• 1404 دوشنبه 16 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6074 -
  • 1404 يکشنبه 1 تير

پاي عادت دارد به زندگي ما باز مي‌شود

نازنين متين‌نيا

حالا وقت عادت شده؛ عادت به جنگ‌زدگي. نوشتن اين جمله ساده‌تر از چيزي بود كه فكر مي‌كردم. از صبح براي نوشتن دست‌دست كردم. توي ذهنم واژه‌ها رديف مي‌شدند، اما هر بار كه صفحه وُرد گوشي را باز كردم تا همين جمله ساده را بنويسم، دستم به نوشتن نرفت و بستم. اما از واقعيت راه فراري نيست؛ داريم به جنگ عادت مي‌كنيم. به صبح‌هايي كه بيدار شويم و خبرها را چك كنيم كه ديشب كجا خراب شده و كجا نه. به روزهاي كشداري كه از صبح تا شبش، خيلي خيلي طول مي‌كشد و انگار نه انگار كه لحظه‌هايي از عمر ماست كه دارد مي‌گذرد. بقا و زنده ماندن، جنگ هر روزه ما شده. همين كه مي‌گذرد و زنده مانديم، كافي است انگار. از بعد از سرطان، هر بار كه مي‌خواستم براي كسي آرزوي خوبي كنم، مي‌گفتم: «سلامت باشي»، حالا واژه‌اي ديگر هم اضافه شده. توي چت‌ها براي دوستانم مي‌نويسم: «سلامت و امن باشي»، توي مغازه به فروشنده لبخند مي‌زنم و مي‌گويم: «سلامت و امن باشي». «امن» بودن آمده و نشسته كنار آرزوهاي ديگرم براي خودم و آدم‌ها. روزگاري در يك لحظه سلامتي‌ام از دست رفت و حالا در يك شب تا صبح امنيتم. گاهي احساس مي‌كنم ديگر چيزي براي از دست دادن ندارم و گاهي هم برعكس، دلم مي‌خواهد همه جهان از آن من باشد. به آرزوهايم فكر مي‌كنم، به آينده‌اي كه دلم مي‌خواست داشته باشم و حالا يك «نمي‌دانم» بزرگ مقابل همه آنهاست. فقط مي‌دانم اگر سالم باشم، اگر امن باشم، چيز ديگري خيلي اهميت ندارد؛ بالاخره روزگار يك‌جوري مي‌گذرد. ولي نمي‌دانم كه چرا دست سرنوشت، من را، ما را به چنين نقطه‌اي رسانده. افتادم به جوريدن فلسفه و ايدئولوژي‌هاي مختلف. فكر مي‌كنم شايد آنها جوابي به سوال‌هاي ذهني من خسته دربه‌در داشته باشند. بعضي‌ها مي‌گويند قرار است از زخم‌هاي ما نور وارد شود، بعضي ديگر به تكامل و درس عبرت گرفتن و آزمون زندگي و كارماي جمعي و…معتقدند. راستش من هيچ كدام از اينها را نمي‌فهمم. اين زخم و ترس و ناامني، حتي اگر چلچراغي روشن هم از آن رد شود، ارزش ندارد. آن تكامل بعد از رنج هم. خب كه چه بزرگي سراسر زندگي‌ام را گرفته. دارم آرام آرام «سر» مي‌شوم. خبرها ديگر مثل روز اول تاثيري ندارد، پدافند و موشك و رگبار هم. حتي مثل دو، سه روز پيش ديگر از صداي غرش موتور يا برهم خوردن چيزي هم نمي‌ترسم. 
در واقع از همه‌ چيز مي‌ترسم و از چيزي هم نمي‌ترسم. گمانم اين خاصيت موقعيت‌هاي عجيب است. موقعيت‌هايي غير از روال روزمره. تا قبل از اين فكر مي‌كردم فقط تجربه بيماري همچين حسي مي‌آورد، اما حالا مي‌بينم كه بالاتر از بيماري هم چيزهاي ديگري هست. مثلا لحظه‌اي بي‌خبر صبح جمعه كه از خواب بيدار شدم و هيچ چيز شبيه شب پنجشنبه‌اي كه خوابيدم و زندگي را در اطرافم رها كردم، نبود. مثلا عكس‌هاي تهران خالي و خاموش، مترويي بي‌سرنشين، ساختمان‌هايي كه روزگاري بودند و حالا ناگهان نيستند و ساكنانشان، به خون نشسته بي‌دفاعند.  به خودم دلداري مي‌دهم پاي عادت كه به زندگي باز شود، همه اينها هم تمام مي‌شود. فقط كافي است دوباره همه‌ چيز يادم برود. كافي است زندگي را تا آن پنجشنبه شب آخر آرامش پشت در بگذارم و برگردم به سمت اين‌ روزها. روزهايي كه عادت مي‌سازد، تغيير از راه مي‌رسد و احتمالا من ديگري دوباره متولد مي‌شود. روز نهم، همزمان با عادت و گذر، با اين فكرها مي‌گذرد. با دلمشغولي‌هايي بزرگ‌تر و پرمعناتر. عادت آرام آرام راهش را باز كرده اما ذهن ديوانه كه آرام نمي‌گيرد، در حال جنگ است و پرسيدن سوال‌هاي بسيار. روز نهم، روز جنگ دروني است، روز پرسش‌هاي زياد و جواب‌هاي بي‌حاصل. اين‌جور است ديگر، كاري نمي‌شود كرد و فقط بايد منتظر ماند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون