زندگي بيشناسنامه
جواد ماهر
توي كوچه دختركي زنگ خانهها را ميزد و گدايي ميكرد. پرسيدم: كلاس چندي؟ گفت: مدرسه نميروم. اگر مدرسه ميرفت الان بايد سوم، چهارم ميبود. گفت تا حالا مدرسه نرفته حتي كلاس اول. با برادر و مادرش گدايي ميكرد. برادرش به كلاس اولي ميمانست. از مادر پرسيدم: چرا مدرسه نميفرستيشان؟ گفت: شناسنامه ندارند. سيل آمده زندگي و شناسنامهها را برده. كسي دنبال شناسنامه نرفته. اهل زابل بودند و در روستايي از خواف ساكن. گفتم: برخي مديرها به شناسنامه نگاه نميكنند و دانشآموزان بيشناسنامه را ميپذيرند. گفت: يكي، دو بار به مدرسه مراجعه كردهام و نتيجه نگرفتهام. گفتم: در روستاهايي كه من خدمت ميكردهام معمولا چند دانشآموز بيشناسنامه در حال تحصيل بودهاند. گاهي مدير تا پايان ابتدايي نگهشان داشته. نام يك روستا را كه بردم گفت: اتفاقا ما فصل برداشت زعفران براي كارگري ميرويم همان روستا. گفتم: اين شمارهام. اينبار كه آمديد خبرم كنيد تا بچهها لااقل همان يكي، دو ماه مدرسه بروند. گفت باشد و شماره را گرفت. معلم كلاس پنجم زنگ انشا به كلاس دعوتم كرد. رفتم و روي تخته نوشتم: ديروز يك زامبي ديدم. به هر دانشآموز يك كاغذ دادم و همه نوشتن را آغاز كرديم. پانزده دقيقه نوشتيم كه با ديدن زامبي چه كردهايم. از بچهها كسي نپرسيد زامبي چيست، معلم ولي پرسيد. گفتم: در ويكي پديا آمده زامبي مرده از گور برخاسته است. من و معلم هم كنار دانشآموزان نوشتيم. بعضي بچهها يك كاغذ اضافه هم براي نوشتن گرفتند. پانزده دقيقه كه تمام شد دانشآموزان شروع به خواندن نوشتههايشان كردند. همه دوست داشتند بخوانند؛ حتي معلم. من هم دوست داشتم بخوانم ولي نوبت به من نرسيد. روز بعد زنگ اول خودم را به كلاس پنجم دعوت كردم. رفتم كتاب «اردك، مرگ و گل لاله» را نشان معلم و بچهها بدهم كه «ولف ارلبروخ» نويسنده كتاب چطوري از يك زامبي براي ساخت چهره مرگ كمك گرفته. ناگهان ديدم كتاب را براي بچهها خواندهام. معلم گفت ادامه بدهيم. با دانشآموزان درگير يك گفتوگوي جذاب و عميق درباره مرگ شديم كه تنها صداي كشدار زنگِ تفريح توانست تمامش كند.
اردك، مرگ و گل لاله، ولف ارلبروخ، ترجمه مهسا محمدحسيني، فرزانه شهرتاش، انتشارات شهرتاش، 1397.