• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5312 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۶ مهر

كاش ابتدايي بودم!

اميد مافي

كودك كه بودم خزان برايم با موهاي كوتاه چتري و ناخن‌هاي گرفته شروع مي‌شد. مدادرنگي‌ها و دفترهاي چهل برگ و خط‌كش و تراش و يك مداد خودكاري تصويري است كه از خزان اوان كودكي برايم باقي مانده بود.  اول مهر براي من با مويه و التماس آغاز مي‌شد. التماس از مادر كه يا به خانه برگرديم يا با من به كلاس اولِ سيب بيايد و پشت نيمكت كهنه كنارم بنشيند تا تصور نكنم معلم همان گروهبان اخمو و قسي‌القلبي است كه بچه‌ها را جريمه و نقره‌داغ مي‌كند و دلش خنك مي‌شود. 
كودك كه بودم تمام زنگ‌هاي مدرسه را به عشق لوبياپلوي مادربزرگ سپري مي‌كردم كه در خانه‌اي به قدر حسرت و حرمان چشم انتظار من و خواهرم بود. خانه‌اي كه درخت گلابي و گل ياس و خرمالو داشت و حياطي كه براي بازي و هيجان جان مي‌داد. 
كودك كه بودم برگريزان برايم با روپوش طوسي خواهرم آغاز مي‌شد كه خوشبختي را در كيف دخترانه‌اش جا مي‌داد و برخلاف من كه از مدرسه و گچ و تخته سياه وحشت داشتم، چنان دلداده مشق‌هايش بود كه مدام برايم رجز مي‌خواند و با انگشت‌هاي كشيده‌اش برايم خط و نشان مي‌كشيد. 
كودك كه بودم همه دنياي من زنگ ورزش بود و دروازه‌اي كه روي ديوار دبستان جهان تربيت با گچ كشيده بوديم و من در قامت سنگربان در جلد احمدرضا عابدزاده فرو مي‌رفتم و چنان روي آسفالت شيرجه مي‌زدم كه ظهر با پاهاي زخمي و پيراهني كه جاي آرنج‌هايش پاره شده بود به خانه برمي‌گشتم و فارغ از جهان پرآشوب با ناهار مادربزرگ و كارتون پسرشجاع و قدم زدن در تراس و ليس زدن بستني كيم كه فكر مي‌كردم سردترين تحفه جهان است، ظهر را به شب سنجاق مي‌كردم. 
حالا سال‌ها گذشته و پسرك خجالتي سال‌هاي دور در روز اول مهر وقتي فرزندش را با بوسه‌اي بدرقه مي‌كند، لحاف را تا سر مي‌كشد رويش و يك دل سير براي سال‌هاي خاطره مويه مي‌كند. سال‌هايي كه محال است برگردند و لوبياپلوي مادربزرگي كه ديگر نيست را همراه با ترشي ليته برايش به ارمغان بياورد. 
پس امسال هم در نخستين روز مهر پس از آنكه پسرم را به مدرسه بفرستم به دستي كه تا آرنج از زندگي بيرون مانده خيره مي‌شوم و به اين مي‌انديشم كه تنها مرور پاييزهاي هزار سال پيش مي‌تواند كمي حال دلم را خوب كند و مرا به تماشاي درختان تبريزي كه در آستانه فصلي سرد ساده‌دلانه رنگ عوض مي‌كنند، ترغيب كند. 
هيچ چيز اين زندگي قابل تكرار نيست و اين گزاره غم‌انگيز كافي است تا مهرماه اين سال‌هاي دور از شور و شعف و شادي و شبنم به سادگي بگذرند و مردي كه دلش براي خودش، كيف مدرسه‌اش و لباس دروازه‌باني‌اش تنگ شده با يك مشت خاطره لال از لاي انگشتانش به پاييز بنگرد و با بغضي كه راه نفسش را بسته زمزمه كند: 
هي تو
چه مرگت بود
كه آرزو كردي بزرگ شوي؟!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون