• 1404 چهارشنبه 18 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6076 -
  • 1404 سه‌شنبه 3 تير

روزي براي پيوند دلواپسي و آرامش

نازنين متين‌نيا

حساب و كتاب روزها از دستم در رفته است. ديروز فكر مي‌كردم روز يازدهم جنگ است؛ امروز نشسته‌ام توي يك كافه و انگشت‌هايم را روي ليوان قهوه فشار مي‌دهم و مي‌شمارم: «جمعه روز اول، شنبه دوم، يكشنبه سوم و...». وسط شمارش يك‌ چيزي حواسم را پرت مي‌كند و روزها را گم مي‌كنم و دوباره از اول مي‌شمارم و هنوز مطمئن نيستم روز چندم شده. مجبورم بروم توي اينستاگرام و از استوري دوست و آشنا ببينم روز چندم است و چه اشتباهي كردم. ذهنم ولي جمع نمي‌شود. سال‌هاست درگير اختلال بيش‌فعالي‌ام و بيماري در شرايط حساس خودش را بيشتر نشان مي‌دهد. همه ‌چيز را گم مي‌كنم. تنها كارت بانكي كه دارم براي بار هزارم گم شده. چندبار قبلي توي خانه و ماشين پيدايش كردم ولي امروز هر چه گشتم، نبود. فكر كردم اگر اين يك سفر ساده بود، بي‌خيال كارت مي‌شدم تا برگردم تهران. حالا ولي مجبورم بروم شعبه بانك در شهري كوچك شمالي و ساعت‌ها در صف بنشينم تا دوباره كارت بگيرم. توي انتظار، مي‌روم سراغ خبرها. مي‌بينم كه حملات ناگهان به تهران شروع شده و شهرم غرق در دود و خون شده. شبيه ديوانه‌ها از اين كانال خبري به آن يكي مي‌روم، تلگرام را مي‌بندم و مي‌روم اينستاگرام، اينستاگرام را مي‌بندم و مي‌روم سراغ خبرگزاري‌ها، باز برمي‌گردم به تلگرام، بعد توييتر و همين‌جور بالا و پايين مي‌كنم و بهت‌زده نام محله‌ها را مي‌خوانم و به دوست‌هايم در نزديكي ماجرا فكر مي‌كنم و زنگ مي‌زنم. حال همه خوب است. گوشه‌اي دور نشستم و مضطربم. آدم‌هاي منتظر، شروع مي‌كنند به اعلام خبر. به يكديگر مي‌گويند كه صدا و سيماي تهران را دوباره زدند. دلم مي‌خواهد برگردم و بگويم تكذيب شد. ولي دهانم باز نمي‌شود. توي ذهن بيش‌فعالم هزار فكر هست و نيست. اين‌جور مواقع دست‌هايم فلج مي‌شوند. برگه درخواست كارت جلوي من است و دست‌خط روي آن هيچ شباهتي به دست‌خط هميشگي‌ام ندارد. از روز اول جنگ تا امروز، تمام تلاشم را كرده‌ام كه در اضطراب و علايم افسردگي گم نشوم، اما روز يازدهم شده و دارم مي‌بينم كه سگ سياهي افسردگي آرام‌آرام به من نزديك مي‌شود. تمام ديروز دلم مي‌خواست بخوابم. حرف نزنم. ننويسم. نباشم. امروز هستم، اما يك‌ چيزي مدام خودش را روي دروديوار قلبم مي‌كوبد و نمي‌گذارد ذهن و دستم آرام باشند. به آدم‌ها نگاه مي‌كنم، توي اين شهر كوچك، همه آرامند. دلم براي آرامش واقعي تنگ شده. براي يك صبح ساده خلوت، يك روز بي‌پايان آرام. با خودم مي‌گويم از زنده بودنت لذت ببر، از بودن و ادامه دادن. ولي هورمون‌ها دارند كار خودشان را مي‌كنند و وقتش رسيده كه دوباره به قرص پناه ببرم. خوب مي‌دانم كه آدم‌هاي زيادي در شرايط من قرار دارند، حتي مي‌دانم كه پزشك‌هاي بسياري دست به ‌كار شده‌اند و نسخه آنلاين مي‌دهند. همه اينها را مي‌دانم و مي‌دانم حتي همين‌ها هم موهبت بزرگي است. ولي همچنان دلم سكوت طولاني مي‌خواهد. مثل وقت‌هايي كه شيرجه مي‌زدم توي آب و صداها خاموش مي‌شد و صداي نفسم در اعماق آب، دلنشين‌ترين صداي زندگي بود. حالا صداي زندگي چيزهاي ديگري است؛ همين كه مي‌شنوم همسايه خانه روبه‌رويي نيمه‌شب، دسته‌جمعي مي‌خوانند: «مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه» دلم خوش مي‌شود. همين كه مي‌بينم آدم‌هاي اطرافم درباره زندگي روزمره حرف مي‌زنند و هنوز ديالوگ‌هاي بي‌ارتباط به جنگ ادامه دارد، خيالم آرام مي‌گيرد. دربه‌در دنبال نشانه‌هاي واقعي زندگي مي‌گردم و در حوالي بودن مي‌چرخم.
روز يازدهم روز بودن است. روز نشانه‌هاي گمشده زندگي در پس جنگ. روزي كه دلواپسي و آرامش در هم گره مي‌خورند و درس تازه‌اي دارند؛ درسي كه مي‌گويد حتي در مضطرب‌ترين شرايط هم مي‌شود نشانه‌هايي از زندگي پيدا كرد و بند همين نشانه‌هاي كوچك شد. روز يازدهم گم مي‌شود توي حساب و كتاب‌هايم، اما بالاخره اين ‌همه روزي است. روزي كه مي‌گذرد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون