نگاهي به زندگي غير ادبي گابريل گارسيا ماركز
ظهور و سقوط ماكاندو
ليلي فرهادپور
ميگويند ماكاندو شهري است خيالي؛ اما بر در و ديوار شهرهاي كلمبيا همه جا نام ماكاندو ديده ميشود. داروخانه ماكاندو، كتابفروشي ماكاندو، هتل ماكاندو، خيابان ماكاندو، كوچه ماكاندو و... ماكاندوي «صد سال تنهايي» براي همه آشناست. گابو (گابريل گارسيا ماركز) خاطرهاي را از سالهاي دهه ۷۰ ميلادي، زماني كه همه جا صحبت از «صد سال تنهايي» بود، نقل ميكند: در سفري به كوبا، در روستايي از او ميپرسند كه چه كاره است؛ ماركز ميگويد نويسنده است و صد سال تنهايي را نوشته. آن وقت همه يك صدا ميگويند: «ماكاندو!!» شهري به نام ماكاندو در هيچ كجاي دنيا روي هيچ نقشهاي ثبت نشده است اما همه ميدانيم ماكاندو زماني شهرك گرمسيري كوچكي بود در قلب امريكاي لاتين كه يك طرفش به باتلاقي ختم ميشد و طرف ديگرش با رشته كوهي احاطه شده بود. شهري كه در آن زندگي پاك و عميق جريان داشت و جهان آنقدر تازه بود كه هنوز بسياري از اشيا نامي نداشتند. در ماكاندوي تازه تاسيس همه برابر بودند و همه خانهها يك شكل بود. يك اتاق نشيمن بزرگ و روشن، دو اتاق خواب، يك اتاق ناهارخوري با يك ايوان مملو از گلهاي رنگارنگ كه بعد از مدتي پر از قناري و بلبلهايي شد كه آزادانه ميخواندند. همه خانههاي مردم يك باغچه پر از سبزي داشت و يك حياط كوچك كه در آن بزها، خوكها و مرغهايشان با هم در صلح و صفا ميزيستند. تنها جانور ممنوع، خروس جنگي بود. درواقع بنيانگذاران ماكاندوي صد سال تنهايي، اورسالا و خوزه آئورليا بوينديا، براي فرار از خشونتي كه خود باني آن بودند، يعني دعواي ناموسي سر يك بازي خروس جنگي، به ماكاندو هجرت كردند تا شايد بتوانند دنيايي نو بسازند. ماركز در سال ۱۹۶۵ وقتي كه مشغول رانندگي به سمت آكاپولكو در مكزيك بود ايده اوليه نوشتن اولين فصل كتاب صد سال تنهايي به ذهنش رسيد. ميگويند او در همان لحظه اتومبيل خود را سر و ته كرد و به خانه برگشت، خود را در اتاقش حبس كرد و مشغول نوشتن شد. تنها مونس او در آن ماهها شش بسته سيگار در روز بود. تا يك سال و نيم بعد هيچ كاري نكرد و ۱۲ هزار دلار قرض بالا آورد اما خوشبختانه كتاب خود را تكميل كرد و توانست آن را به چاپ بسپارد. تمام نسخههاي چاپ اول صد سال تنهايي به زبان اسپانيايي در همان هفته اول كاملا به فروش رفت. در ۳۰ سالي كه از اولين چاپ اين كتاب گذشت بيش از ۳۰ ميليون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفت و به بيش از ۳۰ زبان ترجمه شد و ماركز جهاني شد.
نوبل به مثابه يك بيانيه سياسي
شهرت جهاني ماركز با دريافت جايزه نوبل ادبي در سال 1982 تاييد شد. گابريل گارسيا ماركز نخستين كلمبيايي و چهارمين امريكاي لاتينياي بود كه برنده اين جايزه شد. گارسيا ماركز در سخنراني پذيرش نوبل در پايان سال 1982 به يازده سالي كه از زمان آمدن نرودا به استكهلم ميگذشت اشاره كرد و فهرستي طولاني از موارد ترور و وحشتي كه امريكاي لاتين در اين مدت كوتاه تحمل كرده بود ارايه داد. ماركز گفت: «در متن مشكلات امريكاي لاتين و به طور كلي جهان سوم و در برابر تعقيب بيامان كشورهاي كاميابتر و آرمان نابودكننده آنان، براي نويسندگان چه نقشي باقي ميماند ظاهرا فقط همان نقشي كه همواره داشتهاند: نويسندگان ابداع كنندگان داستانها هستند و هر چه را كه فكرش را بكنيد باور خواهند كرد و در اوج ياس و نااميدي پيوسته ادعا ميكنند كه انسانها ميتوانند آيندهاي متفاوت و دنيايي متفاوت بيافرينند.
