درباره نمايش «كشتن كفترچاهي» نوشته محمد چرمشير و به كارگرداني رضا حداد
گزارش يك قتل از پيش تعيينشده...
عباس غفاري
كارگردان و منتقد تئاتر
كشتن كفترچاهي يك مرثيه است. مرثيهاي بلند و غمبار بر نسلي كه هم ويرانگر است و هم به خودويراني همت گماشته!
نسلي كه در پي اثبات خود دست به هر كاري ميزند و براي رسيدن به هدفش از هيچ عملي ابايي ندارد!
«كشتن كفترچاهي» درباره اين نسل است و نه براي اين نسل. بگذاريد در ابتدا نگاهي كنيم به داستان نمايش با چند دختر جوان كه عضو يك بند موسيقي يا يك هستند، تصميم ميگيرند تا زني بيمار را به قتل برسانند زيرا اعتقاد دارند كه هم زن بيمار را از رنج و هم زمين را از يك بيمار بيمصرف رها ميكنند! اما اين تمام ماجرا نيست و قتل زن، قصههاي بعدي را به همراه دارد. محمد چرمشير به عنوان نمايشنامهنويس، به درون جامعهاي نقب زده كه گفتن و نوشتن درباره آن هم ساده است و هم دشوار. ساده از اين جهت كه در كنار ما هستند و زندگي ميكنند؛ قد ميكشند؛ بزرگ ميشوند و در ظاهر تنها به زيست خود اهميت ميدهند و به هيچ پديده اجتماعي واكنش نشان نميدهند و سخت از اين جهت كه پيچيدگيهاي خاص خود را دارند، هوشمندند، عملگرا هستند، به هدف فكر ميكنند و براي رسيدن به آن هر كاري ميكنند، از هيچ همهچيز ميسازند و جريانسازي ميكنند و اتفاقا اين كار را هم آگاهانه انجام ميدهند. در فضاهاي مجازي براي خود دنيايي ساختهاند كه در يك آن فردي را به اوج ميرسانند و لحظهاي بعد به زمينش ميكوبند و...
اما چرمشير اين جسارت را داشته كه لحظاتي از تنهاييهاي اين نسل پرآشوب و تنها يا بهتر است بگوييم رهاشده را تحرير كند. نگاه او، نگاه يك معلم نگران است كه قرار هم نيست نسخهاي براي درمان بپيچد. زيرا هنرمند مصلح اجتماعي نيست بلكه مانند يك هشداردهنده عمل ميكند، البته اگر گوش شنوايي باشد. از همين رو است كه نگارنده معتقد است «كشتن كفترچاهي» بيش از آنكه براي اين نسل باشد درباره اين نسل است. محمد چرمشير به شكلي آگاهانه نگاهي مستندگونه و واقعنگارانه را در پيش گرفته و نخواسته همچون يك روانشناس به موضوع بپردازد. او كلاژهايي از يك اتفاق مستند را پيش چشم بيننده قرار داده تا خودش، قصه و آدمهاي درام را آنطور كه ميخواهد بچيند. نگاه نمايشنامهنويس به آدمهاي درام نگاهي دردمند نيست، نگاهي سطحي هم نيست بلكه بيپروا، تصاوير دهشتناكي را مقابل چشمان بيننده به صف ميكند كه همواره سعي كرده روي آنها سرپوش بگذارد. كافي است كه فقط نگاهي به صفحات حوادث روزنامهها، فضاي مجازي يا اتفاقات ريز و درشت اطرافمان در اين سالها بيندازيم تا ببينيم چگونه با چشمپوشي و سادهانگاري، در ازدياد جرم و جنايت مقصر بودهايم. به سن و سال اكثر زورگيرها، اسيدپاشها، بر متجاوزان به عنف، قاتلان، درگيريهاي پاركها، كساني كه خودكشي كردهاند، موادفروشها و مصرفكنندگان خردهپا يا كشتهشدگان تصادفهاي اتومبيل بر اثر سرعتهاي غيرمجاز نگاه كنيد؛ اكثر اينها متعلق به كدام نسلاند؟! آمارشان ترسناك نيست؟! بيشك در آمارگيري خود به عدد 15 تا 24 سال ميرسيد! از اين منظر، نمايشنامه جديد چرمشير، ترسناك و دلهرهآور است. كافي است به رفتار پس از قتل دخترها نگاه كنيد تا مو به تنتان راست شود! هيچكدام از آنها از عمل خود پشيمان نيستند، گويي به رهايي رسيدهاند، به يكجور لذت روحاني و جسماني! در واقع قتل اول حالا آنها را ناخودآگاه به يك ماشين كشتار بدل كرده است. البته دخترهاي نمايش بهشدت تنها هستند، به ظاهر با هم زيست ميكنند، رفاقت ميكنند، تفريح ميكنند، اما در اصل همگي در پيله هولناك تنهايي خود محبوسند و هركدام جزيره انفرادي خود را دارند. همين تنهايي، آنها را سرخورده، عصيانگر و وحشتزده كرده و شايد همين امر باعث شده تا براي رهايي و اثبات خود به هر چيزي چنگ بزنند. درست همينجاست كه چرمشير و حداد به نكته ديگري نيز اشاره ميكنند، به نيرويي هدايتگر كه با پيدا كردن رگ خواب كاراكترهاي نمايش آنها را به هر سويي كه ميخواهد ميكشاند، حتي مرگ، نابودي و ويراني.
