• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5335 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۵ آبان

زني در شهر نان‌هايي مي‌پزد كه مثل طلا مي‌درخشند

زرين‌تن

الهام شهيري پارسا

 

مادامي كه از خواب برخاستم، درست هنگامي كه داشتم دستانم را مي‎‌شستم متوجه لكه زردي روي دست چپم، روي انگشت سبابه‌ام شدم. هر چه به آن مايع زدم و دستانم را به هم ماليدم پاك نشد. با خودم فكر كردم دستم را به كجا زده‌ام كه اين‌چنين شده است. به نتيجه‌اي نرسيدم. ناشتا عادت داشتم سيگار بكشم اما چنان حالم را بد مي‌كرد كه بعدش نمي‌توانستم صبحانه بخورم؛ اما باز هم اين عادت بدم را ترك نكردم. بعدش به ديدن دوستي رفتم كه حدود پانزده سالي از من بزرگ‌تر بود. دوستي كه بين دوستانم بيشتر دوست مي‌داشتم. يك ماهي شده بود كه به روستاي مادري‌ام آمده بودم. دلم مي‌خواست مدتي از شهر و آدم‌هايش دور بمانم اما در آنجا هم نتوانستم دست از كارهايي كه به آنها اعتياد داشتم، بردارم. در راه برگشت به خانه گربه سياهي را ديدم كه هر شب اطراف سطل زباله پرسه مي‌زد. لگدي نثارش كردم كه دو متر از جايش پريد. اين كار هر شبم بود. لكه روي دستم هنوز پاك نشده بود. حتي كمرنگ هم نشده بود. يك‌بار ديگر دست‌هايم را شستم اما فايده‌اي نداشت. ليوان شيرم را كه خوردم بعدش به خواب رفتم. فردا صبح كه بيدار شدم اول به دست‌هايم نگاه كردم. لكه زرد بزرگ‌تر شده بود و به ساير انگشتانم سرايت كرده بود. طي چند روز بعدش چنان شديد شده بود كه مجبور بودم با دستكش بيرون بروم؛ با اين حال از ملاقات‌هايم با آدم‌ها كم نكردم. وقتي لكه زرد دو دستم را فرا گرفت، رفتم دكتر‌. بعد از آزمايش‌هاي مختلف، دكتر هم به نتيجه‌اي نرسيد و گفت «حساسيت است يا نوعي بيماري پوستي»! ترس برم داشت كه به بقيه بدنم شيوع پيدا كند. به اين فكر كردم كه چه كسي يك موجود زرد را دوست خواهد داشت و آيا همه از من كناره‌گيري خواهند كرد؟ پس ملاقات‌هايم را محدود كردم و از خانه بيرون نمي‌آمدم. دعا مي‌كردم به صورتم نرسد. اما بعد از چند هفته فقط دستانم را پر كرده بود و به باقي بدنم سرايت پيدا نكرد. ملاقات‌هايم را از سر گرفتم و دستكش مشكي تا بالاي آرنج مي‌پوشيدم كه فكر مي‌كردم  زيباترم مي‌كند. هر كس علت پوشيدن شبانه‌روزي اين دستكش‌ها را مي‌پرسيد مي‌گفتم كه سرگرمي جديد است. در آن روستا زني را نمي‌شناختم كه بخواهم با او صميمي شوم... اواخر كدخدا با نظر اكثريت زن‌هاي روستا تصميم گرفته بود از روستا بيرونم كند اما من خيال بيرون رفتن از آنجا را نداشتم. يك شب خودم را در آينه ديدم و به دستانم نگاه كردم كه انگار تا آرنج به آن زردچوبه ماليده بودند! گريه كردم. شروع كردم به علت تراشيدن براي خودم. شايد اين فاجعه نتيجه جفاهاي پي‌درپي من در حق ديگران باشد. فكر كردم شايد اين بيماري پوستي از كسي به من سرايت كرده است! شايد هم به خاطر آن دختربچه‌اي است كه وقتي هشت سالم بود، توي ماشين ظرفشويي زنداني‌اش كردم و اگر مادرم به دادش نمي‌رسيد، خفه شده بود. شايد نتيجه دروغ‌هايم باشد يا پنهان‌كاري‌هايم. آنجا بود كه فهميدم چه كارهايي انجام داده‌ام. كمي شرمسار شدم. هفته‌اي سه بار به شهر مي‌آمدم. دوستانم را مي‌ديدم و به پزشك مراجعه مي‌كردم. پزشكان مرا به موش آزمايشگاهي تبديل كردند و از اين بيمارستان به بيمارستاني ديگر و از اين سمينار به سميناري ديگر مي‌بردند. از پزشكان كشورهاي ديگر درخواست كمك و همكاري كردند. بعد از گذشت سه ماه هيچ اتفاق تازه‌اي رخ نداد و من به خانه بازگشتم. به عادت هميشگي، دوباره به ملاقات‌هاي مختلف با دوستان و آدم‌هاي ديگر رو آوردم. يا دستكش مي‌پوشيدم يا با كرم‌پودر رويش را مي‌پوشاندم. يك روز كه از خواب برخاستم لكه زردي روي گونه راستم ديدم. انگار به‌هم سيلي زده بودند و ردش به‌جا مانده بود. همان‌جا بود كه فهميدم كارم تمام شده است. نگاهم به عكس مريم مقدس افتاد كه فرزندش را در آغوش كشيده بود. عكس را برگرداندم و زدم زير گريه. يك‌جورهايي مطمئن بودم نفرين شده‌ام و اين پاسخ گناهان من است. توبه فايده‌اي نداشت. انگار تا وقتي به خاطر گناهت مجازات نشوي، از آن لذت مي‌بري و تا وقتي لذت ببري، توبه نمي‌كني! توبه من كه حالا به جانور زشت زردرنگي تبديل شده بودم، فايده‌اي نداشت. هوا و هوس آدمي گاهي مثل مهره داغي به تنش مي‌چسبد و جايش براي هميشه باقي مي‌ماند. 
وقتي كه كاملا به موجود طلايي‌رنگي تبديل شدم، در خانه خودم را قرنطينه كردم. زماني كه به حياط خانه مي‌آمدم، پسرهاي نوجواني را مي‌ديدم كه از ديوار كاهگلي بالا آمده‌اند تا اين موجود عجيب را ببينند! مادرم سه روز اول كه مرا مي‌ديد مي‌زد زير گريه اما وقتي كم‌كم براده‌هاي زردرنگي از من همان‌طور كه راه مي‌رفتم به روي زمين مي‌ريخت، شگفت‌زده شد! دست از گريه كردن برداشت. او معتقد بود كه آنها براده‌هاي طلا هستند و من انكار مي‌كردم. 
 عزاداري‌هاي مادرم تمام شده بود و انگار اكنون جواب دعاهايش را گرفته باشد. پشت سر من در خانه با خاك‌انداز راه مي‌رفت و براده‌هاي طلا را جمع مي‌كرد. چيزي نگذشت كه خانه ما محل رفت‌وآمد مردم روستا شد كه مي‌آمدند ذره‌اي طلا با خودشان ببرند.روي مبل نشستم؛ خوشحال از اينكه درخشان و ارزشمند شده‌ام. زير نور آفتاب مي‌درخشيدم و از اين‌همه زيبايي لذت مي‌بردم... اما مدتي كه گذشت متوجه شدم اين وضعيت آن‌قدرها هم موهبت نيست! هيچ كس دوست ندارد به زني زرين نزديك شود؛ مگر آنكه وقتي از پيشم مي‌رفتند تكه‌اي از روي پوستم مي‌كندند و اين بسيار دردناك بود.
يك شب به خانه همسايه رفتم و تنور نان‌پزي‌اش را روشن كردم و خودم را در آن انداختم. زن همسايه هنگام اذان صبح در تنور را كه باز كرد، نور طلايي رنگي حياط خانه را روشن كرد. از فرداي آن روز تا مدت‌ها صف طولاني پشت‌خانه آن زن بسته شد. در روستا پيچيده بود زني در شهر نان‌هايي مي‌پزد كه مثل طلا  مي‌درخشند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون