• 1404 شنبه 20 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3400 -
  • 1394 دوشنبه 2 آذر

نامه‌هاي سلينجر هرگز منتشر نمي‌شوند

  بهار سرلك / «جروم ديويد سلينجر» نويسنده امريكايي كه در ابتداي حرفه‌ نويسندگي با استقبال خوانندگان و منتقدان روبه‌رو شد، بيش از نيم قرن درباره زندگي خصوصي‌اش حرفي نزد و به مصاحبه كردن تن نمي‌داد. در واقع بعد از انتشار داستان كوتاه «يك روز خوش براي موزماهي» و رمان «ناتور دشت» به موفقيت دست يافت و مورد توجه رسانه‌ها و مردم قرار گرفت. او كه از دوربين خبرنگارها و نگاه‌هاي كنجكاو طرفدارانش در عذاب بود، گوشه‌گير شد و آثار كمتري را به چاپ رساند. اما مجموعه داستان «و داستان»، «فرني و زويي» و «نجاران، تيرهاي سقف را بالاتر بگذاريد و سيمور: يك پيشگفتار» منتشر شدند و سلينجر از توجه فراري بود كه در سال 1986 از «يان هميلتون» زندگي‌نامه‌نويس به دادگاه شكايت كرد. حالا پس از گذشت پنج سال از مرگ سلينجر، «نيلز شو» نويسنده دانماركي مطلبي را در وبلاگ خود منتشر كرده است و در آن خبر از مكاتباتي كه با سلينجر داشته، مي‌دهد. اما او سرسختانه از خواسته سلينجر براي بروز ندادن مسائل زندگي شخصي‌اش حمايت مي‌كند و حاضر نيست نامه‌هاي او را منتشر كند يا بفروشد.
بعد از اينكه كتاب «فرني و زويي» را در هواپيما خواندم مثل طرفداري كه براي نويسنده‌ محبوبش نامه بنويسد سال 1962 در پايگاه ارتش گرينلند براي آقاي سلينجر (هرگز به او جري نمي‌گفتم) نامه‌اي نوشتم. از جواب او به نامه‌ام شوكه نشدم؛ شايد بايد شوكه مي‌شدم. تا زمان مرگش براي همديگر نامه مي‌نوشتيم، اكثر اوقات درباره «سورن كي‌يركگور» و «ايساك داينسن» حرف مي‌زديم اما نامه‌هاي آخرمان درباره ذن بود. سال 1966 يك روز صبح در رستوران هتلي در نيويورك او را ديدم؛ فقط همين يك بار او را ديدم. آقاي سلينجر با يك آتش‌نشان كه در جنگ با او دوست شده بود، آمده بود و كورن‌فلكس مي‌خوردند. من هم امروز كورن‌فلكس خوردم به همان شكلي كه آنها مي‌خوردند. مقاله‌هايي از كتابخانه كي‌يركگور به آقاي سلينجر دادم اما خيلي صحبت نكرديم. او خيلي جذاب و خوش‌قيافه بود. براي من مثل اين بود كه «الويس پريسلي» را مي‌بينم.
از پنجره خانه‌ام مي‌توانم مجسمه «هانس كريستين اندرسن» را ببينم و وقتي به محل كارم مي‌روم در راه از جلوي مجسمه كي‌يركگور رد مي‌شوم. اگر از كريستين اندرسن و كي‌يركگور چيزي نمي‌دانستم هيچ‌وقت با سلينجر مكاتبه نمي‌كردم. كي‌يركگور بيشتر درباره سودازدگي، غم و مسائل خلاف عرف بحث مي‌كرد. اندرسن براي بچه‌ها و بزرگ‌ترها داستان‌هاي افسانه‌اي مي‌نوشت، مثل من. هر دو اين نويسنده درباره هنر داستانسرايي و قدرت درماني‌‌اش مي‌نوشتند. آنها پند نويسنده محبوب سلينجر، «داينسن» را پي گرفته بودند. داينسن مي‌گفت: «همه غم‌ها‌زاده مي‌شوند اگر آنها را در داستاني بگنجاني يا داستاني درباره اين غم‌ها بگويي.» «نامه‌هاي سلينجر» رماني است كه به او هم گفته بودم يك روز مي‌نويسم. او هيچ نظري نداد. اين رمان داستاني افسانه‌اي است و درباره غم است. غير از من، فقط همسرم نامه‌ها را خوانده است و اجازه نمي‌دهم فرد ديگري آنها را بخواند. حتي قصد فروش نامه‌ها و انتشار يكي از آنها را هم ندارم. من دوست سلينجر نبودم؛ سلينجري كه هرگز درباره زندگي خصوصي‌اش چيزي ننوشت اما زندگي خصوصي‌اش را يك افسانه كرد. او جادوگر است و اگر با احترام تمام و كمال خواسته او را برآورده نكنم، مي‌ترسم با شمشيري بالاي سرم ظاهر شود و سرم را ببرد. به نظر بچگانه مي‌آيد؟ داستانسرايي هم بچگانه است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون