• 1404 دوشنبه 16 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6074 -
  • 1404 يکشنبه 1 تير

دم مردم گرم

محسن آزموده

من مي‌ترسيدم، مادرم نگران بود، پدرم و فاطمه، همسرم، اما مي‌گفتند بايد برگرديم. بابا مي‌گفت خون ما كه از خون مردم رنگين‌تر نيست، بايد به خانه‌مان برگرديم. فاطمه مي‌گفت ما بايد به سر كار برویم، روزنامه در مي‌آيد، همكاران در دنياي اقتصاد كار مي‌كنند. نبايد آنها را تنها بگذارم. از مادر پرسيدم نظر تو چيست؟ گفت: بريم پسرم، نگراني من شما هستيد، ما كه عمرمان را كرده‌ايم، ما جنگ ديده‌ايم، انقلاب ديده‌ايم، خون داده‌ايم. هيچگاه پيكر عباس، برادر بيست ساله‌اش را از جزيره مجنون باز نگرداند، قطعه‌اي از قلبش آنجاست.  برگشتيم. در جاده نگران بنزين بودم، نگران جاده. جاده‌ها خلوت بود، پمپ بنزين‌ها خالي. به متصدي بنزين گفتم: ببخشيد كارتم تموم شده، ميشه بنزين بزنم؟ گفت من كارت بهت ميدم، بزن عزيزم، نگران نباش. همه مهربان شده‌اند. همكاري مي‌كنند. كاري به سودجويان و فرصت‌طلبان ندارم، آنها همه جا هستند. اما اكثريت مردم با يكديگر هم‌بسته و متحدند، از جنگ ناراحتند و به هموطنان خود خدمت مي‌كنند. در خانه‌هايشان را باز مي‌كنند و از مهمان‌هايي كه به هر دليل تاب تحمل صداهاي پدافند سربازان ايران و ويزويز موذي پهپادها و انفجار حمله‌هاي وحشتناك متجاوزين را ندارند، ميزباني مي‌كنند و به آنها پناه مي‌دهند. گواه مي‌خواهيد؟ برادرم با خانواده همسرش. صاحبخانه‌اي در حوالي فيروزكوه به آنها گفته تا هر وقت خواستيد اينجا بمانيد، متعلق به خودتان است. هر كمكي خواستيد بگوييد. در همين چند روز ده‌ها نفر از دوستانم از جاي‌جاي كشور تماس گرفته‌اند و پيشنهاد داده‌اند، پيش آنها برويم، از گرگان، كرمانشاه، كاشان، مشهد، قوچان، دامغان، كرمان و.... آفرين به اين مردم. هميشه در لحظه‌هاي بحراني نشان داده‌اند كه پشت هم هستند و از هيچ ياري و كمكي دريغ نمي‌كنند. 
به تهران كه رسيديم، مشاهدات خلاف آن چيزي بود كه در شبكه‌ها و رسانه‌هاي غير ايراني مي‌گفتند، كه مي‌گفتند سوت و كور است و همه رفته‌اند. البته خلوت بود، طبيعي است، عصر جمعه بود. هميشه بعد از ظهر جمعه و گرما خلوت است. اما عصر كه بيرون زديم، ديديم زندگي جريان دارد. ماشين‌ها در خيابان‌ها هستند. فاطمه گفت يكسر به آقاي دهباشي بزنيم. در خانه كه بوديم، به او زنگ زده بود و براي روزنامه پيام ما يادداشتي گرفته بود. دوباره زنگ زد و گفت اجازه داريم بيايیم ديدنتون؟ آقاي دهباشي گفت بيايید. رفتيم. از همان راهروي پر گل و كبوتر هميشگي عبور كرديم. علي دهباشي همان جاي هميشگي نشسته بود، در ميان انبوه كتاب‌ها و مجلات. تلفنش يك لحظه قطع نمي‌شد. آقاي افتخاري برايمان قهوه درست كرد. آقاي دهباشي از نگراني‌هايش مي‌گفت، از تاريخ ايران و از اينكه وضعيت اين روزها‌ خيلي او را مشوش كرده. صدايش بغض داشت و يك جا ديگر طاقت نياورد. با اين همه زود به حال قبلي برگشت. گفت بايد كار كرد، بايد از ايران دفاع كرد. آقاي افتخاري گفت كه زير نظر آقاي دهباشي مشغول تهيه شماره بعدي بخارا است و احتمالا تا دو هفته ديگر منتشر مي‌شود، با پرونده مفصلي براي استاد فقيد محمد جواد مشكور نويسنده آثاري چون تاريخ ايران زمين و ايران در عهد باستان.  دنبال يك شيريني‌فروشي بوديم تا براي تولد دوستم كيك بگيريم. شيريني‌فروشي ماهور حوالي خيابان ميرزاي شيرازي باز بود. مرد شيريني‌فروش خيلي مهربان بود. كيك را حساب كرديم. به تحريريه هم‌ميهن رفتيم، آنجا هم شلوغ بود. دوستان و همكاران هم بودند. از اضطراب روزهاي اول در چهره‌ها و حرف‌ها رد كمرنگي باقي بود. بيشتر اما اميد بود و اميد. تولد امير را جشن گرفتيم، عكس گرفتيم. لبخند از روي لب‌ها محو نمي‌شد.  شب به خانه آقاي ميرفتاح دايي امير رفتيم. هنرمند نقاش و گرافيست داشت كار مي‌كرد. داشت از روي چهره شهيدان اين چند روز كليشه درست مي‌كرد، تا طرح صورتشان را روي ديوارهاي شهر كار كند. تا همه بدانند كه آنها زنده‌اند و حضور دارند، در كنار ما. مي‌خواست طرح نتانياهو و ترامپ را هم روي ويرانه‌هاي جنگ منقش كند، تا فراموش نشود كه اين ويراني‌ها و خرابي‌ها كار كيست.
آنجا باز براي امير جشن تولد كوچكي گرفتيم، در حد مقدورات اين شب‌ها و روزها. مجيد شويدپلو با تن ماهي درست كرده بود و در اتاقي نيمه تاريك خورديم. خوشمزه‌ترين غذايي كه در اين يك هفته خورده بودم. 
صبح با همسرم به روزنامه رفتيم. مي‌شد به اعتماد رفت، اما تصميم گرفتم همراه او باشم. به دنياي اقتصاد آمدم. دوستان و همكارها بودند. ديدنشان اميدواركننده بود. مطالب خبرگزاري را گذاشتم. يادداشتم در صفحه اول روزنامه منتشر شده بود. يادداشت را همان روز اول رفتن نوشته بودم. احتمالا بسياري فكر مي‌كنند تهران نيستم. مهم تيتر يادداشت است: ما ايران را دوست داريم. براي نشان دادن خرابي ماشين و تعيين خسارت به اداره بيمه رفتم. آنجا هم داير بود و مراجعين كم نبودند. گيرم به شلوغي روزهاي عادي نبود، اما متصديان و كارمندان بسيار مهربان بودند و با روي خوش و نه با عصبانيت و استرس، كار مراجعان را راه مي‌انداختند. كار من را هم خيلي تند و سريع راه انداختند.  اينها بخش كوچكي از تجربيات و مشاهدات و ديده‌ها و شنيده‌هاي من از زندگي در ايران امروز است، از تهران امروز. بله، مردم ناراحت هستند، نگران هستند، عصباني هستند، اما اميدشان را از دست نداده‌اند و پشت هم را خالي نكرده‌اند و نمي‌كنند. انصافا دم مردم گرم.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون