روايت پنجاهم: سيدجمال در ستيز با استبداد
مرتضي ميرحسيني
بر زمانهاش تاثير عميقي گذاشت. به قول آدميت «در سخنوري سحر ميكرد و بياني آتشوش داشت... شخصيتي مغناطيسي داشت و شاگردانش - كه در هند و مصر بيشتر از ايران بودند - او را ميپرستيدند.» نسلهاي بعدي هم از او تاثير گرفتند. محكم حرف ميزد، قلب و ذهن مخاطب را هدف ميگرفت و تقريبا هميشه در جذب آدمها موفق ميشد. آرمانهاي بزرگي در سر داشت و از فقدان عدالت و قانون و آزادي در ايران و ديگر كشورهاي اسلامي رنج ميبرد. عقبماندگي مسلمانها - و نه فقط ايرانيها - آزارش ميداد. استعمار را مجرم اصلي ميديد و به صراحت با دستدرازي روسها و انگليسيها به ايران مخالفت ميكرد. اما استبداد داخلي را - كه در آن سالها در قالب ناصرالدينشاه قاجار تجسم داشت - زمينهساز همه نكبتها، از عقبماندگي و تيرهروزي مردم گرفته تا ضعف در مقابل خارجيها، ميدانست. كمتر از 60 سال عمر كرد (مرگ در اواخر زمستان 1275 خورشيدي). گوشه و كنار جهان اسلام را زير پا گذاشت و از مصر و عثماني تا افغانستان و هند، هر جا كه رفت براي حكومتها دردسرساز شد و حاكمان را - كه به نظرش عميقا در تباهي فرورفته بودند - شايد نه در ابتدا، اما حتما در ادامه آزرده كرد. در سنپترزبورگ با ناصرالدينشاه روبهرو شد. با هم صحبت كردند. به ايران دعوت شد. پذيرفت. آمد. اما زودتر از آنچه انتظار ميرفت با شاه به مشكل خورد. اهل سكوت و مسامحه هم كه نبود. زشتي و انحرافي را كه ميديد، فرياد زد. تصميم به سرنگوني قاجارها يا دستكم تغيير شاه گرفت. حمايتي را كه براي اين انقلاب نياز داشت، نديد. در كوشش براي انتشار روزنامهاي مردمي هم ناكام شد. به حرم عبدالعظيم رفت و براي در امان ماندن از شر ماموران حكومت، مدتي آنجا بست نشست. اما مزدوران شاه، حريم امامزاده را - كه طبق سنت كسي متعرضش نميشد - شكستند، او را كتك زدند و دستبسته تا مرز بردند. به عثماني اخراجش كردند. آنجا به مبارزه با ناصرالدينشاه «اين شاه بيقيمت گمراه» ادامه داد. حتي كوشيد ميرزاي شيرازي را به قيام ضدسلطنت، ضد«دولت ورشكستهاي كه قدرت خود را از دست داده، انصاف را فراموش كرده و سازش با ملت را پشت گوش انداخته» تحريك كند. نتوانست. نامهاي به علماي بزرگ زمانه هم نوشت: «اي رهبران ملت، اگر اين فرعون را به حال خودش بگذاريد و مانع ديوانهبازي او نشويد و او را از تخت گمراهي پايين نكشيد كار ميگذرد و علاج مشكل ميشود و چاره غيرممكن ميگردد... تمام مردم (به غير از آن كسي كه بناست زيانكار و بدبخت باشد) فرمانبردار شمايند، اگر شما خلع اين نادان را اعلان كنيد، بزرگ و كوچك، گدا و توانگر اطاعت خواهند كرد. بهخصوص در اين موقع كه در اثر اين سلطنت جابرانه آميخته به جهالت سينهها به تنگ آمده است. سلطنتي كه نتوانسته ارتشي آماده كند و نه شهري را آباد كرده و نه فرهنگ را توسعه داده، نه نام اسلام را بلند ساخته، نه يك روز دل ملت در پناهش راحتي ديده، بلكه در عوض كشور را ويران و رعيت را ذليل كرده و ملت را به گدايي انداخته و سپس گمراهي دامنگيرش شده و از دين بيرون رفته، استخوان مسلمانان را خرد ساخته و با خونشان خمير كرده تا از آنها براي ساختن كاخ شهوت پست خود خشت تهيه كند... نابود باد اين پادشاهي، واژگون باد اين سلطنت... اي قرآنيان، اگر شما حكم خدا را درباره اين مرد غاصب ستمكار اجرا كنيد، اگر بگوييد به حكم خدا اطاعت اين مرد حرام است، مردم از گردش پراكنده شده و خلع او بدون جنگ و كشتار صورت ميگيرد.» علمايي كه او نامهاش را به آنها نوشته بود، همراهياش نكردند و حكم به كفر و بركناري ناصرالدينشاه ندادند. به نظرشان سيدجمال درباره ستمهاي شاه و تيرهروزي مردم اغراق ميكرد و اوضاع - حداقل از جايي كه آنها ايستاده بودند - آنقدرها هم فاجعهبار به نظر نميرسيد. اما سيد از مبارزه دست نكشيد و از راهي كه در آن قدم گذاشته بود، برنگشت. به آنچه ميخواست نرسيد، اما آنقدر عمر كرد كه پايان سلطنت ناصرالدينشاه را ببيند. بسياري دست او را در آن ماجرا، در قتل شاه ميديدند. حتي به روايت خبري از خبرگزاري رويترز، همان روزها در اسلامبول - با درخواست رسمي سفير ايران - بازجويياش كردند. «از او تفتيش سختي به عمل آمد، تمام كاغذجاتش را ضبط كردند، اما چون سند مشكوكي در ميان اوراق او ديده نشد، آزاد گرديد.»