محسن آزموده / نخستينبار و مهمتر از همه، ادوارد سعيد، (2003-1935) نظريهپرداز ادبي، منتقد فرهنگي و فعال سياسي فلسطيني- امريكايي بود كه در كتاب شرقشناسي (1978) به نحو روشمند و تاثيرگذار به نقد اروپامحوري پرداخت و با نقد پيگير گفتار شرقشناسان و متاثر از استادش ميشل فوكو (1984-1926) پرده از رابطه قدرت- معرفت در آثار ايشان برداشت. كتاب سعيد البته بيپاسخ نماند و گذشته از نقدهايي كه از جانب شرقشناساني چون برنارد لوييس بر آن نوشتند، از سوي خود متفكران كشورهاي شرقي (مهمتر از همه صادق جلالالعظم در شرقشناسي وارونه) انتقادهايي بر آن وارد كردند. تاثير ماندگار نوشتار سعيد اما شكستن هژموني نگرش اروپامحورانه بود.
« گذشته تحريف شده: تفسير دوباره اروپا» نوشته خوسپ فونتانا را ميتوان از همين منظر خواند. نويسنده در اين كتاب روايتي تازه و بديع از تاريخ اروپا ارايه ميكند و كليشههاي قالبي را تحت عنوان آينههايي كژتاب ميشكند. در كارنامه كاري افشين خاكباز، مترجم اين كتاب به آثاري خواندني و جذاب چون «انسانيت: تاريخ اخلاقي قرن بيستم» (جاناتان گلاور) و «عدالت: چه بايد كرد» (مايكل سندل) بر ميخوريم. انتخاب خاكباز نشانگر هوشمندي و دغدغهمندي اوست. با ايشان درباره كتاب فونتانا گفتوگويي ترتيب داديم كه از نظر ميگذرد.
گذشته تحريف شده تاريخ اروپاست. ما پيش از اين كتابهايي درباره تاريخ اروپا در عصر جديد يا قديم داشتهايم. بفرماييد ويژگي اين كتاب در چيست و از چه منظر نويني به تاريخ اروپا نگريسته است؟
اين كتاب برخلاف بسياري از تاريخهاي ديگر اروپا ميكوشد با بهرهگيري از حقايق تاريخي كه از روايتهاي رسمي حذف شده، تصويري واقعي را به جاي كليشههاي آرماني و ايدهآلي بنشاند كه اروپاييان از خود ساختهاند. دكتر فونتانا كه از انديشمندان چپگراست، از بيرون جريان انديشه ليبرالي حاكم به اروپا مينگرد و با نگاهي نقادانه، مفاهيمي همچون ميراث دوران كلاسيك، مسيحيت قرون وسطايي، جنبشهاي اصلاحگري و ضد اصلاحگري ديني، استبداد و پيشرفت را بررسي ميكند و به ما هشدار ميدهد كه از پذيرش بيچون و چراي تصاوير كليشهاي بپرهيزيم و توجه ما را به وجود و اعتبار نارضايتي، شورش و تنوعي جلب ميكند كه به نظر او بخشي از هويت اروپايي است. او ما را وارد تالار آيينهايي ميكند كه تاريخ نگاران اروپايي ساختهاند و با شكستن آينههاي كجنما به سنگ واقعيتهاي تاريخي ميكوشد تصاوير واقعي را به جاي تصاوير اين آينهها بنشاند و ما را به شناخت دوباره اروپا، فارغ از كليشههاي رايج دعوت كند.
مگر نگرش مورخان اروپايي چگونه است كه فونتانا در پي تغيير آن است؟
مورخان اروپايي معمولا اروپا و اروپاييان را تافتهاي جدابافته ميدانند و بر تارك تمدن و فرهنگ جهان مينشانند و هويت اروپايي را در تقابل با هويت «ديگر»هايي تعريف ميكنند كه تا حد زيادي ساخته خود آنهاست ولي فونتانا به جاي وجوه افتراق ميان اروپاييان و ديگران، بر وجوه اشتراك و به جاي تفاوتها بر شباهتها تاكيد ميكند و هويت خود ساخته اروپاييان را به چالش ميكشد. او ميگويد: برخلاف باور رايج و ادعاي تاريخ نگاراني كه ميكوشيدهاند آنچه را اصالتا اروپايي بوده از تاريخ اروپا جدا كنند تا بتوانند توسعه اروپا را به منشا برتر و يگانهاي نسبت دهند، اروپاييان از نظر جغرافيايي از مردمان آسيا جدا نيستند و هيچ مرز روشني اروپا را از آسيا جدا نميكند. از نظر نژادي نيز اروپاييان ثمره آميزش كشاورزان مهاجر نورسيده با شكارچيان و گردآورندگان غذا هستند كه از مدتها پيش در اين سرزمين ميزيستهاند. از اين منظر رويكرد كتاب حاضر، دستكم در ميان كتابهاي تاريخ اروپا كه تاكنون به زبان فارسي ترجمه شده جديد است.
در فصلبندي كتاب از مفهوم آينه استفاده شده است، منظور مولف از آينه چيست و در اين آينهها چه تصاويري خواهيم ديد؟
فونتانا تاريخ اروپا را فرآيند بازنمايي انسان اروپايي در آينههاي كج نماي متعددي ميداند كه هر يك تصويري كليشهاي و تملقآميز از اروپاييان نشان ميدهد و هر آنچه را اروپاييان نميپسندند و رذيلت ميدانند به ديگران نسبت ميدهد. البته همه اين آينهها همزمان نبودند و هركدام در بزنگاهي تاريخي و به عنوان واكنشي به تحولات بيروني و دروني پديدار شدند. بدينترتيب، در تالار آينه تاريخ، تصوير انسان اروپايي به تدريج دستخوش تغيير شد و در نهايت، از انسان مسيحي سفيد پوست، به انسان سفيدپوست متمدن شهري، با سواد، آزاد، آگاه، مدرن و پيشرفتهاي تبديل شد كه به دليل اين ويژگيها سزاوار سيادت بر جهان است و با بربرهاي وحشي كافر روستايي استبدادزده شيطان صفت بدوي و عقب مانده كه سزاوار بردگي هستند، در ستيز است و فرشته نجات و ملكه عذاب آنهاست. در واقع هر آيينهاي، بخشي از هويت اروپا را در تقابل با ديگرهايي قرار ميدهد كه اروپاييان آفريدهاند و به اين هويت مشروعيت ميبخشد. بدينترتيب آنچه در اين آينهها ميبينيم تصاوير كج ومعوج و تحريف شده اروپاست كه با واقعيت نسبت چنداني ندارد.
اين نگرش گويا از دوران باستان نيز حاكم بوده است.
بله، يونانيان باستان كه از اواخر سده هجدهم به خاستگاه ارزشهاي فرهنگي و اجتماعي نظام رسمي كشورهاي اروپايي تبديل شدند براي تعريف هويت خويش نيازمند چيزي بودند كه در تقابل با آنان قرار بگيرد و بدينترتيب مفهوم بربر را اختراع كردند. آنها سرزمين و فرمانروايي يگانه نداشتند و تنها رشته پيوندشان زباني مشترك بود كه به تنهايي نميتوانست براي مردمان پراكنده در سرزمينهاي اروپايي و سواحل آسيا هويت مشتركي ايجاد كند. بنابراين مفهوم بربر را ساختند و همه فضايل را به شهروند آزاد و آگاه يوناني و همه رذايل را به بربرهاي مستبد و ناآگاه و فاسدي نسبت دادند كه در آن زمان رقيب قدرتمندشان، امپراتوري هخامنشي نماد آن بود. بدينترتيب مبارزه با امپراتوري هخامنشي را نبرد استبداد و آزادي ناميدند. در حالي كه نه يونان مهد آزادي و فضيلت و علم و دانش بود و نه امپراتوري هخامنشي مهد رذيلت و استبداد و جهل و سرانجام، دموكراسي نيمبند يوناني كه هيچ شباهتي به مفهوم كنوني دموكراسي نداشت، با تن دادن يونانيان به استبداد فيليپ مقدوني و اسكندر به استبدادي تمام عيار تبديل شد. اين تصوير در اروپاي معاصر نيز ادامه يافت و شرق استبدادي را در تقابل با غرب آزاد قرار داد، در حالي كه در بخش چشمگيري از تاريخ اروپا، به جاي آزادي و نرمخويي شاهد شكنجه و دادگاههاي تفتيش عقايد و جنگهاي ديني بوديم و حكومتهاي آسيايي يا امپراتوري چين و سلطاننشينهاي جاوه خودكامهتر از حكومتهاي اروپايي نبودند.
اخيرا كتابي از رضا اصلان را خانم دكتر صادقي درباره مسيح ترجمه كردهاند. در اين كتاب با تصويري نوين از مسيح مواجه ميشويم، يك عيساي تاريخي. به نظر ميرسد مسيحيت تاريخي نيز سرنوشتي مشابه داشته و آنچه امروز از آن با عنوان جهان يك دست مسيحي ياد ميشود، با واقعيت تاريخي تفاوتهايي دارد. نگاه فونتانا در اين زمينه چيست؟
در اين كتاب فصلي به آينه مسيحيت اختصاص دارد. آينه مسيحيت نيز اينگونه است. تاريخ نگاران اروپايي مسيحيت را همچون عقيدهاي به تصوير ميكشند كه بيهيچ فراز و فرودي، در سرتاسر مديترانه گسترش يافت و در سده چهارم به دين امپراتوري روم تبديل شد و بدينترتيب سير تحول طولاني و پيچيده مسيحيت را كه داراي سه مرحله اصلي است، ناديده ميگيرند: مسيحيت«عيساي تاريخي» كه جنبشي روستايي بود و در تقابل با شهر قرار داشت و به جاي سلسله مراتب ديني معابد، بر رابطه مستقيم خداوند و انسان استوار بود؛ مسيحيت شهري كه زبان يوناني را برگزيد و از فلسطين روستايي به شهرهاي يونانيمآب وارد شد و مسيحيت را به ديني متكثر با پيروان متفاوت تبديل كرد و در تقابل با پيروان نخست، يعني فقرا و حاشيه نشينان روستايي قرارداد و «دين امپراتوري » كه حكومتي كليسايي را بنيان نهاد كه هرگونه تكثري را سركوب ميكرد و ميخواست همه انسانها و فعاليتهاي آنها را تحت كنترل خويش در آورد و با سركوب خشونت بار، خود را بر مردماني تحميل كندكه پيش از ورود مسيحيت به كيشي ديگر بودند.
ايده پيشرفت، انديشه مركزي عصر مدرن تلقي ميشود كه در روايتهاي اروپامحورانه خاستگاه اصلياش غرب بوده است. فونتانا درباره نگاه غربي به پيشرفت چه نظري دارد؟
آينه پيشرفت يكي ديگر از آينههاي تالاري است كه فونتانا به تصوير ميكشد. همزمان با اكتشافات جديد و پيشرفت علوم، اعتماد به آموزههاي سنتي از ميان رفت و دانش مبتني بر مشاهده مستقيم بهجاي دانش كتابهاي كهن نشست. با اين دگرگوني و سيل اطلاعات جديدي كه با آن همراه بود، طبقهبندي آگاهيهاي جديد نيز آغاز شد و با فرض حركت تكاملي و با اين پندار كه تاريخ مسيري خطي را طي ميكند، اين اطلاعات را در چارچوبهاي زماني قرار دادند و تفاوتهاي مردمان مختلف در هر زمان را نمايانگر جايگاه آنان در مرتبه پيشرفت دانستند. بدينترتيب شكارچيان وحشي و خوشهچينان آفريقا در نخستين مرحله قرار گرفتند و برچسب بدوي خوردند و اروپاي غربي را كه مرحله تجارت را پشت سر گذارده، در نوك پيكان پيشرفت قرار دادند. اين در حالي است كه مدتها پيش از اينكه بازرگانان اروپايي به زور كشتيهاي جنگي درهاي بازارهاي شرق را روي خود بگشايند، اين سرزمينها از تجارتي شكوفا و نظام سياسي توسعهيافته برخوردار بودند و برخي از بزرگترين مراكز تجاري زمين را در خود جاي داده بودند. در واقع اروپاييان