمام ‌شدن جنگ بودند. هر روز فكر مي‌كرديم روز بعد جنگ تمام مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون