• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5404 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۲۷ دي

براي من آفتابگرداني بياور!

اميد مافي

لحد را كه بگذارند و بيل گوركن كه خاك را به خوردمان دهد و بوي سدر و كافور كه بپيچد، تازه مي‌فهميم آب از سرمان گذشته و به يكي از ساكنان غريب ديار سايه‌ها بدل شده‌ايم.  حقيقت اين است كه اگر به آفت نخوريم و دوام بياوريم، سي چهل سال ديگر بيشتر ميهمان اين مسافرخانه نخواهيم بود و ديگر لازم نيست براي بغضي كه راه نفس‌مان را بسته به خلق‌الله توضيح دهيم يا بر سر مامور آب و برق فرياد بكشيم كه وقتي خوابيم چرا زنگ خانه را به صدا درمي‌آوري و اعصاب‌مان را خمير مي‌كني. باور كنيد عادت مي‌كنيم به آنچه گاهي از آن مي‌ترسيم. مرگ شايد ظاهر اغواگري نداشته باشد اما باطن جذابي دارد. آنجا در آن جهان نامكشوف، ديگر نياز نيست ساعت‌ها به سقف زل بزني و مدام ساعت كنار تختت را براي بيدار شدن در وقت مقرر كوك كني. با اجازه شما از درد و رنج هم خبري نيست احتمالا و درصد اميد به مرد‌گي هزار برابر بيشتر از زماني است كه روي خاك پوك براي لختي زندگي اين پا و آن پا كرديم. من يقين دارم به جبر زمانه، نوه‌ها و نتيجه‌ها و نبيره‌هاي‌مان خيلي زود يادشان مي‌رود ما با چه جان‌كندني روي خاك بي‌ترحم هروله كرديم و هيچگاه پيش نرفتيم و تا آخرين دم، تا دمِ آخر، فرو رفتيم. 
 باور كنيد غيبت ما در اين محنت‌آباد به هيچ جاي جهان بر نخواهد خورد و حتي يك نفر محض رضاي خدا سوال نخواهد كرد چرا اسلاف ما زير خط فقر براي جيب‌هاي خالي مرثيه مي‌خواندند و چرا در آن ايام ماضي يك جرعه آب خوش از گلوي كساني كه هنوز با روزنامه دمخور بودند و فيلم ملودرام مي‌ديدند پايين نمي‌رفت. بله عادت مي‌كنيم. به سكوت ابدي. به آشيانه ابدي.به رداي ابدي.به سيگار ابدي. آن‌گاه كه مرگ خسته از دق‌الباب خانه‌هاي‌مان زير لب چيزي بگويد و براي جسمي كه از بند تعب رها شده، شعري عاشقانه بخواند تا خستگي از تن‌مان در برود و گنجشك‌هايي كه براي خوردن دانه روي سنگ‌هاي‌مان جمع مي‌شوند دل‌هاي‌مان را بلرزانند. آن وقت شايد با مرور خاطره‌اي دير و دور زير خروارها خاك كيفور شويم و براي موريانه‌هايي كه حال مردگان را خوب مي‌فهمند كمي قصه پر غصه تقويم‌هاي خط خورده را تعريف كنيم و دل‌مان براي آفتابگردان‌هاي خانه پدري غنج بزند. به گمانم بامداد بود كه با تهور مي‌گفت: هرگز از مرگ نهراسيده‌ام، اگرچه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود... من اما در سرماي گداكش اين روزهاي بي‌ياس و بي‌ياسمن زير لب زمزمه مي‌كنم: مرگ از ياد رفتن نيست، مرگ از يادِ تو رفتن است فلاني...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون