بزنگاه
هيچكدامتان جرات نداشتيد همرنگ جماعت نشويد. براي گذراندن يك روز چقدر زوال روح لازم داشتيد، چقدر دروغ، دولا راست شدن، دستمال به دستي، زبانريزي و نوكرمآبي!چطور مرا به يك ساعت، به يك صندلي زنجير كرديد و خودتان روبهرويم نشستيد!فضاهاي سفيدي را كه بين ساعت تا ساعت قرار دارند چطور از من ربوديد و به صورت گلولههاي كثيفي درآورديد و با پنجههاي چرب و چيل آنها را به سبد كاغذ باطله انداختيد، ولي با اين همه، آنها زندگي من بودند. موجها - ويرجينيا وولف
فلاشبك
هر آدمي براي خودش شأن و غرور داره، آدم زخمي ميشه، بهش توهين ميشه با اين وجود همه اينا رو ميتونه تا لحظه آخر تحمل كنه، ولي وقتي آدم پشت سر هم بد مياره، بهتره قيد اين دنيا رو بزنه و بره... اما با غرور...
يكشنبه غمگين- رالف شوبل