سرنوشت آكادمي
در ايران
فراستخواه: مقدمهاي
بر نهاد دانشگاه
ادامه از صفحه 7
در نهايت همه سهم برابري در دانشگاههاي برتر مثل دانشگاه تهران، شريف، اميركبير و... داشتند تا بتوانند نابرابرياي كه در بازار كار هست را كم كنند. اتفاقي كه رخ داد اين بود كه به يك سوي قضيه فكر شد اما درباره سمت ديگر چندان تاملي صورت نگرفت. آن هم اين است كه دستيابي به منابع شغلي با محدوديتهاي فرهنگي و سياسي همراه است. اگر من در دانشگاه تهران يا شريف درس خوانده باشم و به يك اقليت ربط داشته باشم، وضع برابري با كسي كه از اكثريت است و در همين دانشگاه درس خوانده است، ندارم. بنابراين برخلاف آنچه برخي جامعهشناسان فرهنگي ميگويند، در ساختارهاي سياسي مثل ما حتي اگر شما در بهترين دانشگاهها هم درس بخوانيد، امكان آن را نداريد كه در دستيابي به شغل وضعيت برابري با سايرين داشته باشيد. بنابراين نابرابري از نوعي از سياستگذاري ناشي ميشود كه تنها به تجاري شدن ارتباط ندارد. بنابراين در كنار نقد تجاري شدن و خصوصي شدن دانشگاه، بايد درباره استقلال دانشگاهها نيز بحث شود. به ميزاني كه دانشگاهها به سمت خصوصي شدن و تجاري شدن به معناي خاص ايراني ميروند، بر خلاف آنها محدوديتهاي زيادي از لحاظ كنترل بر دانشگاهها افزوده ميشود و اينكه چه كسي استاد دانشگاه ميشود و چه كسي دانشجو بشود، محدودتر ميشود. بحث آقاي مالجو دقيقا درست است. ما يك سمت را باز ميكنيم و سمت ديگر را شديدتر ميبنديم. ميگوييم همه بايد تحصيل كنند اما همه حق ندارند در يك موقعيتهاي برابري براي دستيابي به اشتغال باشند.
آن چيزي كه من نامش را پرولتارياي دانشگاهي گذاشتهام، مفهومي است كه در غرب شكل گرفته و ريشه در مفهوم طبقه كارگر در مانيفست ماركس و انگلس دارد. منظور از آن طبقه كارگر مزدور جديدي است كه مالك هيچ وسيله توليدي نيست و نيروي كار خودش را براي تامين زندگي ميفروشد. فروش نيروي كار براي ادامه زندگي به اين دليل است كه وضعيت زندگياش بهشدت براي كار به بازار وابسته است. بر خلاف وضعيت بردگان و مزدوران ديگر كه خود را به طور كلي در اختيار مالكان قرار ميدهند، پرولتاريا از طريق فروش تكه تكه خودش و نيروي خودش روزگار را ميگذراند. اين مفهوم را نخستين بار فالتوم در هلند در سال 2001 تحت عنوان پرولتاريزه شدن دانشگاه مطرح كرده است. در امريكا و انگليس اين مشكل وجود دارد كه در حال حاضر بر اساس آمارهاي موجود بين 50 تا 70 درصد استادان دانشگاهها حقالتدريسي هستند بنابراين در امريكا و انگليس اين مفهوم پرولتارياي آموزشي عمدتا به حقالتدريسيها ارجاع دارد، يعني كساني كه نميتوانند در دانشگاه موقعيت ثابت شغلي پيدا كنند و موقعيت متزلزلي دارند و درسي به آنها ميدهند و حقالتدريس اندكي ميگيرند و بيمه و سنوات ندارند و جايگاه تثبيت شدهاي ندارند. در نظام دانشگاهي نوعي قشربندي ميان گروههاي اندكي كه فرادست هستند و استادان تمام وقت وجود دارد و گروههاي وسيعي كه پاره وقت هستند و با اينكه براي تامين درآمد بيشتر از استادان تمام وقت درس ميدهند ولي موقعيت فرودستتر نسبت به استادان تمام وقت دارند. بر اساس چنين وضعيتي كساني اين بحث را مطرح كردند كه دانشگاهها هر چه بيشتر از خلاقيتهاي روشنفكري در حال تهي شدن هستند و آدمها به كارگران معرفت و دانش تبديل ميشوند. برخي اعتقاد دارند كه دانشگاه نوعي هويت شركتي مييابد و مثل يك بنگاه ميشود. خصوصا وقتي با استادان مراكز علمي كاربردي صحبت ميكردم، يكي از مسائلي كه بر آن تاكيد ميكردند، اين بود كه اين دانشگاه علمي كاربردي ترجيح شان اين است كه كسي كه دكترا گرفته را براي تدريس استخدام نكنند زيرا كساني كه فوق ليسانس هستند، درآمد كمتري دارند بنابراين دانشگاهي به سمت يك شركت تجاري پيش ميرود كه سود بيشتري كسب كند و استادان كمرمقتري را بگيرد و فشار بيشتر و استثمار بيشتري روي استادان قرار دهد. من در بحث خودم دو نوع پرولتاريا را از يكديگر جدا ميكنم: نخست پرولتارياي آموزشي كه در غرب خيلي از آن صحبت شده است، يعني حقالتدريسيها. اگر در نمودارها نگاه كنيد، از سال 1378 به بعد، استادان تمام وقت سه برابر شدهاند؛ در حالي كه استادان پاره وقت تقريبا 20 برابر شدهاند. آمار را نيز از موسسه تحقيقات آموزش عالي گرفتهام. يعني ما 236 هزار و 850 استاد پارهوقت داريم. البته من فكر ميكنم تعداد بيش از اين است زيرا اينها كساني هستد كه ثبت شدهاند و اي دي گرفتهاند. ما خيلي استادان پاره وقت داريم كه ثبت نميشوند. اتفاق ديگر اين است كه زماني حقالتدريسي جنبه سرگرمي داشت، يعني استادي ثابت بود و جايي ديگر حقالتدريس ارايه ميكرد. يا فردي بود كه جايي كار ميكرد و حق التدريسي هم ارايه ميكرد. اتفاقي كه در دهه اخير رخ داده اين است كه حقالتدريس به عنوان يك شغل تمام وقت ميشود يعني كساني هستند كه با حقالتدريس زندگيشان ميگذرد، با ماهي حدود 800 هزار تومان تا 1 ميليون تومان زيرا ماهانه حقوق نميگيرند و ترمي حقوق ميگيرند و اگر حساب كنيم كه تمام واحدهاي درسي شان را پر كنند، همين ميزان حقوق ميگيرند. در واقع حقوق ايشان در حد كارگران عادي غيرماهر است كه فكر ميكنم درآمد ايشان همين ميزان است.
مايكل دابسون در سال 2001 كتابي با عنوان ارواح در كلاس درس (Ghosts in the Classroom: Stories of College Adjunct Faculty--and the Price We All Pay) مينويسد. او در اين كتاب از 26 استاد حقالتدريسي ميخواهد كه شرح زندگي شان را بنويسند. هر فصلي شرح زندگي يك استاد حقالتدريسي است. دابسون مينويسد كه اين افراد در نظام دانشگاهي under class هستند يعني در هيچ طبقهاي جا نميشوند. مفهوم Adjunct معلم حق التدريسي ترجمه ميشود. وقتي كنارش who قرار ميگرفت، از نظر گرامري مشكل داشت. دابسون به شكل طنز آميزي ميگويد كه اين افراد حتي به لحاظ گرامري هم آدم حساب نميشوند! او اين افراد را با كارگران مهاجر و كارگراني كه در فروشگاهها به طور غيرقانوني كار ميكنند و روزگار ميگذرانند، مقايسه ميكند.
اما گروهي نيز پرولتاري پژوهشي هستند. من در مقالهاي كه دو ماه پيش در انديشه پويا منتشر شد، اين مباحث را به شكل ديگري مطرح كردم. آنجا با تعدادي از كساني كه شروع به نوشتن كتاب و مقاله و پايان نامه كردهاند، گفتوگو كردم. وقتي وارد اين تحقيق شدم، نگاهم در وهله نخست مثبت نبود و ميپرسيدم كه چرا اين افراد براي ديگران اعم از استاد و دانشجويان ديگر مقاله و كتاب مينويسند؟! اين را نوعي فساد علمي محسوب ميكردم اما وقتي با اين افراد گفتوگو كردم و بحث كردم، همان مفهوم پرولتاريا به نظرم رسيد، يعني اين افراد به نحوي قرباني هستند. كساني نيستند كه دانشگاه را به فساد ميكشند، دانشگاه پيش از اين توسط استادان به فساد كشيده شده است، توسط استادان و دولت و كساني كه در دانشگاهها به هر قيمتي سياستگذاري ميكنند. حتي كساني كه ثبت نام هم نكردهاند را در دانشگاههاي علمي-كاربردي فراخوان ميكنند كه در دانشگاه ثبت نام كنند، بدون كنكور. حتي وقتي قبول هم نشدند، به آنها نامه ميدهند كه به دانشگاه بيايند زيرا اين كارخانه مدركسازي بايد چرخهايش بچرخد. من احساس كردم اين پرولتارياي پژوهشي از پرولتارياي آموزشي هم وضعيت اسفبارتري دارد، زيرا درست است كه يك استاد حقالتدريسي بيمه و سنوات ندارد و به لحاظ دانشگاهي استاد شناخته نميشود و در جلسات گروه هم نميرود و... اما وقتي به كلاس ميرود استاد است و درسي به او ميدهند و هويت استادي دارد اما كساني كه به نظر من پرولتارياي پژوهشي هستند، كساني هستند كه به كلي بيهويت و بيشناسنامه هستند و مهمتر از همه كساني هستند كه براي كساني مثل من و شما كتاب مينويسند و ما به واسطه ايشان ارتقا پيدا ميكنيم اما خودشان هيچ جايگاهي ندارند. اين افراد ميبينند پيشرفت كسان ديگري را و بعد موقعيتي را كه خودشان در آن قرار گرفتهاند. اين بيهويت بودن و ناشناخته بودن و بيمنزلت بودن، وضعيت اسفبارتري است كه در اين گروه از آدمها ديدهام.
من كوشيدهام حيات ذهني پرولتارياي پژوهشي را به تصوير بكشم. البته كساني كه پايان نامه و مقاله مينوشتند و من با آنها مصاحبه كردهام، همه كساني نيستند كه اين كار را ميكنند. قطعا كساني هم هستند كه فرصتطلب هستند يا وضع خوبي دارند و دفتري تاسيس كردهاند و پولدار شدهاند اما ما از جمعيت زيادي حرف ميزنيم كه در اين بازار جز كارگر چيزي نيستند. بنابراين اين بخش مورد نظر ما نيست. كساني كه من با آنها صحبت كردهام، از دانشگاههاي شريف، تهران، اميركبير و... بودهاند. اينها غالبا دانشجويان يا فارغالتحصيلاني با نمرههاي خوب بودهاند كه خوب درس خواندهاند. مجموعا حس منفي نسبت به دانشگاه و استادان دانشگاه دارند و در فرآيند كار نيز مجبور شدهاند به حوزههاي مختلف سرك بكشند و در نتيجه حوزه پژوهشهايشان تكهتكه شده است و در زمينههاي مختلفي پاياننامه نوشتهاند اما اتفاقي كه ميافتد، به نحوي وضعيت بغرنجي براي اين آدمهاست. مهمتر از همه بخش عمدهاي از اين افراد 50 درصد پولي را ميگيرند كه نويسنده به موسسات و شركتها ميدهد و همه پول نصيب آنها نميشود و وضعيتي كه در آن هستند، وضعيت تكرار شوندهاي است كه دايما آنها را در وضعيت پرولتاريا تثبيت ميكند.
در بحث از وضعيت دانشگاهها، تلاش كردم به بخشي از فارغالتحصيلان دانشگاهي و دانشجويان تحصيلات تكميلي اشاره كنم كه آن بخش در نظام جديد دانشگاهي جايگاه و اميدي براي آينده شغلياش ندارد و تبديل به طبقات فرودستي در ساختار دانشگاهي شده است. اينكه در آينده با توجه به گسترشي كه در نظام آموزشي ما شاهدهش هستيم، اين پرولتاريا چقدر وسعت ميگيرد، بحث ديگري است كه پيامدهاي گستردهاي را به دنبال خواهند داشت.
اينجا پرسش از نهاد دانشگاه است. نخستينبار دكتر غلامحسين صديقي، پدر جامعهشناسي ايران از نسل اول پايهگذاران جامعهشناسي بود كه نهاد را در برابر Institution ترجمه كرد و نهادها به لحاظ جامعهشناسي ساختهاي اجتماعي هستند كه از شيوههاي زيست تكرارشونده به وجود ميآيند. شيوههاي زيست با تكرار، متفكر شده و وقتي نسبتا پايدار است و مرتب تكرار ميشود شيوههاي هنجارين بر اثر تكرار در زندگي، ساخت پيدا كرده و به نهاد بدل ميشود و ارزش بقا پيدا ميكند. اينجاست كه يك نظم نهادين به وجود ميآيد و نهادي شكل ميگيرد مثل نهاد خانواده، نهاد مالكيت، نهاد دولت، نهاد دين و نهاد آموزش. دانشگاه در اروپا نيز يك نهاد تمام و شهري بود، نهادي كه از پوياييهاي شهر مدرن، تجربه مدرنيته در شهر و از زيست اجتماعي مردم مثل نهادهاي ديگر ساخت پيدا كرد و شيوههاي هنجارين خاص خود را دارد. وقتي مرتن درباره هنجارهاي علم ميگويد، علم يعني شك منظم، يعني ارزشهاي خود را دخالت ندهيم و وقتي يافتههاي ما برخلاف يافتههاي پيشين است آنها را پيجويي كنيم، اينها هنجارهايي هستند كه از شيوههاي زيست تكرارشونده، ساخت و ارزش بقا پيدا كرده و به نهاد تبديل شده است. پشت دانشگاه يك زيست اجتماعي و اكوسيستم وجود دارد، پشت دانشگاه حس سوژگي وجود دارد، انساني كه ميگويد ميخواهم بفهمم، پشت دانشگاه تحولات معرفتي است، طبقات متوسط نيرومند است، جهازات و آپاراتوسهاي اجتماعي، اقتصادي، مدني، صنفي و حرفهاي است. دانشگاه به اين معنا در اروپا يك نهاد نيرومند بود و به اين معنا در ايران ميتوان گفت اصلا نهاد نبود بلكه يك Institute (موسسه) بود و به زعم من حداقل نهاد نيرومندي نبود و طبق بحثهايي كه عزيزان مطرح كردند نيز ميتوان گفت هستي اجتماعي دانشگاه در ايران ضعيف بود. ما ستارههاي دانش داشتيم اما موسسات دانشي نداشتيم بنابراين دانش در ايران تاسيس نميشود تا دانشگاه به وجود بيايد. حتي مدرسههايي كه ما در بلخ، سمرقند، نيشابور و بخارا در دوره زرين تمدني خود داشتيم ملحقات نهادهاي ديگر بودند.
دانشگاه در سيطره گفتمان
به همين دليل، دانشگاه در دوره معاصر ايران به تصاحب گفتمانهاي مسلط درآمده است زيرا خود آن هستي نيرومندي ندارد. ابتدا در ذيل گفتمان مدرنيزاسيون دولتي تعريف شده و در پي آن دانشگاه تهران تاسيس ميشود كه بيشتر اهداف سياسي باعث آن شد. بعدها نيز موجوديت آكادميك دانشگاه تحتالشعاع موجوديتهاي گفتماني ديگر قرار گرفت اعم از چپ يا مذهبي تا اينكه در انقلاب فرهنگي و بعد از انقلاب اسلامي اينبار در مقابل نوسازي ذيل گفتمان اسلاميسازي قرار گرفت. گفتمان خصوصيسازي است كه عزيزان درباره آن توضيح دادند. دكتر مالجو به خوبي توضيح دادند كه ابعاد مشكل وقتي است كه با وجود اين همه پولي كه از مردم ميگيرند دانشگاه زير سيطره مديريت دولتي است، يعني پول از خانوادهها و تصاحب از سازمان بروكراتيك دولت. يعني يك ديوانسالاري دستوپاگير و يك مديريت دولتي حتي در دانشگاههاي غيردولتي. يعني يك پارادوكس عجيب وجود دارد كه 85 درصد پول مردم توسط دولت تصاحب ميشود. آن هم نه يك دولت، بنابر مطالعهاي كه من داشتهام 17 سازمان دولتي بر دانشگاه سيطره دارند، يعني متوليان متعدد و موازي هر يك حرفي براي دانشگاه دارند. شايد به ندرت در ايران ميتوان جايي را يافت كه رييس دانشگاه بياذن دولت بر كرسي رياست بنشيند اما همين رييس از سوي همان دولت مرتب مامور بنگاهداري ميشود. از يك سو دانشگاه به عنوان يك بنگاه سودآور معرفي ميشود و از سوي ديگر اين بنگاه سودآور مديرعامل (رييس) خود را نميتواند انتخاب كند. در همه جاي دنيا دانشگاه را به عنوان يك اقليم و سرزمين تلقي ميكنند كه براي خود يك تماميت دارد اما در ايران به يك سازمان دولتي با مديريت دولتي تبديل شده است. ما دانشگاهيان نيز بايد هم هزينه دولت را بدهيم و هم خرج سرمايه داري پولي را و در واقع، از دو سو دچار يك چنبره هستيم. به اين ترتيب، دانشگاه ايراني در طول هشت دهه كه از آن ميگذرد و نتوانسته هستي و چيستي و هويت آكادميك خود را مستقل از آنها تعريف و مستقر كند.
علم به مثابه يك حرفه
اما ظرفيتي در سرشت علمي دانشگاه و در طبيعت دانشي اين نهاد وجود دارد كه مرتب نقد و تشكيك را امكانپذير ميكند و در آن دايناميزمي وجود دارد كه ميتواند از دام اين ايدئولوژيها تا حد زيادي رهايي پيدا كند. در همه جاي دنيا وقتي يك ايدئولوژي خواسته بر جامعه يا دانشگاه سيطره يابد، ظرفيتهاي فكري دانشگاه فعال ميشود و نوعا اين عملكرد را در تاريخ نيز نشان داده است. در مقابل تماميخواهي، دانشگاه نخبگاني را تربيت كرده كه آن را به چالش كشيدهاند، وقتي لازم شده با آموزش عالي به مردم دموكراسي را تقويت كرده و انواع كمكها را به جنبشهاي اجتماعي كردهاند، دانشگاههاي پژوهشي در مقابل كمپانيها ايستادهاند. اينها چالشها و پويشهايي بود كه از دل دانشگاه در دنيا به وجد آمد و متفكراني آمدند كه مرتب دانشگاه را محل بحث قرار دادند. به طور مثال، وبر در دانشگاه مونيخ ايستاد و گفت «علم به مثابه يك حرفه»، وبر ايستاد و گفت در آلمان مشكلي در حال شكل گرفتن است كه دانشگاهها زير بليت بازار بروند و اين گونه تعبير ميكرد كه دانشگاهها ميخواهند امريكايي شوند، ميخواهند تابع دولت و سازمانهاي اقتصادي بازار شوند. وبر ميگويد كه دانشگاهي نبايد به كارگر يا كارمندي تبديل شود كه براي سفارش بازار يا دولت يك بسته دانشي تهيه كند و بعد وبر از ماركس وام گرفته و ميگويد اين دانشمند در اين حالت با توليد خود بيگانه ميشود. ليوتار در كتاب «شرايط مابعد مدرن» كه توسط آقاي نوذري به فارسي ترجمه شده و در بخشي با عنوان «گزارشي درباره دانش»، توضيح ميدهد كه دانش نبايد ارزش مبادلهاي پيدا كند. دانش نبايد ارزش ابزاري پيدا كند چرا كه در اين صورت دانشگاه تداركاتچي دولت، ثروت، شركتها و سازمانهاي خدماتي، دولتي، صنعتي و رانتي در ايران ميشود. يا ريدينگز از «دانشگاه در معرض ويراني» ياد ميكند و توضيح ميدهد كه دانشگاه نبايد به كارايي تقليل پيدا كند. رونالد بارنت ميگويد آموزش عالي اگر يك كسب و كار هم باشد كسب و كار انتقادي است، اساسا ماهيت آن نقد امور عالم و آدم و مسالهاي كردن همهچيز است.
چهار ميدان نيروهاي اجتماعي
من در اينجا چهار ميدان را يادآوري ميكنم و بعد بازگشتي خواهم داشت به دانشگاههاي خودمان. هر ميدان –به معناي بورديويي كلمه- يك كسب مطلوبيت خاص خود را دارد. يك ميدان بازار است كه در آن كسب مطلوبيت از سود و ثروت ميكنيد، معيار مشروعيت آن نيز رفاه و عدالت است. يك ميدان ديگر ميدان دولت است، آنجا كسب مطلوبيت از طريق جايگزيني و كسب قدرت صورت ميگيرد، مشروعيت دولت نيز در آزادي و رضايت است. ميدان ديگر دين است كه كسب مطلوبيت در آن از طريق رستگاري است و مشروعيت آن نيز در عدم خشونت، تسامح و تساهل است. ميدان آخر ميدان نهادهاي مدني است كه داوطلبانه است كه مطلوبيت در آن از طريق خير عمومي كسب ميشود و مشروعيت آن در مشاركت و باز پرهيز از خشونت است. اين توضيحات مقدمهاي بود براي اينكه بگويم يك موجوديت ديگر و ميدان ديگري به نام ميدان دانشگاه وجود دارد. ميدان دانشگاه و ميدان دانش و علمورزي و علمآموزي مطلوبيت خود را از پيجويي حقيقت كسب ميكند. مشروعيت دانشگاه نيز صحت، دقت و عينيت روش شناختي است، اعتبار و وثاقت معرفت شناختي است. اهل دانش، ميخواهند به كرانههاي دانش برسند. مثال جديدي بزنم، ديويد كامرون و ترزا ميرا در نظر بگيريد كه هر دو دانشآموخته آكسفورد هستند. اگر هر دوي اينها در آكسفورد ادامه تحصيل ميدادند و در آنجا برخورد ميكردند مدام درباره مفاهيم اقتصادي و نظريهها بحث و در ذيل اينها اكتشاف براي مسائل زندگي مردم را دنبال كرده و روشنگري ميكردند اما اكنون وارد حوزه سياست شدهاند و چون وارد حوزه قدرت شدهاند زبان آنها تغيير كرده است، ترزا يك محافظهكار است اما از فراموششدگان اجتماعي صحبت ميكند زيرا اقتضاي كسب قدرت اين است. مطلوبيت قدرت ايجاب ميكند كه مخاطب خود را همان فراموششدگان اجتماعي قرار دهد. در نتيجه يك محافظهكار، در نخستين سخنراني خود در مقابل ساختمان شماره 10 به يك ليبرال تمامعيار تبديل ميشود. اما اگر در آكسفورد بود و ترزا و كامرون همين گونه رفتار ميكردند احتمالا مورد تمسخر همكاران خود قرار ميگرفتند چرا كه اينها هنجارهاي دانشگاهي نيست و آنها بايد در آنجا معرفت اقتصادي ارايه ميدادند و به نوع ديگري و با معيارهاي تحقيقات ديگري مطلوبيت كسب ميكردند. در دانشگاه كسب مطلوبيت از طريق پرسش از حقيقت است، استدلالهاي نظري و كارهاي ميداني لازم داشت و... هدف من از بحث اين بود كه بگويم در حال حاضر مسائل ميدانهاي ديگر وارد ميدان دانشگاه شده است يعني بازيها و قواعد آنها وارد زمين بازي دانشگاه شده است. دانشگاه با قواعد خود نميتواند بازي كند، از هنجارها و معيارهاي خود مانده و نميتواند هم با معيارهاي يك بنگاه و هم با معيارهاي يك سازمان دولتي مثل دخانيات كار كند و در نتيجه يك وضعيت آنوميك و بيهنجاري است كه اين فساد به وجود ميآيد. استاد به دانشجو رشوه ميدهد و برعكس.
سنخشناسي دانشگاهيان در ايران
نكبتبارترين وضعي كه تصور ميكنم يك دانشگاه ميتواند داشته باشد وقتي است كه اصالت و شأن را از بيرون تمنا كند. مشكل اصلي دانشگاه آن نيست كه از بيرون بر او تحميل ميشود بلكه وقتي است كه براي كسب اصالت به نيروهاي خارج از دانشگاه متوسل شود. دانشگاه اگر قوي يا ضعيف است تا حد زيادي به خود او مربوط ميشود. تجربه زيسته مداوم من كه شايد كمي بيشتر از سه دهه در دانشگاههاي بزرگ دولتي درس دادهام كه معمولا دانشجويان و اساتيد آنها جزو بهترينها تلقي ميشدند، نشان ميدهد مشكل دانشگاه ضعفي است كه طيفهاي طبقه متوسط دولتساخته دانشگاهي ما دارند. طبقه متوسط ما يك طبقه متوسط در خود نيست، طبقه متوسط دولتساخته است و اين ضعف دانشگاه است. من يك سنخشناسي پنجتايي ارايه كردم كه فرصت نيست، ارايه دهم و فقط نگاهي گذرا ميكنم. اريستوكراسي دانشگاه؛ در دانشگاه يك اشرافيت دانشگاهي وجود دارد. زينتالمجالسها و مجلس آرايان دانشگاهي، دانشگاهياني با مراتب بالا كه كار آنها شركت در جلسات است. نام گونه ديگر را كنتراكتوري دانشگاهي گذاشتهام؛ اينها استاد- پيمانكاراني هستند كه كمتر در دانشگاه مقيم و بيشتر با سازمانهاي خارج از دانشگاه محشور هستند، براي آنها پروپوزال مينويسند، قرارداد ميبندند، مشغول گزارشهاي تحقيق براي شركتها هستند، به محل آن رفته سخنراني ميكنند و شومن ميشوند براي اينكه كاركنان آنها را تحت تاثير قرار دهند. يك گروه ديگر را تحت عنوان پرولتارياي دانشگاهي تعريف كردهام؛ اساتيدي كه رزومهنويس هستند، كار اينها توليد مقاله براي دريافت ارتقاست و در اين ميان يك تباني بين دانشجو و استاد وجود دارد. اينجا غريب هستند دانشگاهياني كه عاشق پرسيدن از دانش و امور هستند و دغدغه علمي دارند. در نهايت نيز نوعي تعريف كردهام كه منصبگرايان دانشگاهي هستند؛ يعني كساني كه مديريتي هستند و بلدند چگونه وارد لينكهاي قدرت شوند. آنها با پيشبيني وقايع آينده براي كسب مناصب مديريت و معاونتهاي دانشگاهي آماده ميشوند.
بورديو بحثي دارد كه همه اينها در آن تعريف ميشوند. او از creator و curatorصحبت ميكند. creator كسي است كه آفريننده اثر هنري است اما curator كسي است كه گالريها و موزههاي هنري را نگهداري ميكند. به اعتقاد من آن چهار دسته در حال اداره كردن گالريهاي علمي و كاركنان دانشگاه هستند. آن دانشگاهي كه پرسش بيوقفه از امور انساني بكند، وجود ندارد زيرا علوم انساني- اجتماعي يعني پرسش بيوقفه از خير، از حقوق، از عدالت و از زيبايي؛ اين كار دانشگاهيان است كه متاسفانه در ايران بسيار مهجور و مغفول مانده است.