آزادي خرمشهر؛ 34 سال بعد
همكلاسيها روي شهادتم شرط بستند
ولي خليلي
دبير گروه جامعه
«بچههاي كلاس مدرسمون تو خيابون ايران روي شهادتم با شوخي و خنده شرط بسته بودند.»
حسين از روزي ميگفت كه از جلوي مسجد فائق 27، 28 نفر سوار اتوبوس و راهي خط مقدم جبهه شدند و از بين آنها 15 نفرشان دانشآموز بودند. او تعريف ميكرد سختترين لحظه زندگياش در آن روزها رقم خورد، زماني كه گلوله از كنار او گذشت، شرط بستهشده او را رد كرد و 10 قدم آن طرفتر روي سر محسن پسرخالهاش نشست؛ او شهيد شد و حسين در عمليات شيميايي. «16 ساله بودم و محسن 6 ماه كوچكتر بود، دوم دبيرستاني بوديم و شناسنامههايمان را دستكاري كرده بوديم، شب عمليات رمز را كه اعلام كردند حمله با اللهاكبرها شروع شد، آتش خيلي سنگيني بود، خدا به سر شاهدِ داغي و نور تيز گلولههايي را كه از كنارم ميگذشت ولي به من نميخورد حس ميكردم، با صداي هر سوت گلوله و شليك خمپاره فكر ميكردم كه بعدي به من ميخورد، دعايي كه خاله داده بود را روي جيب سينهام گذاشته بودم، من و محسن پشت يك خاكريز جاگير شده بوديم و فقط 10 قدم با هم فاصله داشتيم كه ناگهان گلوله آرپيجي 11 آمد و درست بالاي سر او خورد، با شنيدن صداي سوت من سرم را پايين برده بودم و وقتي بالا آمدم ديدم كه بدن محسن چندپاره شده، شوكه شده بودم، مثل فيلم همه خاطراتم با او از جلوي ذهنم رد ميشد، اشكم خشك شده بود، آن شب نفهميدم چطور صبح شد، خودم پيكرش را عقب بردم و تحويل خاله...»
داستان محسن و حسين ماجراي هزاران دانشآموزي بود كه به خط زدند، به قول حاج كاظم در آژانس شيشهاي گردان رفتند و گروهان برگشتند ، گروهان رفتند و نفر آمدند و گاهي هم هيچكس به خانه بازنگشت؛ دانشآموزاني كه بيسيم چند كيلويي جاي كيف مدرسه روي دوششان انداختند، دانشآموزاني كه از صف كلاس جدا شدند تا پشت خاكريز جا خوش كنند، دانشآموزاني كه به جاي مبصر كلاس، ديدبان برجك شدند، دانشآموزاني كه پيكرشان مهمان هور و شط شد و...
امروز سي و چهارمين سالگرد آزادسازي خرمشهر است؛ شهري كه براي آزادسازي آن دانشآموزان زيادي شهيد شدند، دانشآموزاني كه ايستادند چون سرو و شهيد شدند ولي با اين وجود همچون بوتههايي كوچك در بين اخبار عظمت آزادسازي خرمشهر و شجاعت فرماندهان و... گم شدند و حالا بعد از سالها بايد يادي از آنها كرد، به يادشان ايستاد و كلاه از سر برداشت. دانشآموزاني همچون محسن يا دانشآموزاني كه در مرحله دوم عمليات بيتالمقدس (فتح خرمشهر) در گردان سلمان به فرماندهي سردار قجهاي ميجنگيدند و همگي شهيد شدند اما يك لحظه به فكر رها كردن خط نيفتادند، دانشآموزاني كه خط را نگه داشتند تا عمليات شكست نخورد و اميد به فتح خرمشهر سراب نشود. آنها مسووليت نگهداري از جاده اهواز و خرمشهر و فراهم كردن زمينه پيشروي نيروها را بر عهده داشتند، آنها از زمينهاي باتلاقي گذشتند، خاكريزها را رد كردند و وقتي با نيروهاي عراقي در نزديكي جاده آبادان و خرمشهر رو به رو شدند در حمله گازانبري آنها گير افتادند ولي هيچگاه به اين فكر نكردند عقبنشيني كنند، آنها فقط به فكر آزادسازي خرمشهر بودند و سنگيني خواسته يك ملت را روي دوششان حس ميكردند و در نهايت همگي شهيد شدند ولي خط نشكست.
خرمشهر شهري بود كه روي تابلوي ورودي آن نوشته شده بود: «جمعيت 36 ميليون نفر»، خرمشهر يك كشور بود، بغض مردم يك سرزمين كه شكست و اين شهر را به شهر خون و قيام تبديل كرد، شهري كه رودخانه بهمنشيرش با خون بسياري سيراب شد و بخشي از اين حقابه را دانشآموزان شهيد دادند. دانشآموزاني چون بهنام محمدي 13 ساله كه خود اهل خرمشهر بود و در مقاومت 34 روزه براي حفظ خرمشهر در شهر مادرياش ماند و شهيد شد، نوجواني ريزه، استخواني اما فرز، چابك، بازيگوش و سرزباندار كه تعريف ميكنند در اوج آن روزهاي مرگبار بازي كودكانهاش دزديدن اسلحه و مهمات از عراقيها در كوچه پس كوچههاي خرمشهر بود.
«شنوندگان عزيز توجه فرماييد، شنوندگان عزيز توجه فرماييد، خرمشهر، شهر خون آزاد شد» اما حالا بعد از 34 سال خوانندگان عزيز توجه فرماييد كه در آزادسازي خرشهر دركنار سرداران، سربازان و...، دانشآموزان بسياري هم حضور داشتند، كافي است به آمارهاي حاضران در اين عمليات توجه كنيد و ببينيد كه حدود 40 درصد از كساني كه در عمليات حضور داشتند، جنگيدند و شهيد شدند، بين 15 تا 20 سال داشتند.
«يكي بود يكي نبود. يه شهري بود خوش قد و بالا. آدمهايي داشت محكم و قرص. ايام، ايام جشن بود. جشن غيرت... » داستان جنگ را حاج كاظم قهرمان آژانس شيشهاي درست تعريف ميكرد؛ فرمانده راست ميگفت روزهاي غيرت بود و دانشآموزان پياده نظامها و مهمانان ويژه اين جشن بودند كه حتي گاهي از فرماندهها هم جلو ميزدند.
مدير يكي از مدارس نازيآباد تهران كه ديوار ورودي مدرسهاش پر از تصوير قد و نيم قد دانشآموزان شهيد دبيرستانش است از روزي پاييزي در سالهاي 82، 83 تعريف ميكرد كه با همسر و دخترش رفته بودند به مغازه دوچرخه فروشي و آنجا با عكس يكي از دانشآموزان شهيد رو به رو ميشود؛ دانشآموزي كه براي او داستانهاي بسياري داشت: «تصوير دانشآموز رو كه روي ديوار ديدم ياد روز سختي افتادم، روزي كه تو زندگيم كم آوردم و دانشآموزم از من جلو زد، به همسرم گفتم دخترم رو به خانه ببرد تا با صاحب مغازه صحبت كنم، اشك همه صورتم رو گرفته بود، دست خودم نبود، انگار يك لحظه خودم رو تو اتاق اعتراف ديده بودم و ميخواستم حرف بزنم، پدر شهيد شوكه شده بود، به من آب داد و گفت: آخه چي شده؟ و من همهچيز رو تعريف كردم، بهش گفتم كه چي شد پسرش شهيد شد، گفتم كه من معلم آن روزهاي پسرش تو عمليات كم آوردم و جايي كه من بايد بزرگي ميكردم و ميماندم و پسر او به عقب بر ميگشت، جاي ما عوض شد، پسر 17 ساله او ماند و من معلم كم آوردم، بهش گفتم يكي از شبهاي عمليات بيت المقدس گردان ما كه 30 تا دانشآموز توش بود تو نقطهاي گيرافتاد و بايد چند نفري ميماندند تا عراقيها رو سرگرم كنند و تا بقيه بتونند بر گردند و نيروهاي دشمن رو دور بزنند و من كه معلم و مسوول دانشآموزها بودم به خانوادم فكر كردم و نتونستم بمانم و آن پسر دانشآموز با دوتا ديگه از دوستاش موندند و بقيه برگشتند، به پدر پسر گفتم كه در همه اين سالها عذاب وجدان داشتم ولي جرات اعتراف نداشتم، به پدر دانشآموزم گفتم كه بعد از پيروزي عمليات بيتالمقدس و فتح خرمشهر برگشتم به نقطهاي كه دانشآموزم را رها كردم ولي خب هيچ اثري از جنازهاش پيدا نكردم. پدر دانشآموز گريه ميكرد ولي خب از من آرومتر بود، دوست داشتم توي صورتم ميزد، من رو بيرون ميكرد ولي خب فقط يك جمله به من گفت و آن اين بود كه پسرش با تعريف من براش بزرگتر از قبل شده بود...»
«... احمد، احمد، احمد، آقا حسين منتظر هماهنگي شما هست كه حمله را شروع كنه
آقا ما داخل شهريم و همه اين عراقيها كه تو شهر بودن پناهنده شدن، مفهوم شد
آقا الان حسين منتظر هماهنگي شماست كه كارش رو شروع كنه
ميگم تو شهر خرمشهر تظاهراته و كليه اسراي عراقيالله اكبر يا حسين ميگن و تسليم ميشن
بله، بله، فهميديم، تشكرآقا
خداوند خرمشهر را آزادش كرد...1»
1 صداي بيسيم شهيدحسن باقري از فرماندهان عمليات بيتالمقدس با شهيد احمد كاظمي فرمانده ميدان كه جزو نخستين فرماندهاني بود كه وارد خرمشهر شدند، دقايقي بعد از فتح خرمشهر)