مفهوم عقبماندگي ديگران را جعل كردند تا خود را نماد پيشرفت و ديگران را مجسمه عقبماندگي بدانند و تلاش براي هدايت آنان به مسيري كه خود ميخواهند را مشروعيت بخشند. بدينترتيب اروپاييان عبور از هر مرحله به مرحله تاريخي ديگر را به جاي تغيير، نشانه بهبود و پيشرفت دانستند و با ناديده گرفتن اينكه راههايي كه در مقاطع سرنوشتساز تاريخي در پيش گرفتهاند لزوما بهترين راه و ضامن منافع اروپاييان نبوده، بلكه راههايي بوده كه منافع گروههاي مسلط و قدرتمند اروپا را تضمين ميكرده، عبور از مسير تاريخي خويش را بر ديگراني تحميل كردند كه خود نيز پذيراي افسانه و تصويري بودند كه اروپاييان به عنوان ملتهايي نابالغ و بدوي از آنان ساخته بودند.
آگاهي ما درباره غرب بهطور كلي و اروپا بهطور خاص اندك است و با وجود آنكه دست كم در دو سده اخير بيشترين تاثير را از اين تمدن پذيرفتهايم، تاكنون كمتر به تاريخ آن توجه كردهايم. به نظر شما اهميت انتشار آثاري از اين دست كه ميتوانند بانگرشي انتقادي تاريخ غرب را مدنظر قرار دهند در چيست؟
رويكرد ما به غرب آميزهاي از شيفتگي و دشمني بوده و در مقاطع مختلف، يكي از اين دو بر ديگري چيره ميشده است. اين ويژگي منحصر به ايران نيست و در ميان كشورهاي جهان سوم و به ويژه مستعمرات سابق رواج زيادي دارد. البته ايران در طول تاريخ هيچگاه رسما مستعمره نبوده ولي بسياري از گرايشهاي مستعمرهنشينان نسبت به غرب و اروپا را كه ازخودباختگي تا خصومت و دشمني را در برميگيرد در ايران نيز ميتوان يافت. در اينجا نيز فراز و نشيبهاي سياسي، نگرشهاي مختلفي را درباره اروپا حاكم ساخته است. گاهي با انكار تاريخ و تمدن خويشتن و خودباختگي، اروپا را مظهر تمدن و پيشرفت و مدرنيته و فرشته نجات خود دانستهايم و تا جايي پيش رفتهايم كه بياينكه زمينههاي تاريخي و اجتماعي تحولات غرب را بنگريم، حتي قانون اساسي خود را نيز از قانون اساسي برخي كشورهاي اروپايي گرفتهايم و گاهي آنها را دليل همه مصايب و عقبماندگيهاي خود دانستهايم و نقش خود را هيچ انگاشتهايم. مدافعان سنت، غرب را منادي مدرنيته و بيبند و باري ميدانند و برخي روشنفكران، آن را مهد روشنگري، تمدن، پيشرفت و آزادي. متاسفانه هر روايتگري داستان را از ديدگاه خود روايت ميكند و با بازگويي بخشي از حقيقت و ناگفته گذاشتن بخشهايي ديگر، تصويري ناقص ارايه ميدهد كه در بهترين حالت تنها بخشي از حقيقت است. به عبارت ديگر، رويكرد ما به تاريخ غرب و اروپا بيش از اينكه عالمانه و نقادانه باشد، احساسي و همراه با مطلقنگري است. در چنين شرايطي، كتابهايي همچون «گذشته تحريفشده» كه به نوعي در تقابل با روايتهاي رسمي قرار دارند، با بازگويي بخش ناگفته داستان به ما كمك ميكنند قضاوتي آگاهانهتر داشته باشيم.
معمولا عادت داشتهايم اروپاييان ما را موضوع (ابژه) پژوهش خود قرار دهند و تحت عناويني چون شرقشناسي و ايرانشناسي و اسلامشناسي و عربشناسي و تركشناسي و... محصول تحقيقات خود را كه از قضا چندان هم غيرسوگيرانه نبوده (چنان كه ادوارد سعيد در شرقشناسي نشان ميدهد) به ما تحويل دهند. به نظر شما انتشار آثاري انتقادي درباره غرب آيا ميتواند اين جهتگيري يكطرفه را وارونه سازد و زمينهاي فراهم سازد تا اينبار ما از چشماندازي شرقي به تاريخ غرب نظر اندازيم؟
اروپاييان براي اينكه خود را يگانه و يكتا بدانند دو برنامه همزمان را دنبال ميكردند: تبيين ويژگيهاي ناب اروپايي و ترسيم تصوير «ديگر» به گونهاي كه واجد كليه ويژگيهاي نامطلوب باشد. درواقع شرق مفهومي بود كه اروپاييان در اواخر سده هجدهم و اوايل سده نوزدهم و همزمان با نياز به باور به فرودستي جوامع آسيايي جعل كردند و طبيعتا پژوهشهاي موسوم به شرقشناسي نميتواند عاري از سوگيري و پيشداوريهايي باشد كه به تثبيت اين تصوير كمك ميكند. اروپاييان از سده شانزدهم ترسيم تصوير چهار بخش جهان و موجودات آن را آغاز كردند و از سده هفدهم، با ترسيم تصاوير انسانهايي با ويژگيهاي متفاوت، اين باور نژادپرستانه را نيز افزودند كه ساكنان قارههاي مختلف جهان موجوداتي متفاوتند. بدينترتيب رنگ پوست معياري براي طبقهبندي انسانها شد. اين تحول تا حدي واكنشي به در هم شكستن وحدت ديني اروپا و رواج روزافزون زبانهاي محلي از سده شانزدهم به اين سو بود كه هويت يكپارچه اروپاييان را تهديد ميكرد و آنها را برآن داشت تا برتري و سيادت نژادي، اخلاقي و فكري خود را به جاي زبان و دين بنشانند و غير اروپاييان را پست و فرودست و اروپا را محور تاريخ جهان بدانند. از دل برتري نژادي، نژادپرستي و نسلكشي و تجارت برده سر برآورد و از دل برتري فكري، امپرياليسم زاده شد.
تصاويري كه غربيها از انسان شرقي ترسيم ميكنند، بيش از واقعيت با تحولات اجتماعي و نيازهاي اروپا ارتباط دارد. در اسطورههاي قرون وسطي مرد وحشي را كه نماد مردمان غير اروپايي بود همچون خرس پرمو، با چماقي در دست به تصوير ميكشيدند كه نماد نيرو و سادگي طبيعت بود. در تصاويري كه از اواخر قرون وسطي برجاي مانده، او هيولايي بدسرشت و نماد حالت دهقاني و روستايي است كه با طبيعت هماهنگ است و در سده هفدهم، به روستايي بيفرهنگي تبديل ميشود كه در تقابل با شهريهاي صلحجو، نرمخو و اجتماعي قرار دارد.
كاشفان سرزمينهاي جديد، ابتدا از مردمان برهنه و صلحجو و معصومي ميگفتند كه به خداي آفريننده باور دارند و مهياي پذيرش دين كاتوليكاند ولي با قدرتگيري انگيزه سيطره ديني و بهرهكشي اقتصادي، به تدريج آنها را به بوميان خوب و بد، يا وحشيان شريف و آدمخواران تقسيم كردند و در آخر، همه را وحشيان درندهخو و آدمخوار بتپرستي خواندند كه بايد به زور شمشير ايمان آورند تا راه غارت و چپاول گنجينههاي طلا و معادن سرزمينشان هموار شود و خود به بردگي روند تا توسعه اقتصادهاي كشتزاري اروپا ميسر شود.
بنابراين در سوگيري بسياري از پژوهشهاي اروپاييان درباره شرقيها هيچ ترديدي نيست. ولي به گمان من، چنين سوگيريهايي منحصر به اروپاييان نيست. در حوزه تاريخ، همواره با تعدد روايات و زواياي ديد روبهرو هستيم و نميتوان تاثير ديدگاه راوي بر روايت را انكار كرد. روايت تاريخي بازگويي همه رخدادها نيست و هركس بسته به زاويه ديد و منافعش، برخي رخدادها را شرح و بسط ميدهد و برخي ديگر را ناديده ميانگارد و حاصل اين كار، روايتهاي متفاوت و شايد متعارضي است كه هيچ يك به تنهايي راه به واقعيت نميبرند. بنابراين، به جاي وارونهسازي و نگاه شرقي، بايد ديدگاهي متعادل و واقعبينانه را رواج دهيم كه نه از اروپا ديو بسازد و نه آن را فرشته نجات بداند. ديدگاهي كه غرب را منشا همه مشكلات بداند و در سرنوشت مردمان غير اروپايي هيچ سهمي براي حكومتهاي خودكامه و ناكارآمد و جامعه منفعل و فساد سيستمي قايل نباشد به اندازه ديدگاهي كه اروپا را فرشته نجات ميداند خطرناك است، چون هردو، بر پذيرش داستاني استوار است كه ديگران ساختهاند و توجه ما را از شناخت مشكلات واقعي جوامع خود و تلاش براي حل آنان، به سوي نسخههايي منحرف ميكند كه ديگران پيچيدهاند.
از اين روست كه در بسياري از كشورها كسب استقلال، با وجود جانفشانيها و فداكاريهاي مردم، دواي درد مستعمرات آشكار و پنهان سابق نبود و گرهي از كار آنان نگشود و در بسياري از موارد، تنها به افزايش سود سرشار تجارت بردگان مدرني منجر شد كه به جاي اينكه به اجبار و در كشتيهاي مخصوص حمل برده به كشورهاي اروپايي بروند، با اشتياق و به هزينه خود، در كسوت مهاجراني كه دركشورهايشان آيندهاي براي خود نميبينند، پياده و سواره رهسپار آن ديار ميشوند و به بردگي خودخواسته ميروند تا علاوه بر تزريق نيروي كار ارزان به اقتصاد اروپا، آينه مهاجران را در برابر تودههاي هراسناك اروپا بگيرند و با رواج اين باور كه دشمن كنوني مهاجر غيراروپايي است كه وارد قلعه آنان شده و كار و كاميابيشان را تهديد ميكند، پايههاي تسلط گروههاي حاكم را مستحكم كنند.
درباره مولف
خوسپ فونتانا متولد 1931 در بارسلونا مورخي اسپانيايي از منطقه كاتالان است. او مدرك كارشناس ارشد خود را در رشته فلسفه و ادبيات ( بخش تاريخ ) از دانشگاه بارسلونا در سال 1956 دريافت كرده است و مدرك دكتراي خود را در رشته تاريخ از همين دانشگاه در سال 1970 اخذ كرده است.
فونتانا شاگرد خايومه ويسنس اي ويوس و فران سالدويلا بوده است. گرايش اصلي فونتانا تحقيق درباره تاريخ اقتصادي، تاريخ اسپانيا در قرن نوزدهم و تاريخ مالكيت بوده است. او در تحقيقات تاريخياش متاثر از انديشمنداني چون ايپي تامپسون، پيير ويلار، آنتونيو گرامشي و والتر بنيامين بوده است.
فونتانا موسسه تاريخي خايومه ويسنس را براي انجام تحقيقات بينارشتهاي تاسيس كرده است. او در اين موسسه به تحقيقاتي در زمينه تاريخ اقتصادي و مطالعات بينارشتهاي پيرامون تاريخ، حقوق، اقتصاد و تاريخ معاصر ميپردازد.
دكتر فونتانا نقش موثري در پژوهشهاي عالمانه تاريخي در اسپانيا دارد.