ماركز روزنامهنگار
در سال 1955 ماركز كه در كلمبيا به روزنامهنگاري مشغول بود از سوي روزنامه الاسپكتادور براي پوششدادن كنفرانس اجلاس چهار قدرت به ژنو رفت و تا پايان 1957 در اروپا ماند و از چند كشور در هر دو سوي پرده آهنين ديدن كرد. در آن سالها روزنامهها در كلمبيا به طور مستمر دچار توقف و توقيف ميشدند. در آوريل سال 1956 بود كه ماركز خبر توقيف الاسپكتادور را در لوموند خواند. اگرچه بلافاصله براي روزنامه تازهاي به نام الايندپندنته كه زير نظر همان مديريت منتشر ميشد مطلب نوشت ولي روزنامه جديد هم بعد از دو ماه توقيف شد. ماركز بايد انتخاب ميكرد كه آيا به وطن بازگردد يا بدون كار در اروپا بماند. تصميم به ماندن گرفت حتي با بيپولي و تنگناي مالي كه داشت. در عوض «كسي به سرهنگ نامه نمينويسد» را نوشت و آن را در اوايل سال 1957 در پاريس به پايان رساند. در اين دو سال، ماركز علاوه بر رمان، مقالات بسياري نيز در خصوص اروپا نوشت، او هرگز تحت تاثير تمدني كه به نظرش انحطاط نهايي بود قرار نگرفت و برخلاف بسياري از توريستهاي هم قارهاياش كه از اروپا ديدن ميكنند، هرگز در برابر شمردن ارزشهاي فرهنگي خود با ارزشهاي اروپاييان ترديد نكرد و حتي دنيايي كه از آن آمده بود را زندهتر و بدعتگزارتر يافت. در مقالههاي ماركز، اروپاي غربيها كاريكاتور صرف به نظر ميآيند و او نيازي احساس نميكرد و مسلماً تمايل هم نداشت كه سعي كند فراتر از اين بينديشد. اين مطلب به شكل خندهداري در مقالهاي با عنوان «شنبهاي در لندن» آورده شده است. او درباره صبحانه و شيرچايي انگليسي، پول عجيب و غريب آن دوره بريتانياييها (مانند اكنون كه يورو را قبول ندارند)، بطريهاي شير بر در خانههاي خاموش و قوانين تغيير ناپذير طبقاتي انگليسيها نوشت. ماركز در سراسر مقالهاش نقش ناظر سادهلوح و بيتجربهاي را بازي ميكند كه با چشمهايي به ظاهر معصوم خيره ميشود ولي درواقع به اين شكل پوچي يك فرهنگ بيگانه را افشا ميكند. در مقابل مقالاتي كه ماركز در مورد كشورهاي اروپاي شرقي مينوشت آنقدر مثبت بود كه حتي گاهي مورد قبول سردبير وقت الاينديپنديته قرار نميگرفت. اين مقالات بعدها در سال 1978 به شكل كتابي تحت عنوان «سفر به كشورهاي سوسياليستي: 90 روز پشت پردههاي آهنين» منتشر شد. دوره اقامت ماركز در اروپا در پي تعطيل شدن الاينديپنديته در آوريل 1956 دوره تنگناي مالي شديدي بود. در اين سال از طرف نشريات ونزوئلايي از او دعوت به كار شد و به اين ترتيب اولين ديدار ماركز از اروپا به پايان رسيد و وي در سال 1957 عازم كاراكاس ونزوئلا شد. در زماني كه در كاراكاس تب سياست بالا گرفته بود و سال بعد انقلاب كوبا رخ داد.
ماركز، روزنامهنگاري و انقلاب كوبا
آشنايي ماركز با كاسترو با به قدرت رسيدن كمونيستها در كوبا و آغاز محاكمات نظامي در هاوانا آغاز شد. اما بيواسطهترين تاثير انقلاب كوبا روي زندگي و خطمشي گارسيا ماركز در زمينه روزنامهنگاري بود. در نتيجه انقلاب، خبرگزاري كوبا، پرنسالاتينا، با هدف ايجاد يك منبع خبري جايگزين براي پرداختن به تحولات كوبا و خنثي كردن تاثير خبرگزاريهاي موجود تاسيس شد. اين اقدام براي ماركز، كه روزنامهنگاري را «بهترين حرفه دنيا» ميدانست و در سراسر زندگي به اين حرفه وفادار ماند، يك فرصت بينظير بود. به اين ترتيب دو سال فعاليت جدي روزنامهنگاري گارسيا ماركز در جانبداري از انقلاب كوبا آغاز شد كه معاونت اداره شعبه خبرگزاري پرنسالاتينا در نيويورك را نيز در برميگرفت. اين فعاليت جدي شامل راهاندازي مجلهاي در كلمبيا به نام اكسيون ليبرال نيز شد كه در واقع كوششي بود براي تحريك گروههاي چپ كلمبيا براي تقليد از رويدادهاي كوبا. اگرچه اين مجله تنها سه شماره منتشر شد اما يكي از اين شمارهها حاوي مقاله مهمي از گارسيا ماركز درباره ادبيات كلمبيا است. هنگامي كه ماركز در نيويورك كار ميكرد خبرنگاران پرنسالاتينا دايما تهديد ميشدند كه اين تهديدات منجر به استعفاي ماركز و ترك نيويورك و پرنسالاتينا در سال 1961 شد. او پس از ترك نيويورك در سال 1961 به مكزيك رفت و تا آخر عمر در اين كشور ماند. در سال 1965 در طي هجده ماه، صد سال تنهايي را نوشت. انقلاب كوبا براي ماركز فقط الهامبخش آثار ادبي، تجربه روزنامهنگاري و تلاشهاي حقوقبشري نبود؛ آشنايي او با كاسترو، رهبر كوبا را در جايگاه يكي از «عزيزترين دوستان همه عمرش» نشاند؛ متقابلاً ماركز را به «مورد اعتمادترين دوست كاسترو» و يار وفادار او مبدل كرد به طوري كه كه ميگفتند كاسترو فقط از ماركز حرفشنوي دارد.
گابو، قهرمان امريكاي لاتين
از آن پنجشنبه روز اولين ماه فصل بهار امسال كه ديگر دنياي ما در خود گابريل گارسيا ماركز ندارد، خيليها هستند كه زير لب زمزمه ميكنند: آخرين نويسنده بازمانده انقلابيون چپ قرن بيستم هم رفت. 30 سال پيش از اين ماريو بارگاس يوسا، نوبليست ديگر امريكاي لاتين، در حالي كه با مشت زير چشم ماركز را به اندازه يك بادمجان كبود كرد، او را نوچه كاسترو ناميده بود. اين دو نويسنده تا پيش از اين جريان دوستان نزديكي بودند. ماركز به قاره پرخوف و خشونت امريكاي لاتين تعلق داشت، كه هيچكس نميتوانست و نميتواند از تحولات و التهابات سياسي آن دور باشد، چه برسد به نويسندگان. از اين رو ماركز، مثل بيشتر نويسندگان هم نسل خود، در سراسر زندگي با ايدههاي دموكراتيك و جنبشهاي چپ نزديك بود. هرگز كسي نتوانست نظر ماركز را برگرداند. مجبور به جلاي وطن شد. امريكا او را ممنوعالورود كرد ولي همواره يك چپ انقلابي باقي ماند. فعاليتهاي سياسي ماركز تا جايي پيش رفت كه او را ميتوان قهرمان چپيهاي امريكاي لاتين، يار كاسترو و منتقد جدي دخالت امريكا در ويتنام و شيلي ناميد. اين فرايند آنقدر ادامه يافت تا آنكه در سال 1981 از طرف حكومت كلمبيا، او به همكاري با شورشيان جنبش نوزده آوريل و ارسال پول براي يك گروه چريكي در ونزوئلا متهم شد. اومعتقد بود كه بايد در امريكاي لاتين انقلابهاي متعدد به وجود آيد تا مردم از دست كارتلهاي فوق مدرن خلاص شوند از اين فلاكتي كه در آن گرفتارند نجات يابند. به خاطر تمام اين جنبههاي انساني و گاه پرتضاد است كه ماركز امروزه نامدارترين شهروند امريكاي لاتين است و اهالي قاره او را به نام خودماني «گابو» صدا ميكنند.