درباره ادبيات، پيرامون ايران فرهنگي - 4
آسمانپيمايي كاووس
سهند آقايي *
كاووس در اوستا پادشاهي توانا، دانا، پر ورج و داراي فرّه كياني است كه فروهرش ستوده شده است. نام او در متون اوستايي چون آبانيشت (بندهاي 45 و 46)، بهراميشت (بند 39)، آفرين پيغامبر زردشت (بند 2)، فروردينيشت (بند 132) و زامياديشت آمده است اما تنها در يكي از قطعات اوستايي به نام ائوگمدئچا (بند 6) به آسمانپيمايي او اشاره شده است: «كسي از چنگال مرگ رهايي نيابد، نه كسي كه مانند كيكاووس به گردش آسمان پرداخت و نه كسي كه مانند افراسياب توراني خود را در تك زمين پنهان كرد و در آنجا كاخي آهنين به بلندي هزار قد آدمي با صد ستون ساخت...»
باري، آشكار است كه اين اسطوره در اوستاي دوره ساساني يافت ميشده است زيرا خلاصهاي از آن در فرگرد 21 بندهاي 12-4 كتاب دينكرد نهم آمده است. بنا به روايت دينكرد كاووس بر تمام زمين حكمراني ميكرد و هفت خانه در ميانه البرز ساخته بود: يكي از زر، دو تا از سيم، دو از پولاد، دو مينايي؛ چنانكه هر كس به خانه او اندر ميرفت جوان پانزده ساله ميگشت. ديوان براي مرگ او انجمن كردند. سرانجام ديو خشم كاووس را فريفت و آرزوي بررفتن به آسمان در دل شاه افتاد. او تا مرز تاريكي پيش رفت و فرّه از او جدا شد و در درياي فراخكرد فروافتاد؛ كاووس ديگر فاني شده بود.
طبق روايت شاهنامه اهريمن براي فريب كاووس پنهاني با ديوان مشورت ميكند. يكي از ايشان مامور فريفتن كاووس ميشود. اين ديو با چربزباني دل شاه را به دست ميآورد و آرزوي پرواز به آسمان را در دل او ميافكند:
چنان بد كه ابليس روزي پگاه / يكي انجمن كرد پنهان ز شاه
به ديوان چنين گفت كامروز كار / به رنج و به سختي است با شهريار
يكي ديو بايد كنون نغزدست / كه داند ز هر گونه راي و نشست
شود جان كاوس بيره كند / به ديوان بر اين رنج كوته كند
بگرداندش سر ز يزدان پاك / فشاند بر آن فرّ يزدانش خاك
شنيدند و بر دل گرفتند ياد / كس از بيم كاووس پاسخ نداد
يكي ديو دژخيم بر پاي خاست / چنين گفت كاين نغزكاري مراست
غلامي نكو ساخت از خويشتن / سخنگوي و شايسته انجمن
همي بود يكچند تا شهريار / ز پهلو برون شد ز بهر شكار
بيامد ز پيشش زمين بوس داد / يكي دسته گل به كاووس داد
چنين گفت كاين فرّ زيباي تو / همي چرخ گردان سزد جاي تو
به كام تو شد روي گيتي همه / شباني و گردنكشان چون رمه
يكي كار ماندهست كاندر جهان / نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همي آفتاب از تو راز / كه چون گردد اندر نشيب و فراز
چگونهست ماه و شب و روز چيست؟ / برين گردش چرخ سالار كيست؟
دل شاه از آن ديو بيراه شد / روانش از انديشه كوتاه شد
گمانش چنان بد كه گردانسپهر / ز گيتي مرو را نمودهست چهر
ندانست كاين چرخ را مايه نيست / ستاره فراوان و يزدان يكي است
همه پيش فرمانش بيچارهاند / كه با شورش و جنگ و پتيارهاند
جهانآفرين بينياز است ازين / ز بهر تو بايد سپهر و زمين
پر انديشه شد جان آن پادشا / كه تا چون شود بي پر اندر هوا
باري، كاووس سرانجام بر آن ميشود كه از عقاب مددجويد. پس چهار جوجهعقاب را پرورش ميدهد:
ز دانندگان بس بپرسيد شاه / كزين خاك چندست تا چرخ ماه
ستارهشمر گفت و خسرو شنيد / يكي كژ ناخوب چاره گزيد
بفرمود پس تا به هنگام خواب / برفتند سوي نشيم عقاب
از آن بچه بسيار برداشتند / به هر خانهاي بر دو بگذاشتند
همي پرورانيدشان سال و ماه / به مرغ و به گوشت بره چند گاه
چو نيرو گرفتند هر يك چو شير / بدانسان كه مرد آوريدند زير
ز عود قماري يكي تخت كرد / سر تختهها را به زر سخت كرد
به پهلوش بر نيزههاي دراز / ببست و بر آنگونه بر كرد ساز
بياويخت بر نيزه ران بره / نبست اندر انديشه دل يكسره
او عقابان را به تخت ميبندد و ايشان با بالزدن براي رسيدن به گوشت تخت را بلند ميكنند اما سرانجام به ستوه ميآيند و كاووس بيآنكه آسيبي ببيند در آمل سقوط ميكند:
وزان پس عقاب دلاور چهار / بياورد بر تخت بست استوار
چو شد گرسنه تيزپرّان عقاب / سوي گوشت كردند هر يك شتاب
ز روي زمين تخت برداشتند / ز هامون به ابر اندر افراشتند
پريدند بسيار و ماندند باز / چنين باشد آن را كه گيردش آز
چو با مرغ پرّنده نيرو نماند / غمي گشت و پرها به خوي درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سياه / كشان از هوا نيزه و تخت شاه
سوي بيشه شيرچين آمدند / به آمل به روي زمين آمدند
نكردش تباه از شگفتي جهان / همي بودني داشت اندر نهان
سياوش ازو خواست آمد پديد / ببايست لختي چميد و چريد
به جاي بزرگي و تخت نشست / پشيماني و درد بودش به دست
[بمانده به بيشه درون زاروار / نيايش همي كرد با كردگار]
[همي كرد پوزش به كرده گناه / مرو را همي جست هر سو سپاه]
* شاعر و نويسنده