دختركان همچون كفتران چاهي از ترس تنهايي و تاريكي به سوي آسمان خود ميپرند اما اسير تور صياد ميشوند. درباره متن نمايش بسيار ميتوان نوشت اما بگذاريد به اجرا هم نگاهي بيندازيم. شايد به جرات بتوان گفت كه «كشتن كفتر چاهي» كاملترين تجربه زوج چرمشير و حداد است زيرا متن و اجرا هر دو به خوبي همديگر را كامل كردهاند. همانطور كه گفتيم متن بيقضاوت پيش ميرود و نويسنده همچون ناظر بيطرف قصه را پيش ميبرد، رضا حداد هم به عنوان كارگردان با همين شناخت، ميزانسن تماشاگر را تعيين كرده، يعني تماشاگر همچون ناظر از بالا به اتفاقات داخل صحنه نگاه ميكند. از طرفي ديگر اين ميزانسن يا چينش ميتواند معاني ديگري نيز داشته باشد، اينكه ما به يك بازي نگاه ميكنيم يا يك مبارزه گلادياتوري يا همچون ميزانسن واقعي خودمان در اجتماع كه فقط نگاه ميكنيم و كاري هم نميكنيم! اتفاقا نگاهي از بالا داريم و فقط آه ميكشيم و گاهي هم لعنت ميفرستيم.
حداد با هوشياري از همان ميزانسن و تصوير اول به ما ميگويد كه برخي از دختركان آينده خوبي ندارند و ما بايد به قصههاي آنان گوش فرا دهيم و آنان را نظاره كنيم. رضا حداد در «كشتن كفترچاهي» نيز همان مولفههاي هميشگي آثار قبلياش را رعايت كرده، فرماليسم اغراق شده (اما در خدمت اثر)، استفاده از تكنولوژي براي بيان تصويري، استفاده از موسيقي راك براي بيان التهابات دروني كاراكترها، ميزانسنهاي مهندسي شده و... البته او در اين اجرا زيركي ديگري نيز به خرج داده؛ استفده از بازيگران جوان و كمنام و نشان. اين انتخاب هوشيارانه به مستندگونگي اثر كمك زيادي كرده، زيرا اولا سن بازيگران به سن كاراكترهاي نمايش نزديك و ثانيا عدم شناخت تماشاگر نسبت به بازيگر، قصهاي از پيش تعيين شده در ذهن مخاطب شكل نميگيرد. اجرا، صحنههاي زيبا و تاثيرگذار كم ندارد، مانند صحنه جكوزي كه به لحاظ اجرا، فرم و محتوا خوب از آب درآمده يا صحنه درگيري دو دوست زماني كه ميفهمند دل در گرو ديگري دارند، اين صحنه با يك فرم آغاز ميشود و با خشونتي بدوي ادامه پيدا ميكند و با ميزانسني عاشقانه به پايان ميرسد. البته نمايش خالي از ايراد هم نيست، مثلا گاهي ريتم فردي بازيگران بر ريتم كلي نمايش تاثير منفي ميگذارد يا ناپختگي بيان تعدادي از نقشآفرينان، فهميدن برخي ديالوگها را براي تماشگر دشوار ميكند. به هر حال «كشتن كفترچاهي» يك تجربه موفق در كارنامه رضا حداد است. نمايشي به روز و متعلق به اين زمانه، نمايشي كه بايد آن را ديد. نمايشي درباره نسلي تنها، خسته، عصيانگر، رهاشده (البته با هدف، رها شده!) و به ظاهر فراموششده. نسلي كه اگر خوب ديده شود ميتواند آينده را بسازد و نه اينكه آن را ويران كند. ديدن اين نمايش را به مسوولان تربيتي و تصميمگيرندگان فرهنگي توصيه ميكنم. زيرا با صدور بخشنامه و از پشت ميز و عدم شناخت واقعي جوانان نميتوان آيندهاي پراميد را براي آنان متصور شد. در جايي از نمايش، يكي از كاراكترها ميگويد: امشب قراره بميرم، ميتونم نرم، نهايتش ميگن بيمعرفت بود، اما ميرم، چون خستهام...
اين جمله ميتواند، يك هشدار باشد براي ما و براي همه.